انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 33:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  32  33  پسین »

اشعار هلالی جغتایی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۹

دلا گر عاشقی بنشین که جانانت برون آید
بر آن در منتظر می‌باش، تا جانت برون آید

اگر صد سال آب از گریه بر آتش زنند چشمم
هنوز از سینهٔ من سوز هجرانت برون آید

ز تاب آتش می، چون عرق ریزد گل رویت
زلال رحمت از چاه زنخوانت برون آید

چه بینم آفتابی را، که از جیب فلک سرزد؟
خوش آن ماهی، که هر صبح از گریبانت برون آید

سوار خاک میدان توام، آهسته جولان کن
نمی‌خواهم که گردی هم ز میدانت برون آید

هلالی خواستی که از ضعف تن افغان کنی اما
تو آن قوت کجا داری که افغانت برون آید؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۶۰

غمی کز درد عشقت بر دل ناشاد می‌آید
اگر با کوه گویم، سنگ در فریاد می‌آید

دلم روزی که طرح عشق می‌انداخت دانستم
که گر سازم بنای صبر بی‌بنیاد می‌آید

نمی‌دانم چه بی‌رحمی‌ست آن سلطان خوبان را
که هرگه داد خواهم بر سر بیداد می‌آید

رقیبا گر تو را اندیشهٔ ما نیست معذوری
کجا بی‌درد را از دردمندان یاد می‌آید؟

طفیل بندگان، من هم قبول افتاده‌ام گویا
که از هر جانب آواز مبارک باد می‌آید

عجب خاک فرح‌ناک‌ست کوی می فروشان را!
که هر کس می‌رود غمگین، همان دم شاد می‌آید

چه نسبت با رقیبان سنگ‌دل مسکین هلالی را؟
نمی‌آید ز خسرو آن چه از فریاد می‌آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۶۱

دم آخر که مررا عمر به سر می‌آید
گر تو آیی به سرم عمر دگر می‌آید

گر نگریم جگر از درد تو خون می‌بندد
ور بگریم ز درون خون جگر می‌آید

منم آن کوه غم و درد، که سیلاب سرشک
هر دم از دامن من تا به کمر می‌آید

چون کنم از تو فراموش؟ که روزی صد بار
جلوهٔ حسن تو در پیش نظر می‌آید

در فقای سپر سینه به جانست دلم
که چرا تیر تو اول به سپر می‌آید؟

سبزهٔ نورسته بود خوب ولی خوب‌ترست
سبزهٔ خط تو، هرچند که بر می‌آید

شب ز فریاد هلالی سگت افغان برداشت
کین چه غوغاست که شب تا به سحر می‌آید؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۶۲

مه من با رقیبان جفااندیش می‌آید
ز غوغایی که می‌ترسیدم اینک پیش می‌آید

چه چشمست این؟ که هرگه جانب من تیز می‌بینی
ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش می‌آید

جمالت را به میزان نظر هرچند می‌سنجم
به چشم من رخت از جمله خوبان پیش می‌آید

مرا این زخم‌ها بر سینه از دست خودست، آری
کسی را هر چه در پیش آید ز دست خویش می‌آید

فلک تاج سعادت می‌دهد ارباب حشمت را
همین سنگ ملامت بر سر درویش می‌آید

هلالی، روز وصل آمد، مکن اندیشهٔ دوری
که این اندیشه‌ها از عقل دوراندیش می‌آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۶۳

مرا چون دیگران، یاد گل و گلشن نمی‌آید
به غیر از عاشقی کار دگر نمی‌آید

هوس دارم که دوزم چاک دل از تار گیسویش
ولی چندان گره دارد که در سوزن نمی‌آید

تعجب چیست گر من در وصالش فارغم از گل؟
کسی را پیش یوسف یاد پیراهن نمی‌آید

منور شد به تشریف قدومش خانهٔ چشمم
بلی، جز مردمی از دیدهٔ روشن نمی‌آید

تو بدخویی، که داری قصد جان عاشقان، ور نه
کسی را از برای عاشقی کشتن نمی‌آید

به جای خاک پایش توتیا جستم، ندانستم
که کار سرمه از خاکستر گلخن نمی‌آید

هلالی اشک می‌بارد، برو دامن‌کشان مگذر
تعلل چیست؟ چون گردی بران دامن نمی‌آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۶۴

هر دم از چشم تو دل را نظری می‌باید
صد نظر دید و هنوزش دگری می‌باید

آن قدر سرکشی و ناز که باید، داری
شیوهٔ مهر و وفا هم قدری می‌باید

هر چه در عالم خوبی‌ست از آن خوب‌تری
نتوان گفت کزان خوب‌تری می‌باید

به امید نظری در گذرت خاک شدیم
از تو بر ما نظری و گذری می‌باید

گفتی از وصل خبر یافته‌ای خوش‌دل باش
خبری هست و لیکن اثری می‌باید

به قدم طی نشود را بیابان فراق
قطع این مرحله را بال و پری می‌باید

در ره عشق، هلالی، خبر از خویش مپرس
که در این راه ز خود بی‌خبری می‌باید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۶۵

آخر از غیب دری بر رخ ما بگشاید
دیگران گر نگشایند، خدا بگشاید

دلبران کار من از جور شما مشکل شد
مگر این کار هم از لطف شما بگشاید

بر دل از هیچ طرف باد نشاطی نوزید
یا رب این غنچهٔ پژمرده کجا بگشاید؟

نگشاید دل ما تا نگشایی خم زلف
زلف خود را بگشا تا دل ما بگشاید

باشد آسایش آن سیم‌تن آسایش جان
جان بیاساید اگر بند قبا بگشاید

می‌کشم آه! که بگشا رخ گلگون لیکن
این گلی نیست که از باد صبا بگشاید

تا به دشنام هلالی بگشایی لب خود
هر سحر گریه‌کنان دست دعا بگشاید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۶۶

ای کسانی که به خاک قدمش جا دارید
گاه گاه از من محروم شده یاد آرید

تا کی از حسرت او خیزم و بر خاک افتم؟
وقت آنست که از خاک مرا بردارید

گر ز نزدیک نخواهد که ببینم رویش
باری از دور به نظارهٔ او بگذارید

بی‌شمارند صف جمع غلامان در پیش
بنده را در صف آن جمع یکی بشمارید

گرد آن کوی سگانند بسی، بهر خدا
که مرا نیز در آن کوی سگی پندارید

بعد مردن سر من در سر کویش فگنید
ور توانید به خاک قدمش بسپارید

تا کی ای سنگ‌دلان مرگ هلالی طلبید؟
مُرد بیچاره، شما نیز همین انگارید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۶۷

آن کمر بستن و خنجر زدنش را نگرید
طرف دامن به میان بر زدنش را نگرید

خلعت حسن و کمر ترکش نازش بینید
عقد دستار به سر بر زدنش را نگرید

جانب گریهٔ من چون نگرد از سر ناز
خنده بر جانب دیگر زدنش را نگرید

شوخ من مست شد و ساغر می زد به سرم
شوخی و مستی و ساغر زدنش را نگرید

ناگه آن شوخ درون آمد و سر زد همه را
مست در مجلس ما سر زدنش را نگرید

چون بدان قامت رعنا کند آهنگ چمن
طعنه بر سرو و صنوبر زدنش را نگرید

منکر آه جهانسوز هلالی مشوید
هر دم آتش به جهان بر زدنش را نگرید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۶۸

دل به درد آمد و این درد به درمان نرسید
سر درین کار شد و کار به سامان نرسید

آن جفاپیشه که بر نالهٔ من رحم نکرد
کافری بود به فریاد مسلمان نرسید

کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درویش به سلطان نرسید

وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک
بعد از آن پای تو یک روز به میدان نرسید

تو چه دانی که چه حال‌ست مرا در ره عشق؟
چون تو را گردی از این راه به دامان نرسید

عاقبت دست به دامان رقیب تو زدم
چه کنم دست من او را به گریبان نرسید

عمرها خواست هلالی که به خوبان برسد
مُرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 17 از 33:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  32  33  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار هلالی جغتایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA