ارسالها: 6216
#81
Posted: 7 Apr 2012 10:15
غزل شمارهٔ ۷۹
شوق اگر بیپرده سازد حسرت مستور را
عرض یکخمیازه صحرا میکند مخمور را
درد دل در پردهٔ محویتم خون میخورد
از تحیر خشک بندیکردهام ناسور را
چارهسازان در صلاح کار خود بیچارهاند
به نسازد موم، زخم خانهٔ زنبور را
ما ضعیفان را ملایم طینتی دام بلاست
مشکل است از روی خاکسترگذشتن مور را
زندگانی شیوهٔ عجز است باید پیش برد
نیست سر دزدیدن ازپشت دوتا مزدور را
عشرتیگر نیست میباید به کلفت ساختن
درد همصاف است بهرسرخوشیمخموررا
غفلت سرشار مستغنیست از اسباب جهل
خواب گو مژگان نبندد دیدههای کور را
در نظر داریم مرگ و از امل فارغ نهایم
پیش پا دیدن نشد مانع خیال دور را
اعتبار درد عشق از وصل برهم میخورد
زنگ باشد التیام آیینهٔ ناسور را
زندگی وحشیست از ضبط نفس غافل مباش
بوی، آرامیده دارد در قفسکافور را
در تنعم ذکر احسانها بلند آوازه نیست
چینی خالی مگر یادیکند فغفور را
بیدل از اندیشهٔ اوهام باطل سوختم
بر سر داغم فشان خاکستر منصور را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#82
Posted: 7 Apr 2012 10:15
غزل شمارهٔ ۸۰
عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
ازگداز دل دهد روغن چراغ طور را
عشق چونگرم طلب سازد سر پرشور را
شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را
بینیازی بسکهمشتاق لقای عجز بود
کرد خال روی دست خود سلیمان موررا
از فلک بینالهکام دل نمیآید به دست
شهد خواهی آتشی زن خانهٔ زنبور را
از شکستدل چهعشرتهاکه برهم خورد و رفت
موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را
آرزومند ترا سیرگلستان آفت است
نکهتگل تیغ باشد صاحب ناسور را
سوختن در هرصفت منظورعشق افتادهاست
مشرب پروانه ز آتش نداند نور را
صاف و دردی نیست در خمخانهٔ تحقیق لیک
دار بالا برد شور نشئهٔ منصور را
گردلی داری تو همخونساز و صاحبنشئه باش
میشدن مخصوص نبود دانهٔ انگور را
درطریق نفع خودکس نیست محتاج دلیل
بیعصا راه دهن معلوم باشدکور را
خوشنما نبود به پیری عرضانداز شباب
لافگرمی سرد باشد نکهتکافور را
برامید وصل مشکل نیست قطع زندگی
شوق منزل میکند نزدیک، راه دور را
نغمه همه درنشئه پیمایی قیامت میکند
موج می تار است بیدلکاسهٔ طنبور را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#83
Posted: 7 Apr 2012 10:16
غزل شمارهٔ ۸۱
پاس کار خود نباشد صاحب تدبیر را
دست بر قید صدا مشعل بود زنجیررا
نفع زین بازار نتوان برد بیجنس فریب
ایکه سود اندیشهای سرمایهکن تزویر را
نیست آسان راه بر قصر اجابت یافتن
احتیاطی کن کمند نالهٔ شبگیر را
سادهدل ازکبر دانش، ترشرویی میکشد
جوهر اینجا چین ابرو میشود شمشیر را
بینوایی بینکه در همرازی درس جنون
سرمه شد بخت سیاهم حلقهٔ زنجیررا
در بیابان تحیر نم ز چشم ما مخواه
بینیاز از اشک میدان دیدة تصویر را
وعظ مردم غفلت ما را قوی سرمایهکرد
خواب ما افسانه فهمید آن همه تعبیر را
در محبت داغدارکوشش بیحاصلم
برق آه من نمیسوزد مگرتأثیررا
نقش هستی سرخط لوحخیالی بیش نیست
هم به چشم بسته باید خواند این تحریررا
نغمهٔ قانون وحدت بر تو نازششهاکند
گر به رنگ تار ساز از بم ندانی زیر را
آنقدریأسم شکستآخرکه چون بنیادرنگ
قطعکرد آب وگل من الفت تعمیررا
راستبازانرا زحکم کجسرشتان چاره نیست
باکمان، بیدل اطاعت لازم آمد تیر را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#84
Posted: 7 Apr 2012 10:16
غزل شمارهٔ ۸۲
تا بهکی در پرده دارم آه بیتأثیر را
از وداع آرزو پر میدهم این تیر را
کلبهٔ مجنون چوصحرا ازعمارت فارغاست
بام و در حاجت نباشد خانهٔ زنجیر را
رنگ زردما عیار قدرتعشق است وبس
این طلا بیپرده دارد جوهر اکسیر را
ما تحیرپیشگان را اضطراب دیگر است
پرزدن در رنگخون شد بسمل تصویر را
آسمان باآنکجی شمعبساطش راستی است
حلقهٔ چشم کمان نظاره داند تیر را
کوشش بیدست و پایان از اثر نومید نیست
انتظار دام آخر میکشد نخجیر را
جسم کلفتخیز در زندان تعمیرت گداخت
از شکستن قفلکن این خانهٔ دلگیر را
عرض هستی در خمار انفعال افتادن است
گردش رنگ است ساغر مجلس تصویر را
بسمل ما بسکه از ذوق شهادت میتپد
تیغ قاتل میشمارد فرصت تکبیر را
وحشت مجنون ما را چاره نتوان یافتن
حلقهکرد اندیشهٔ ضبط صدا زنجیر را
نیست در بیداری موهوم ما بیحاصلان
آنقدر خوابیکهکس زحمت دهد تعبیر را
پوشش حال است بیدل ساز حفظ آبرو
بینیامی میکند بیجوهر این شمشیر را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#85
Posted: 7 Apr 2012 10:17
غزل شمارهٔ ۸۳
ز آهم مجویید تأثیر را
پر از بال عنقاست این تیر را
مصوربه هرجاکشد نقش من
ز تمثال رنگیست تصویر را
درین دشت و در، دم صیاد نیست
رمیدن گرفتهست نخجیر را
بنای نفس بر هوا بستهاند
زتسکینگلی نیست تعمیر را
گهی دیر تازیم وگهکعبه جو
جنونهاست مجبور تقدیر را
به خواب عدم هستیی دیدهایم
ز هذیان مده رنج، تعبیر را
گرفتار وهم است آزادیات
صدا میکشد بار زنجیر را
به وهم اینقدر چند خوابیدنت
برآر از بغل پای در قیر را
زرویترش عرضپیری مبر
تبه میکند سرکه ین شیر را
خم قامتت این صلا میزند
که بر طاق نه ذوق شبگیر را
به هرجا مخاطب ادا فهم نیست
برین ساز بشکن بم وزیر را
به تهدید ازین همدمان امن خواه
تسلسل وبال است تقریر را
اگر مرجع زندگی خاک نیست
کلک زن خناقگلوگیر را
زمین تا فلک نغمهٔ بیدل ست
خمیدنکجا میبرد پیر را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#86
Posted: 7 Apr 2012 10:20
غزل شمارهٔ ۸۴
گرکماندار خیالت در زه آرد تیر را
هر بن مو چشم امیدی شود نخجیر را
یاد رخسارت جبین فکر را آیینه ساخت
حرف زلفتکرد سنبل رشتهٔ تقریر را
برنمیدارد عمارت خاک صحرای جنون
خواهی آبادمکنی بر باد ده تعمیر را
مانع بیتابی آزادگان فولاد نیست
ناله در وحشت گریبان میدرّد زنجیر را
سخت دشوارست پرداز شکست رنگمن
بشکن ای نقاش اینجا خامهٔ تصویر را
موجخونمنکهآتش داغگرمیهایاوست
میکند بال سمندر جوهر شمشیر را
چونرهخوابیده زینخوابیکه فیضشکم مباد
تا به منزل بردهام سررشتهٔ تعبیر را
گربهاین وجدست شور وحشت دیوانهام
داغحیرت میکند چوننقشپا زنجیررا
پای تا سر دردم اما زحمت کس نیستم
نالهام در سینه خرمن میکند تأثیر را
تاکی ازغفلت به قید جسم فرساید دلت
یک نفس بر باد ده این خاک دامنگیر را
صبح عشرتگاه هستی ازشفق آبستن است
نیست جز خونگر بپالایدکسی این شیر را
دست از دنیا بدار و دامن آهی بگیر
تا بدانی همچو بیدل قدر دار وگیر را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#87
Posted: 7 Apr 2012 10:20
غزل شمارهٔ ۸۵
گرکنی با موج خونم همزبان شمشیررا
میکشم در جوهر از رگهای جان شمشیر را
میدهد طرز خرم فتنه پیکر قامتت
پیچ وتاب جوهر از موی میان شمشیر را
از خم ابروی خونریزتو هر جا دم زند
عرض جوهر میشود مهر زبان شمشیر را
ای فغان بگذر ز چرخ و لامکان تسخیر باش
چند در زیر سپرکردن نهان شمشیر را
جوهرتجرید قطع الفت خویش است وبس
بر سر خود میتوانکرد امتحان شمشیر را
علم در هر طبع سامان بخش استعداد اوست
تا به خون بردهست جوهر موکشان شمشیر را
گر امان خواهی زگردون سربهجیب خاک دزد
ورنه رحمی نیست بر عریانتنان شمشیر را
دستگاه آیینهٔ بیباکی بدگوهر است
میکند آب اینقدر آتش عنان شمشیر را
خون صیدم از ضعیفی یک چکیدنوار نیست
شرم میترسمکند آب روان شمشیر را
اینقدر ابروی خوبان گوشهگیریها نداشت
کرد بیدل فکر صید منکمان شمشیر را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#88
Posted: 7 Apr 2012 10:21
غزل شمارهٔ ۸۶
هرکجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را
میکندچون موجگوهر بیزبان شمشیر را
سرکشی وقف تواضعکنکه برگردون هلال
میکندگاهی سپرگاهیکمان شمشیر را
تا به خود جنبی سپر افکندهٔ خاکی و بس
گو بیاویزد غرور از آسمان شمشیر را
بسمل آهنگان، تسلیمت مهیا کردهاند
جبههٔ شوقیکه داند آستان شمشیر را
حسن تا سر داد ابرو را به قتل عاشقان
قبضه شدانگشت حیرت در دهان شمشیر را
گشت از خوابگران چشمت به خون ما دلیر
میکند بیباکتر سنگ فسان شمشیر را
زایل از زینت نگردد جوهر مردانگی
قبضهٔ زر از برش مانع مدان شمشیر را
بر شجاعت پیشه ننگ است از تهور دم مزن
حرف جوهر برنیاید از زبان شمشیر را
بسمل موج میام زخمم همان خمیازه است
در لب ساغرکن ای قاتل نهان شمشیر را
نوبهار عشرتم بیدلکه با این لاغری
خون صیدمکرد شاخ ارغوان شمشیر را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#89
Posted: 7 Apr 2012 10:22
غزل شمارهٔ ۸۷
هستی بهتپش رفت واثرنیست نفس را
فریادکزین قافله بردند جرس را
دل مایل تحقیق نگردید وگرنه
ازکسب یقین عشق توانکرد هوس را
هر دل نبرد چاشنی داغ محبت
این آتش بیرنگ نسوزد همهکس را
رفع هوس زندگیام باد فناکرد
اندیشهٔ خاک آب زد این آتش خس را
آزادی ما سخت پرافشان هوا بود
دل عقده شد وآبله پاگرد نفس را
تا رمزگرفتاری ما فاش نگردد
چون صبح به پرواز نهفتیم قفس را
بیدل نشوی بیخبر از سیرگریبان
اینجاستکه عنقا ته بال است مگس را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#90
Posted: 7 Apr 2012 10:22
غزل شمارهٔ ۸۸
کی جزا میرسد از اهل حیا سرکش را
آب آیینه محال استکشد آتش را
بر زبان راست روان را نرود حرف خطا
خامه ظاهر نکند جز سخن دلکش را
استخوانم نشود سدّ ره ناوک یار
شمع ناچار به خودکوچه دهد آتش را
کینهسازی المی نیست که زایلگردد
روزوشب سینه پرازتیر بود ترکش را
از چه پرواز بزرگی نفروشد زاهد
ریش برتافتهکم نیست بزاخفش را
بگذر از خرقه اگر صافی مشرب خواهی
کز نمد میگذرانند می بیغش را
نالهای هست اگرگریه عنانکوته کرد
ابر ازبرق چرا هی نکند ابرش را
مژهای بازکن از چاک کتان هستی
نتوان دید به چشم دگرآن مهوش را
دام ماگرمروان نیست تعلق بیدل
خارپا مانع جولان نشود آتش را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....