ارسالها: 7673
#181
Posted: 11 Jul 2012 05:38
غزل شمارهٔ ۱۷۹
ای قامتت ز سرو سهی سرفرازتر
لعلت ز هرچه شرح دهم دلنوازتر
از بهر آن که با تو شبی آورم به روز
خواهم شبی ز روز قیامت درازتر
جان از تب فراق تو در یک نفس گداخت
هرگز تبی نبود ازین جانگدازتر
من در رهت نهاده به یاری سر نیاز
تو هر زمان ز یاری من بینیازتر
در باختیم دنیی و عقبی به عشق پاک
در کوی عشق نیست ز ما پاکبازتر
دردا! که باز کار هلالی ز دست رفت
کارش بساز ای ز همه کارسازتر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#182
Posted: 11 Jul 2012 05:38
غزل شمارهٔ ۱۸۰
تا ز خط عنبرین، حسن تو شد بیشتر
عاشق روی توام، بیشتر از پیشتر
ای به تو میل دلم هرنفسی بیشتر
خوبی تو هر زمانی بیشتر از پیشتر
پرسش اگر میکنی عاشق درویش را
از همه عاشقترم وز همه درویشتر
با غم ایوب نیست رنج مرا نسبتی
صبرم ازو کمترست، دردم ازو بیشتر
عشق تو اندیشه را سوخت، که رسوا شدم
ور نه کس از من نبود عاقبتاندیشتر
کیش بتان کافریست، مذهب ایشان ستم
و آن بت بد کیش من از همه بد کیشتر
غمزهزنان آمدی. سوی هلالی به ناز
سینهٔ او ریش بود، آه که شد ریشتر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#183
Posted: 11 Jul 2012 05:39
غزل شمارهٔ ۱۸۱
جامهٔ گلگون، روی آتشناک از گل پاکتر
جامه آتشناک و رو از جامه آتشناکتر
تا چو گل نازک تنش را دیدم، از جیب قبا
سینهٔ من چاک شد، چون دامن من چاکتر
حیف باشد آن که: دوزم دیده بر دامان تو
زان که باشد دامانش از دیدهٔ من پاکتر
التماس قتل خود کردم، روان، برخاستی
الله الله! برنخیزد سرو ازین چالاکتر
صد مسلمان از تو در فریاد و باکت هیچ نیست
این چه بیباکیست؟ ای از کافران بیباکتر!
گفتهای از بهر پابوسم، هلالی، خاک شو
من خود اول خاک بودم، گشتم اکنون خاکتر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#184
Posted: 11 Jul 2012 05:40
غزل شمارهٔ ۱۸۲
هر روز در کویش روم، پیدا کنم یار دگر
او را بهانه سازم و آنجا روم بار دگر
کارم همین عشقست و من حیران کار خویشتن
ای کاش، بودی هم مرا، جز عاشقی، کار دگر
من کیستم تا خوش زیم در سایهٔ دیوار او؟
بگذار کر غم جان دهم در زیر دیوار دگر
بیرون مرو، جولان مکن، وز ناز قصد جان مکن
انگار مرد از هر طرف صد عاشق زار دگر
در عشق مژگان صنم صحرانوردیها کنم
دارم به پا خاری عجب، در پای دل خار دگر
گر داشت روزی بیش ازین بازار یوسف رونقی
دارد متاع حسن تو امروز بازار دگر
غیر از هلالی ماه من، داری وفادارن بسی
اما نداری همچو او، یار وفادار دگر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#185
Posted: 11 Jul 2012 05:40
غزل شمارهٔ ۱۸۳
وه! که بازم فلک انداخت به غوغای دگر
من به جای دگر افتادم و دل جای دگر
یک دو روز دگر از لطف به بالین من آی
که من امروز دگر دارم و فردای دگر
غالباً تلخی جان کندن من خواست طبیب
که به جز صبر نفرمود مداوای دگر
پا نهم پیش که نزدیک تو آیم لیکن
از نحیر نتوانم که نهم پای دگر
با من آن کرد به یک بار تماشای رخت
که مرا یاد نیاید ز تماشای دگر
اگر اینست پریشانی ذرات وجود
کاش! هر ذره شود خاک به صحرای دگر
پیش از این داشت هلالی سر سودای کسی
دید چون زلف تو، افتاد به سودای دگر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#186
Posted: 11 Jul 2012 05:41
غزل شمارهٔ ۱۸۴
حاش لله! کز رخت چشم افکنم سوی دگر
خوش نمیآید به جز روی تو ام روی دگر
تازه گلهای چمن خوشرنگ و خوشبویند، لیک
گلرخ ما رنگ دیگر دارد و بوی دگر
زینت آن روی نیکو خال بس، خط، گو مباش
حسن او را در نمیباید سر موی دگر
کشتن آمد خوی آن بیرحم وز آنم باک نیست
باک از آن دارم که گیرد غیر ازین خوی دگر
روز محشر کز جفای نیکوان نالند خلق
باشد آن بدخوی ما را هر سو دعاگوی دگر
هر که را خاک سر کوی تو دامنگیر شد
کی به دامانش رسد گرد سر کوی دگر؟
دی چو با آن زلف و رخ سوی هلالی آمدی
رفت آرام و قرارش هر یکی سوی دگر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#187
Posted: 11 Jul 2012 05:41
غزل شمارهٔ ۱۸۵
با رخ زرد آمدم سوی رخت ای سرو ناز
یعنی آوردم به خاک درگهت سوی نیاز
دولت حسن و جوانی یک دو روزی بیش نیست
در نیاز ما نگر، چندین به خسن خود مناز
عمر بگذشت و شب تاریک هجر آخر نشد
یا شبم کوتاه میبایست، یا عمرم دراز
تاب بیماری ندارم بیش از اینها، ای فلک
یا نسیم روحپرور، یا سموم جانگداز
مردم چشم هلالی پاک میبازد نظر
رو متاب، ای نازنین، از مردمان پاکباز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#188
Posted: 11 Jul 2012 05:41
غزل شمارهٔ ۱۸۶
برو ای نرگس رعنا، تو به این چشم مناز
ناز را چشم سیه باید و مژگان دراز
از گل و لاله چه حاصل؟ من و آن سرو که هست
همه شوخی و کرشمه، همه حسن و همه ناز
آتشین روی من آرایش بزمست امشب
برو، ای شمع، تو در گوشهٔ خجلت بگداز
ای خوش آن دم، که تو از ناز، سوی من آیی!
خیزم و بر کف پای تو نهم روی نیاز
ای که مهمان منی، ساغر و مطرب مطلب
هم به این سوز دل و نالهٔ جانسوز بساز
تو گل روی زمینی و مه اوج فلک
همه حیران جمالت ز نشیب و ز فراز
ای شه حسن، به احوال هلالی نظری
کخ منم بندهٔ مسکین، تو شه بندهنواز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#189
Posted: 11 Jul 2012 05:42
غزل شمارهٔ ۱۸۷
قد تو عمر درازیت و سرو گلشن ناز
بیا و سایه فگن بر سرم چو عمر دراز
ز گریه، بی تو، مرا بسته بود راه نظر
تو آمدی و نظر میکنم به روی تو باز
چراغ عشرت من مرد و بر تو ظاهر نیست
بیا که پیش تو، روشن کنم به سوز و گداز
ز آسمان و زمین فارغیم در ره عشق
درین سفر چه تفاوت کند نشیب و فراز؟
به روی زرد هلالی ز روی ناز مبین
که از جهان به تو آورده است روی نیاز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#190
Posted: 11 Jul 2012 05:42
غزل شمارهٔ ۱۸۸
یار من، وه! که مرا بار نداد هرگز
قدر یاران وفادار نداد هرگز
خوش طبیبیست مسیحا دم و جانبخش ولی
چارهٔ عاشق و بیمار نداد هرگز
دردمندی، که چو من تلخی هجران نچشید
لذت شربت دیدار نداد هرگز
ما کجا قدر تو دانیم؟ که یک موی تو را
هیچ کس قیمت و مقدار نداد هرگز
تا رخت هست کسی طرف گل بیند؟
مگر آن کس که گل از خار نداند هرگز
درد خود با تو چه گویم؟ که دل نازک تو
حال دلهای گرفتار نداند هرگز
از هلالی مطلب هوش، که آن مست خراب
شیوهٔ مردم هشیار نداند هرگز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن