غزل شمارهٔ ۸۹ مشتاق درد را به مداوا چه احتیاج؟بیمار عشق را به مسیحا چه احتیاج؟چون جلوهگاه سبزخطان شد مقام دلما را به سبزه و صحرا چه احتیاج؟تا کی به ناز رفتن و گفتن که جان بده؟جان میدهم، بیا، به تقاضا چه احتیاج؟چون ما فرح ز سایهٔ قصر تو یافتیمما را به فیض عالم بالا چه احتیاج؟واعظ ملامت تو به بانگ بلند چیست؟آهسته باش این همه غوغا چه احتیاج؟تا چند بهر سود و زیان دردسر کشیم؟داریم یک سر، این همه سودا چه احتیاج؟دور از تو هلالی خو گرفته به کنج غماو را به گشت باغ و تماشا چه احتیاج؟
غزل شمارهٔ ۹۰ بدین هوس که دمی سر نهم به پای قدحهزار بار فزون خواندهام دعای قدحمنم که وقف خرابات کردهام سر و زرزر از برای شراب و سر از برای قدحبریز خون من و خونبها شراب بیاربگیر جوهر جانم، بده بهای قدحرسید موسم گشت چمن، بیا ساقیکه تازه شد هوس باده و هوای قدحبه یاد لعل تو تا کی لب قدح بوسم؟خوش آن که بوسه بر آن لب زنم به جای قدحهلالی از قدح می چه جای پرهیزست؟بیا ساقی که پیر مغان میزند صلای قدح
غزل شمارهٔ ۹۱ ای چشم تو شوختر ز هر شوخچشم از تو ندیده شوختر شوخاز نام دو چشم خود چه پرسی؟این فتنهگر است و آن دگر شوخبالله که نزاد مادر دهرمانند تو نازنین پسر شوخمسکین دل عاشقان شکستنداین سنگدلان سیمبر شوخترک سر خویش من هلالیکین طایفهاند سر به سر شوخ
غزل شمارهٔ ۹۲ خوشا کسی که درین عالم خرابآباداساس ظلم فگند و بنای داد نهادبیا بیا که از آن رفتگان به یاد آریمکه رفتهاند و ازیشان کسی نیارد یادمکن اقامت و بنیاد خانمان مفگنکه دست حادثه خواهد فگندش از بنیادتوانگری که در خیر بر فقیران بستدری ز عالم بالا به روی او نگشادکسی که یافت بر احوال زیردستان دستبه ظلم اگر نستاند خدایش خیر دهادصنوبرا، تو چه دل بستهای به هر شاخی؟چو سرو باش که از بار دل شوی آزادچه خوش فتاد هلالی به بنده خانهٔ عشقبرو غلامی این خاندان مبارک باد!
غزل شمارهٔ ۹۳ دوش با صد عیش بودی، هرشبت جون دوش بادگر چو خونم با حذیفان باده خوردی نوش بادهر که جز کام تو جوید، باد یا رب تلخکامهر که جز نام تو گوید تا ابد خاموش بادسرکشان را از رکابت باد طوق بندگیحلقهٔ نعل سمندت چرخ را در گوش بادمیگذشتی با ناز و میگفتند خلقاین قبای حسن دایم زیور آن دوش بادگهگهی شبها در آغوش خودت میبینم به خوابدست من روزی به بیداری در آن آغوش بادتا هلالی لعل میگون تو دید از هوش رفتزین شراب لعل تا روز ابد مدهوش باد
غزل شمارهٔ ۹۴ بیا بیا که دل و جان من فدای تو بادسری که بر تن من هست خاک پای تو باددلم به مهر تو صد پاره باد و هر پارههزار ذره و هر ذره در هوای تو بادز خانه تا به در آیی و پا نهی به سرمسرم فتاده به خاک در سرای تو بادتو را به بسمل من گر رضاست، بسماللهبیا بیا که قضا تابع رضای تو بادمقصرم ز دعا در جواب دشنامتملایک همه افلاک در دعای تو بادمباد آن که رمد هرگز از بلای تو دلدرین جهان و در آن نیز مبتلای تو بودبه درد خوی گرفتم، دوا نمیخواهمهمیشه در دل من درد بیدوای تو بادچه لطف بود رقیبا که رفتی از کویش؟بدین ثواب که کردی بهشت جای تو باداگر هلالی بیچاره در هوای تو مردبرای مردن او غم مخور، بقای تو باد
غزل شمارهٔ ۹۵ کارم از دست شد و دل ز غمت زار افتادفکر دل کن، که مرا دست و دل از کار افتادبهتر آنست که چون گل نشوی همدم خارچند روزی که گل حسن تو بی خار افتادمیرود خون دل از دیده ولی دل چه کند؟که مرا این همه از دیدهٔ خونبار افتادتا ابد پشت به دیوار سلامت ننهددردمندی که در آن سایهٔ دیوار افتادگر به راه غمت افتاد هلالی غم نیستدر ره عشق ازین واقعه بسیار افتاد
غزل شمارهٔ ۹۶ سایهای کز قد و بالای تو بر ما افتدبه ز نوریست که از عالم بالا افتدهر کجا دیده بر آن قامت رعنا افتدرود از دست دل زار و همانجا افتدهر که در کوی تو روزی به هوس پای نهادعاقبت هم به سر کوی تو از پا افتدآن که افتد سر ما در گذر او همه روزکاش روزی گذر او به سر ما افتدافتد از گریه تن زار هلالی هر سوهمچو خاشاک ضعیفی که به دریا افتد
غزل شمارهٔ ۹۷ گر ز رخسار تو یک لمعه به دریا افتدآب آتش شود و شعله به صحرا افتدبس که از قد تو نالیم به آواز بلندهر نفس غلغله در عالم بالا افتدروز وصلست، هم امروز فدای تو شومکار امروز نشاید که به فردا افتددارم امید که چون تیغ کشی در دم قتلهر کجا پای تو باشد سرم آنجا افتدرفتی از خانه به بازار به صد عشوه و نازآه ازین ناز! درین شهر چه غوغا افتد؟آن که انداخت درین آتش سوزان ما رادل ما بود، که آتش به دل ما افتد؟دل مدهوش هلالی، که ز پا افتادستکاش در جلوهگه آن بت رعنا افتد
غزل شمارهٔ ۹۸ تو را گهی که نظر بر من خراب افتددلم بس که تپد در من اضطراب افتددلم به یاد لبت هر زمان شود بیخودعلیالخصوص زمانی که در شراب افتدتو چون شرابخواری با رقیب خندهزنانز خندهٔ تو نمک در دل کباب افتدز بهر جلوه چو خورشید من رود بر بامبه خانها همه از روزن آفتاب افتدمگو: به دوزخ هجر افگنم هلالی راروا مدار که بیچاره در عذاب افتد