ارسالها: 7673
#151
Posted: 11 Jul 2012 04:40
غزل شمارهٔ ۱۴۹
کاکل ز چه بگذاشتهای تا کمر خود؟
مگذار بلاهای چنین را به سر خود
رفتار تو را گر ملک از عرش ببیند
آید به زمین فرش کند بال و پر خود
چشم تو نهان یک نظر از لطف بینداخت
ما را ز چه انداختهای از نظر خود؟
دیروز ز همه عالم خبرم بود
امروز چنانم که ندارم خبر از خود
در عشق تو از من اثری بیش نماندست
نزدیک شد آن دم که نیابم اثر خود
من کشته شوم به که جدا افتم از آن در
زارم بکش و دور میفگن ز در خود
دور از تو چه گویم به چه حالست هلالی؟
درمانده به درد دل خونینجگر خود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#152
Posted: 11 Jul 2012 04:40
غزل شمارهٔ ۱۵۰
یار اگر مرحم داغ دل محزون نشود
با چنین داغ دلم خون نشود چون نشود؟
جز دل سخت تو خون شد همه دلها ز غمم
دل مگر سنگ بود کز غم من خون نشود
این که با ما ستمت کم نشود باکی نیست
کوشش ما همه اینست که افزون نشود
گر به سرمنزل لیلی گذری، جلوهکنان
نیست ممکن که تو را بیند و مجنون نشود
بس که در نالهام از گردش گردون همه شب
هیچ شب نیست دو صد ناله به گردون نشود
واعظا ترک هلالی کن و افسانه مخوان
کشتهٔ عشق بتان زنده به افسون نشود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#153
Posted: 11 Jul 2012 05:27
غزل شمارهٔ ۱۵۱
لعل جانبخشت که یاد از آب حیوان میدهد
زنده را جان میستاند مرده را جان میدهد
دور بادا چشم بد، کامروز در میدان حسن
شهسوار من سمند ناز جولان میدهد
یا رب اندر ساغر دوران شراب وصل نیست
یا به دور ما همه خوناب هجران میدهد؟
دل مگر پابستهٔ زلف تو شد کز حال او
باد میآید خبرهای پریشان میدهد؟
نیست درد عشق خوبان را به درمان احتیاج
گر طبیب این درد بیند ترک درمان میدهد
موجب این گریههای تلخ میدانی که چیست؟
عشوهٔ شیرین که آن لبهای خندان میدهد
ای اجل سوی هلالی بهر جان بردن میا
زان که عاشق گاه مردن جان به جانان میدهد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#154
Posted: 11 Jul 2012 05:28
غزل شمارهٔ ۱۵۲
هر گه آن قصاب خنجر بر گلوی من نهد
مینهم سر بر زمین تا پا به روی من نهد
آن که هر سو کشتهای سر مینهد بر پای او
کشتهٔ آنم که روزی پا به سوی من نهد
خوی او تندست با من، گو: رقیب سنگدل
تا برآرد تیغ و پیش تندخوی من نهد
دفع سودای سر زلف تو نتواند حکیم
گر دو صد زنجیر بر هر تار موی من نهد
گرد غم را گر به آب دیده بنشانم دمی
باز برخیزد قدم در جستجوی من نهد
بوی مشک آید از اوراق هلالی سالها
گر دمی پیش غزال مشکبوی من نهد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#155
Posted: 11 Jul 2012 05:28
غزل شمارهٔ ۱۵۳
ماه من، زلفت شب قدرست و رویت روز عید
در سر ماهی شب و روز به این خوبی که دید؟
سرو من برخاست، از قدش قیامت شد پدید
غیر آن قامت که من دیدم قیامت را که دید؟
آن زنخدان را که پر کردند ز آب زندگی
بر کفم نه، کز کما نازکی خواهد چکید
چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت
غالباً جانآفرین جسم تو از جان آفرید
چون کف پایت نهادی بر دلم آرام یافت
دست ازو گر باز داری همچنان خواهد تپید
چون که بگذشتی تو اشک من روان شد از پیت
عزم پابوس تو دارد، هر کجا خواهد رسید
میکشم بار غم از هجران و این کوه بلاست
من ندانم کین بلا را تا به کی خواهم کشید؟
وه! چه پیش آمد، هلالی، کان غزال مشکبوی
ناگهان از من رمید و با رقیبان آرمید؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#156
Posted: 11 Jul 2012 05:28
غزل شمارهٔ ۱۵۴
جز بندگیم کاری از دست نمیآید
من بندهٔ فرمانم، تا دوست چه فرماید؟
تو عمر من و وصلت آسایش عمر من
یارب! که رقیب تو از عمر نیاساید
ای گل تو به حسن خود مغرور مشو چندین
کین خوبی ده روزه بسیار نمیپاید
تا چند جفاگاری، شوخی و دلافگاری؟
جای که وفا باشد اینها به چه کار آید؟
در عشق هلالی را انکار کنند اما
این کار چو پیش آید انکار نمیشاید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#157
Posted: 11 Jul 2012 05:28
غزل شمارهٔ ۱۵۵
زان پیشتر که جانان ناگه ز در درآید
از شادی وصالش ترسم که جان برآید
ناصح به صبر ما را بسیار خواند، لیکن
ما عاشقیم و از ما این کار کمتر آید
ای ترک شوخ، باری، در سر چه فتنه داری؟
کز شوخی تو هر دم صد فتنه بر سر آید
جز عکس خود، که بینی، ز آیینه گاه کاهی
مثل تو دیگری کو، تا در برابر آید؟
گفتی که با تو یارم، آه! این دروغ گفتی
ور زانکه راست باشد کی از تو باور آید؟
بر گرد شمع رویت پروان شد هلالی
یک بار گر برانی، صد بار دیگر آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#158
Posted: 11 Jul 2012 05:29
غزل شمارهٔ ۱۵۶
اگر نه از گل نورسته بوی یار آید
هوای باغ و تماشای گل چه کار آید؟
بهار میرسد، آهنگ باغ کن، زان پیش
که رفته باشی و بار دگر بهار آید
ز باده سرخوشی خود، زمان زمان، نو کن
چنان مکن که رود مستی و خمار آید
فتاده کشتی عمرم به موج خیز فراق
امید نیست کزین ورطه بر کنار آید
هزار عاشق دلخسته خاک راه تو باد
ولی مباد که بر دامنت غبار آید
جدا ز لعل تو هر قطرهای ز آب حیات
مرا به دیده چو پیکان آبدار آید
چو بار نیست بر این آستان هلالی را
از این چه سود که روزی هزار بار آید؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#159
Posted: 11 Jul 2012 05:29
غزل شمارهٔ ۱۵۷
چه حاصل گر هزاران گل دمد یا صد بهار آید؟
مرا چون با تو کار افتاده است اینها چه کار آید؟
دلم را باغ و بستان خوش نمیآید، مگر وقتی
که جامی در میان آرند و سروی در کنار آید
چو سوی زلف خوبان رفت، سوی ما نیاید دل
وگر آید سیه روز و پریشان روزگار آید
نمیآیم برون از بیم رسوایی، که میترسم
مرا در پیش مردم گریهٔ بیاختیار آید
س از عمری، اگر آن طفل بدخو بگذرد سویم
نمیگیرد قراری، تا دل من در قرار آید
فزون از داغ نومیدی بلایی نیست عاشق را
مبادا کین بلا پیش من امیدوار آید
هلالی چون تو درویشی و آن مه خسرو خوبان
تو را از عشق او فخریت و او را از تو عار آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#160
Posted: 11 Jul 2012 05:29
غزل شمارهٔ ۱۵۸
اگر چون تو سروی ز جایی برآید
شود رستخیز و بلایی برآید
خدا را، لب خود به دشنام بگشا
که از هر زبانی دعایی برآید
تو سلطان حسنی و عالم گدایت
چنان کن که کار گدایی برآید
چه کم گردد آخر ز جاه و جلالت
اگر حاجت بینوایی برآید؟
مزن تیر جور و حذر کن ز آهی
که از سینهٔ مبتلایی برآید؟
مرا میکشد انتظار قدومت
چه باشد که آواز پایی برآید؟
هلالی ازین شب خلاصی ندارد
مگر آفتابی ز جایی برآید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن