انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 33:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  32  33  پسین »

اشعار هلالی جغتایی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۹

مشتاق درد را به مداوا چه احتیاج؟
بیمار عشق را به مسیحا چه احتیاج؟

چون جلوه‌گاه سبزخطان شد مقام دل
ما را به سبزه و صحرا چه احتیاج؟

تا کی به ناز رفتن و گفتن که جان بده؟
جان می‌دهم، بیا، به تقاضا چه احتیاج؟

چون ما فرح ز سایهٔ قصر تو یافتیم
ما را به فیض عالم بالا چه احتیاج؟

واعظ ملامت تو به بانگ بلند چیست؟
آهسته باش این همه غوغا چه احتیاج؟

تا چند بهر سود و زیان دردسر کشیم؟
داریم یک سر، این همه سودا چه احتیاج؟

دور از تو هلالی خو گرفته به کنج غم
او را به گشت باغ و تماشا چه احتیاج؟
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۹۰

بدین هوس که دمی سر نهم به پای قدح
هزار بار فزون خوانده‌ام دعای قدح

منم که وقف خرابات کرده‌ام سر و زر
زر از برای شراب و سر از برای قدح

بریز خون من و خون‌بها شراب بیار
بگیر جوهر جانم، بده بهای قدح

رسید موسم گشت چمن، بیا ساقی
که تازه شد هوس باده و هوای قدح

به یاد لعل تو تا کی لب قدح بوسم؟
خوش آن که بوسه بر آن لب زنم به جای قدح

هلالی از قدح می چه جای پرهیزست؟
بیا ساقی که پیر مغان می‌زند صلای قدح
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۹۱

ای چشم تو شوخ‌تر ز هر شوخ
چشم از تو ندیده شوخ‌تر شوخ

از نام دو چشم خود چه پرسی؟
این فتنه‌گر است و آن دگر شوخ

بالله که نزاد مادر دهر
مانند تو نازنین پسر شوخ

مسکین دل عاشقان شکستند
این سنگ‌دلان سیم‌بر شوخ

ترک سر خویش من هلالی
کین طایفه‌اند سر به سر شوخ
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۹۲

خوشا کسی که درین عالم خراب‌آباد
اساس ظلم فگند و بنای داد نهاد

بیا بیا که از آن رفتگان به یاد آریم
که رفته‌اند و ازیشان کسی نیارد یاد

مکن اقامت و بنیاد خانمان مفگن
که دست حادثه خواهد فگندش از بنیاد

توانگری که در خیر بر فقیران بست
دری ز عالم بالا به روی او نگشاد

کسی که یافت بر احوال زیردستان دست
به ظلم اگر نستاند خدایش خیر دهاد

صنوبرا، تو چه دل بسته‌ای به هر شاخی؟
چو سرو باش که از بار دل شوی آزاد

چه خوش فتاد هلالی به بنده خانهٔ عشق
برو غلامی این خاندان مبارک باد!
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۹۳

دوش با صد عیش بودی، هرشبت جون دوش باد
گر چو خونم با حذیفان باده خوردی نوش باد

هر که جز کام تو جوید، باد یا رب تلخ‌کام
هر که جز نام تو گوید تا ابد خاموش باد

سرکشان را از رکابت باد طوق بندگی
حلقهٔ نعل سمندت چرخ را در گوش باد

می‌گذشتی با ناز و می‌گفتند خلق
این قبای حسن دایم زیور آن دوش باد

گه‌گهی شب‌ها در آغوش خودت می‌بینم به خواب
دست من روزی به بیداری در آن آغوش باد

تا هلالی لعل می‌گون تو دید از هوش رفت
زین شراب لعل تا روز ابد مدهوش باد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۹۴

بیا بیا که دل و جان من فدای تو باد
سری که بر تن من هست خاک پای تو باد

دلم به مهر تو صد پاره باد و هر پاره
هزار ذره و هر ذره در هوای تو باد

ز خانه تا به در آیی و پا نهی به سرم
سرم فتاده به خاک در سرای تو باد

تو را به بسمل من گر رضاست، بسم‌الله
بیا بیا که قضا تابع رضای تو باد

مقصرم ز دعا در جواب دشنامت
ملایک همه افلاک در دعای تو باد

مباد آن که رمد هرگز از بلای تو دل
درین جهان و در آن نیز مبتلای تو بود

به درد خوی گرفتم، دوا نمی‌خواهم
همیشه در دل من درد بی‌دوای تو باد

چه لطف بود رقیبا که رفتی از کویش؟
بدین ثواب که کردی بهشت جای تو باد

اگر هلالی بیچاره در هوای تو مرد
برای مردن او غم مخور، بقای تو باد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۹۵

کارم از دست شد و دل ز غمت زار افتاد
فکر دل کن، که مرا دست و دل از کار افتاد

بهتر آنست که چون گل نشوی هم‌دم خار
چند روزی که گل حسن تو بی خار افتاد

می‌رود خون دل از دیده ولی دل چه کند؟
که مرا این همه از دیدهٔ خون‌بار افتاد

تا ابد پشت به دیوار سلامت ننهد
دردمندی که در آن سایهٔ دیوار افتاد

گر به راه غمت افتاد هلالی غم نیست
در ره عشق ازین واقعه بسیار افتاد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۹۶

سایه‌ای کز قد و بالای تو بر ما افتد
به ز نوری‌ست که از عالم بالا افتد

هر کجا دیده بر آن قامت رعنا افتد
رود از دست دل زار و همان‌جا افتد

هر که در کوی تو روزی به هوس پای نهاد
عاقبت هم به سر کوی تو از پا افتد

آن که افتد سر ما در گذر او همه روز
کاش روزی گذر او به سر ما افتد

افتد از گریه تن زار هلالی هر سو
همچو خاشاک ضعیفی که به دریا افتد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۹۷

گر ز رخسار تو یک لمعه به دریا افتد
آب آتش شود و شعله به صحرا افتد

بس که از قد تو نالیم به آواز بلند
هر نفس غلغله در عالم بالا افتد

روز وصل‌ست، هم امروز فدای تو شوم
کار امروز نشاید که به فردا افتد

دارم امید که چون تیغ کشی در دم قتل
هر کجا پای تو باشد سرم آن‌جا افتد

رفتی از خانه به بازار به صد عشوه و ناز
آه ازین ناز! درین شهر چه غوغا افتد؟

آن که انداخت درین آتش سوزان ما را
دل ما بود، که آتش به دل ما افتد؟

دل مدهوش هلالی، که ز پا افتادست
کاش در جلوه‌گه آن بت رعنا افتد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۹۸

تو را گهی که نظر بر من خراب افتد
دلم بس که تپد در من اضطراب افتد

دلم به یاد لبت هر زمان شود بی‌خود
علی‌الخصوص زمانی که در شراب افتد

تو چون شراب‌خواری با رقیب خنده‌زنان
ز خندهٔ تو نمک در دل کباب افتد

ز بهر جلوه چو خورشید من رود بر بام
به خان‌ها همه از روزن آفتاب افتد

مگو: به دوزخ هجر افگنم هلالی را
روا مدار که بیچاره در عذاب افتد
     
  
صفحه  صفحه 10 از 33:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  32  33  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار هلالی جغتایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA