ارسالها: 7673
#131
Posted: 11 Jul 2012 04:33
غزل شمارهٔ ۱۲۹
یارب! غم ما را که به عرض تو رساند؟
کانجا که تویی باد رسیدن نتواند
خاکم چو برد باد پریشان شوم از غم
کز من به تو ناگاه غباری برساند
مشکل غم و دردیست که درد و غم ما را
بیغم نکند باور و بیدرد نداند
خونینجگری، کز غم هجران تو گرید
از دیده به هر چشم زدن خون بچکاند
عالم همه غم دان و غم او مخور ای دل
می خور، که تو را از غم عالم برهاند
مردم لب جو سرو نشانند و دل ما
خواهد که تو رت بیند و در دیده نشاند
من بندهام، از بهر چه میرانی ازین در،
کس بندهٔ خود را ز در خویش نراند
خواهد که شود کشته به تیغ تو هلالی
نیکو هوسی دارد، اگر زنده بماند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#132
Posted: 11 Jul 2012 04:33
غزل شمارهٔ ۱۳۰
عارضت هست بهشتی، که عیان ساختهاند
قامتت آب حیاتی که روان ساختهاند
این چه گلزار جمالست، که بر قامت تو
از سمن عارضش و از غنچه دهان ساختهاند؟
لبت، آیا چه شکر ریخت که گفتار تو را
همه شیرینسخنان ورد زبان ساختهاند؟
بر گل روی تو آن سبزهٔ تر دانی چیست؟
فتنههایی که نهان بود عیان ساختهاند
بر گمانی دهنت ساختهاند اهل یقین
چون یقین نیست، ضرورت، به گمان ساختهاند
مکن، ای دل هوس گوشهٔ آن چشم، بترس
زان بلاها که در آن گوشه نهان ساختهاند
گر مرا نام و نشان نیست، هلالی چه عجب؟
عاشقان را همه بینام و نشان ساختهاند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#133
Posted: 11 Jul 2012 04:33
غزل شمارهٔ ۱۳۱
جان من، بهر تو از جان بدنی ساختهاند
بر وی از رشتهٔ جان پیرهنی ساختهاند
بر گلت سبزهٔ عنبرشکنی ساختهاند
از گل و سبزه عجایب چمنی ساختهاند
تن سیمین تو نازک، دل سنگین تو سخت
بوالعجب سنگدل و سیمتنی ساختهاند
الله! الله! چه توان گفت رخ و زلف تو را؟
گوییا از گل و سنبل چمنی ساختهاند
خوش بخند ای گل بستان لطافت، که تو را
بر گل از غنچهٔ خندان دهنی ساختهاند
من که باشم که تو گویی سخن همچو منی؟
مردم از بهر دل من سخنی ساختهاند
میکَنم کوه غم از حسرت شیریندهنان
از من، این سنگدلان، کوهکنی ساختهاند
بعد از این راز هلالی نتوان داشت نهان
که بهر خلوت از آن انجمنی ساختهاند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#134
Posted: 11 Jul 2012 04:34
غزل شمارهٔ ۱۳۲
عجب!که رسم وفا هرگز آن پری داند
پری کجا روش آدمیگری داند؟
دلم به عشوه ربود اول و ندانستم
که آخر این همه شوخی و دلبری داند
به عاشقان ستم دوست عین مصلحتست
که شاه مصلحت کار لشکری داند
حدیث لعل خود از چشم درفشانم پرس
که قدر گوهر سیراب گوهری داند
به ناز گفت: هلالی کمینه بندهٔ ماست
زهی سعادت! اگر بندهپروری داند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#135
Posted: 11 Jul 2012 04:34
غزل شمارهٔ ۱۳۳
جهان و هر چه درو هست پایدار نماند
بیار باده که عالم به یک قرار نماند
غنیمتی شمر، ای گل، نوای عشرت بلبل
که برگریز خزان آید و بهار نماند
تو مست بادهٔ نازی، ولی مناز، که آخر
ز مستییی که تو داری به جز خمار نماند
بسی نماند که خاکم زنند باد فراقت
روان بگردد و زان گرد و هم غبار نماند
به روز هجر، هلالی ز روزگار چه نالی؟
معینست که این روز و روزگار نماند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#136
Posted: 11 Jul 2012 04:34
غزل شمارهٔ ۱۳۴
دلم رفت و جان و حزین هم نماند
ز عمر اندکی ماند و این هم نماند
سرم خاک آن در شد و زود باشد
که گردش به روی زمین هم نماند
نشسته به خون مردم چشم، دانم
که در خانه مردمنشین هم نماند
چه هر دم به ناز افگنی چین بر ابرو؟
مناز، ای بت چین، که چین هم نماند
گر افتادهٔ خاکساری بمیرد
سهیقامت نازنین هم نماند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#137
Posted: 11 Jul 2012 04:35
غزل شمارهٔ ۱۳۵
پیش از روزی، که خاک قالبم گل ساختند
بهر سلطان خیالت کشور دل ساختند
صدهزاران آفرین بر کلک نقاشان صنع
کز گل و آب اینچنین شکل و شمایل ساختند
خوبرویان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران، به غایت، کار مشکل ساختند
کار ما این بود کز خوبان نگه داریم دل
عاقبت ما را ز کار خویش غافل ساختند
آه! ازین حسرت که هر جا خواستم بینم رخش
پیش چشم من هزاران پرده حایل ساختند
میتپم، نی مرده و نی زنده، بر خاک درش
همچو آن مرغی که او را نیمبسمل ساختند
منظر عیش هلالی از فلک بگذشته بود
خیل اندوه تو با خاکش مقابل ساختند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#138
Posted: 11 Jul 2012 04:36
غزل شمارهٔ ۱۳۶
بس که خلقی سخن عاشقی من کردند
دوست را با من دلسوخته دشمن کردند
سوختم ز آتش این چربزبانان چو شمع
سوز پنهان مرا بر همه روشن کردند
بعد ازین دست من و دامن این سنگدلان
که به آهنگ جفا سنگ به دامن کردند
به رضا کوش هلالی و ز قسمت مخروش
هر که را هرچه نصیبست معین کردند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#139
Posted: 11 Jul 2012 04:36
غزل شمارهٔ ۱۳۷
عاشقان هرچند مشتاق جمال دلبرند
دلبران بر عاشقان از عاشقان عاشقترند
عشق مینازد به حسن حسن مینازد به عشق
آری، آری، این دو معنی عاشق یکدیگرند
در گلستان گر به پای بلبلان خاری خلد
نو عروسان چمن، صد جامه بر تن میدرند
جان شیرین با لبت آمیخت، گویا، در ازل
گوهر جان من و لعل تو از یک گوهرند
ای رقیب از منع ما بگذر که جانبازان عشق
از سر جان بگذرند، اما ز جانان نگذرند
مردم و رحمی ندیدم زین بتان سنگدل
من نمیدانم مسلمانند یا خود کافرند؟
با تن لاغر هلالی از غم خوبان منال
تن اگر بگداخت باکی نیست جان میپرورند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#140
Posted: 11 Jul 2012 04:36
غزل شمارهٔ ۱۳۸
رند لبتشنه چرا جام شرابی نزند؟
چون کسی بر جگر سوخته آبی نزند
هر که خواهد که دمی جام کشد همچو حباب
خیمهٔ عشق چرا بر سر آبی نزند؟
شهر ویران کنم از اشک خود گنج مراد
تا دم از عشق تو هر خانهخرابی نزند
با همه مشکفشانی نتواند سنبل
که خم زلف تو را بیند و تابی نزند
یار بدخوست، هلالی طمع خام مکن
با حذر باش، که شمشیر عتابی نزند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن