انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 33:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  32  33  پسین »

اشعار هلالی جغتایی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۶۹

بهر درد دل ما از تو دوایی نرسید
سعی بسیار نمودیم، به جایی نرسید

ما اسیران به تو هرگز ننمودیم وفا
که همان لحظه به ما از تو جفایی نرسید

قامتم چنگ شد و لطف تو ننواخت مرا
بی نوایی ز تو هرگز به نوایی نرسید

با چنین قامت بالا نرسیدی به کسی
کز تو بر سینهٔ او تیر بلایی نرسید

حالتی نیست در آن کس، که به جان و دل او
فتنهٔ جلوه‌گر عشوه‌ نمایی نرسید

گر هلالی به وصالت نرسد نیست عجب
هیچ گه منصب شاهی به گدایی نرسید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۷۰

گر دلم زین گونه آه دم به دم خواهد کشید
آتش پنهان من آخر علم خواهد کشید

زیر کوه غم تن فرسوده کاهی بیش نیست
برگ کاهی چند یا رب! کوه غم خواهد کشید

تنگ شد بر عاشق بی‌خانمان شهر وجود
بعد از این خود را به صحرای عدم خواهد کشید

نم کشد از خاک چشمم خاک هر سرمنزلی
اشک اگر اینست بام چرخ نم خواهد کشید

حرف بیداری که بیرون آید از کلک قضا
دور چرخ آن را به نام من رقم خواهد کشید

چون هلالی خاک گشتم بر امید مقدمش
وه! چه دانستم که از خاکم قدم خواهد کشید؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۷۱

وه که سودای تو آهر سر به شیدایی کشید
قصهٔ عشق نهان ما به رسوایی کشید

آخر، ای جان، روزی از حال دل زارم بپرس
تا بگویم آن چه در شب‌های تنهایی کشید

می‌کشند از داغ سویت خردمندان شهر
آن چه مجنون بیابان‌گرد صحرایی کشید

حال ما و فتنهٔ چشم تو می‌دانند که چیست
هر که روزی غارت ترکان یغمایی چشید

بندهٔ آن سرو آزادم که بر رخسار گل
خال رعنایی نهاد و خط زیبایی کشید

طاقت هجران ندارد نازپرورد وصال
داغ و درد عشق را نتوان به رعنایی کشید

صبر فرمودن هلالی را مفرما ای طبیب
زان که نتوان بیش از این رنج شکیبایی کشید

ای بتان سنگ دل تا چند استغنا کنید؟
ما خود از فکر شما مردیم، فکر ما کنید

جان محزون در تنم امروز و فردا بیش نیست
فکر امروز من و اندیشهٔ فردا کنید

مردم از این غصه می‌خواهم که یار آگه شود
ای رقیبان، بر سر تابوت من غوغا کنید

چند با اغیار پردازید ای سیمین‌بران
گاه گاهی هم به حال عاشقان پروا کنید

می‌کند سودای زلفش روز مسکینان سیاه
ای سیه‌روزان مسکین ترک این سودا کنید

بسکه مخمورم، گرانی می‌کند دستار من
می فروشان، از سر من این بلا را وا کنید

عاشقی‌های هلالی سر به شیدایی کشید
دوستان فکری به حال عاشق شیدا کنید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۷۲

من نمی‌خواهم که در کویش مرا بسمل کنید
حیف باشد کان چنان خاکی به خونم گل کنید

چون نخواهم زیست دور از کوی او، بهر خدا
تیغ بردارید و پیش او مرا بسمل کنید

بهر قتلم رنجه می‌دارد دست نازکش
هم به دست خود مرا قربان آن قاتل کنید

چون به عزم خاک بردارید تابوت مرا
هر قدم صد جا به گرد کوی او منزل کنید

تا رخش من بینم و جز من نبیند دیگری
پیش رویش پردهٔ چشم مرا حایل کنید

دل در آن کوی‌ست و من بیدل، خدا را بعد ازین
بگذرید از فکر دل، فکر من بیدل کنید

ای حریفان که جا در بزم آن مه کرده‌اید
تا هلالی هم درآید رخصتی حاصل کنید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۷۳

دوستان امشب دوای درد محزونم کنید
بر سرم افسانه‌ای خوانید و افسونم کنید

نیست اندوه مرا با درد مجنون نسبتی
می‌شوم دیوانه گر نسبت به مجنونم کنید

لاله‌گون شد خرقهٔ صد چاکم از خوناب اشک
شرح این صورت به شوخ جامه گلگونم کنید

شهسوار من به صحرا رفته و من مانده‌ام
زین گناه از شهر می‌خواهم که بیرونم کنید

وصف قدش را به میزان خرد سنجیده‌ام
آفرین بر اعتدال طبع موزونم کنید

چشم پرخونم ببینید و مپرسید از دلم
حالت دل را قیاس از چشم پرخونم کنید

چون هلالی دوش بر خاک درش جا کرده‌ام
شاید امروز جا بر اوج گردونم کنید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۷۴

می‌نویسم سخنم از آتش دل بر کاغذ
جای آنست اگر شعله زند در کاغذ

چون قلک سوختی از آتش دل نامهٔ من
اگر از آب دو چشمم نشدی تر کاغذ

سخن لعل تو خواهیم که در زر گیریم
کاش سازند دگر از ورق زر کاغذ

خط مشکین ورق روی تو را زیبد و بس
قابل آیت رحمت نبود هر کاغذ

شرح بی‌مهری آن ماه بیابان نرسد
فی‌المثل گر شود افلاک سراسر کاغذ

مردم از غم که چرا نامه نوشتی به رقیب؟
نشدی کاش! درین شهر میسر کاغذ

تا هلالی صفت ماه جلال تو نوشت
گشت چون صفحهٔ خورشید، منور کاغذ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۷۵

غم نیست که ز داغ تو می‌سوزدم جگر
داری هزار سوخته، من هم یکی دگر

یا رب چه کم شود ز تو، ای پادشاه حسن
گر سوی من به گوشهٔ چشمی کنی نظر؟

در کوی تو سرآمد اهل وفا منم
از چشم التفات وفای مرا نگر

تا کی در آرزوی تو گردیم کو به کوی؟
تا کی به جستجوی تو گردیم در به در؟

جان می‌کنیم و یار ز ما بی‌خبر هنوز
خواهیم مردن از غم او تا شود خبر

در گوشهٔ غم است هلالی به صد نیاز
گاهی ز چشم لطف برین گوشه بر نگر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۷۶

وه! چه شورانگیزی ای شیرین پسر؟
هم نمک می‌ریزد از تو هم شکر

خاک پایت چون مرا فرق سرست
من چرا بردارم از پای تو سر؟

خاک گشتم لاله از خاکم دمید
هم‌چنان داغ تو دارم بر جگر

بی‌خبر بودن ز عالم آگهی‌ست
زاهد افسرده کی دارد خبر؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۷۷

جان خواهم از خدا، نه یکی بلکه صد هزار
تا صد هزار بار بمیرم برای یار

من زارم و تو زار دلا یک نفس بیا
تا هر دو در فراق بنالیم زار زار

از بس که ریخت گریهٔ خون در کنار من
پر شد از این کنار، جهان، تا به آن کنار

در روزگار هجر تو روزم سیاه شد
بر روز من ببین که چه‌ها کرد روزگار

چون دل اسیر توست، ز کوی خودش مران
دل‌داریی کن و دل ما را نگاه دار

کام من از دهان تو یک حرف بیش نیست
بهر خدا که لب بگشا، کام من بر آر

چون خاک شد هلالی مسکین به راه تو
خاکش به گرد رفت و شد آن گرد هم غبار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۷۸

ای به خوبی از همه خوبان عالم خوب‌تر
شیوهٔ حسن و جمالت هر یک از هم خوب‌تر

آدمی، گر یوسف مصرست، مانند تو نیست
ای تو از مجموع فرزندان عالم خوب‌تر

رنگت از می حالتی دارد که از گل خوش‌ترست
و آن عرق بر عارض پاکت ز شبنم خوب‌تر

خوب‌تر شد روی گلگونت به دور خط سبز
آری، آری، باغ باشد سبز و خرم خوب‌تر

ملک جان تسلیم سلطان خیالش شد، که هست
کشور ما بر چنین شاهی مسلم خوب‌تر

تشنه لب بوسد هلالی خاک آن در، زان که هست
خاک پای پاک آن کو ز آب زمزم خوب‌تر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 18 از 33:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  32  33  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار هلالی جغتایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA