انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 33:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  30  31  32  33  پسین »

اشعار هلالی جغتایی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۹

من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم تو را
گاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم تو را

افتاده بر خاک درت، خوش آن‌که آیی بر سرم
تو زیر پا بینی و من بالای سر بینم تو را

یک بار بینم روی تو دل را چه سان تسکین دهم؟
تسکین نیابد، جان من، صد بار اگر بینم تو را

از دیدنت بیخود شدم، بنشین به بالینم دمی
تا چشم خود بگشایم و بار دگر بینم تو را

گفتی که هر کس یک نظر بیند مرا جان می‌دهد
من هم به جان در خدمتم، گر یک نظر بینم تو را

صد بار آیم سوی تو، تا آشنا کردی به من
هر بار از بار دگر بیگانه‌تر بینم تو را

تا کی هلالی را چنین زین ماه میداری جدا؟
یا رب! که ای چرخ فلک، زیر و زبر بینم تو را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۰

جان خوشست، اما نمی‌خواهم که: جان گویم تو را
خواهم از جان خوش‌تری باشد، که آن گویم تو را

من چه گویم که آنچنان باشد که حد حسن توست؟
هم تو خود فرما که: چونی، تا چنان گویم تو را

جان من، با آن که خاص از بهر کشتن آمدی
ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم تو را

تا رقیبان را نبینم خوش‌دل از غم‌های خویش
از تو بینم جور و با خود مهربان گویم تو را

بس که می‌خواهم که باشم با تو در گفت و شنود
یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم تو را

قصهٔ دشوار خود پیش تو گفتن مشکلست
مشکلی دارم، نمی‌دانم چه سان گویم تو را؟

هر کجا رفتی، هلالی، عاقبت رسوا شدی
جای آن دارد که: رسوای جهان گویم تو را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱

یار ما هرگز نیازارد دل اغیار را
گل سراسر آتشست، اما نسوزد خار را

دیگر از بی‌طاقتی خواهم گریبان چاک زد
چند پوشم سینهٔ ریش و دل افگار را؟

بر من آزرده رحمی کن، خدا را، ای طبیب
مرهمی نه، کز دلم بیرون برد آزار را

باغ حسنت تازه شد از دیدهٔ گریان من
چشم من آب دگر داد آن گل رخسار را

روز هجر از خاطرم اندیشهٔ وصلت نرفت
آرزوی صحت از دل کی رود بیمار را؟

حال خود گفتی: بگو، بسیار و اندک هر چه هست
صبر اندک را بگویم، یا غم بسیار را؟

دیدن جانان دولتی باشد عظیم
از خدا خواهد هلالی دولت دیدار را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲

من کیم بوسه زنم ساعد زیبایش را؟
گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش را

چشم ناپاک بر آن چهره دریغ است، دریغ
دیدهٔ پاک من اولیست تماشایش را

ناز می‌بارد از آن سرو سهی سر تا پا
این چه ناز است؟ بنازم قد و بالایش را

خواهم از جامهٔ جان خلعت آن سرو روان
تا در آغوئش کشم قامت رعنایش را

جای او دیدهٔ خونبار شد، ای اشک، برو
هر دم از خون دل آغشته مکن جایش را

هیچ کس دل به خریداری یاری ندهد
که به هم بر نزند حسن تو سودایش را

زان دو لب هست تمنای هلالی سخنی
کاش، گویی که: برآرند تمنایش را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳

آرزومند توام، بنمای روی خویش را
ور نه، از جانم برون کن ارزوی خویش را

جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی
هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را

خوب‌رو را خوی بد لایق نباشد، جان من
همچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش را

چون به کویت خاک گشتم پایمالکم ساختی
پایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش را

آن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گل
گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را

مرده‌ام، عیسی‌دمی خواهم، که یابم زندگی
همره باد صبا بفرست بوی خویش را

بارها گفتم: هلالی، ترک خوبان کن ولی
هیچ تأثیری ندیدم گفتگوی خویش را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴

یار، چون در جام می‌بیند، رخ گل‌فام را
عکس رویش چشمهٔ خورشید سازد جام را

جام می بر دست من نه، نام نیک از من مجوی
نیک نامی خود چه کار آید من بد نام را؟

ساقیا، جام و قدح را صبح و شام از کف منه
کین چنین خورشید و ماهی نیست صبح و شام را

فتنه‌انگیز است دوران، جان می در گردش آر
تا نبینم فتنه‌های گردش ایام را

از خدا خواهد هلالی در به دم جام نشاط
کو حریفی، تا به ساقی گوید این پیغام را؟
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵

یک دو روزی می‌گذارد یار من تنها مرا
وه! که هجران می‌کشد امروز یا فردا مرا

شهر دلگیرست، تا آهنگ صحرا کرد یار
می‌روم، شاید که بگشاید دل از صحرا مرا

یار آن‌جا و کن این‌جا، وه! چه باشد گر فلک
یار را این‌جا رساند، یا برد آن‌جا مرا

ناله کمتر کن، دلا، پیش سگانش بعد از این
چند سازی در میان مردمان رسوا مرا؟

غیر بدنامی ندارم سودی از سودای عشق
مایهٔ بازار رسواییست این سودا مرا

می‌کشم، گفتی: هلالی را به استغنا و ناز
آری، آری، می‌کشد آن ناز و استغنا مرا
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۶

بی تو، چندان که محنتست مرا
با تو چندان محبتست مرا

مردم و سوی من نمی‌نگری
بنگر کین چه حسرتست مرا

رخ نهفتی، ولی به دیدهٔ دل
در جمال تو حیرتست مرا

نسبه من چه می‌کنی بر رقیب؟
با رقیبان چه نسبتست مرا؟

خوار شد بر درت هلالی و گفت:
این نه خواریست، عزتست مرا
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۷

شوق درون به سوی درون می‌کشد مرا
من خود نمی روم دگری می‌کشد مرا

با آن مدد که جذبهٔ عشق قوی کند
دیگر به جای پرخطری می‌کشد مرا

تهمت‌کش صلاحم و زین لعبتان مدام
خاطر به لعب عشوه‌گری می‌کشد مرا

صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیده تیزی نظر می‌کشد مرا

خاکم مگر به جانب خود می‌گشد؟ که دل
بیخود به خاک رهگذری می‌کشد مرا

من آن قدر که هست توان، پای می‌کشم
امداد دوست هم قدری می‌کشد مرا

از بار غم، چو یکشبه ماهی، به زیر کوه
شکل هلالی کمری می‌کشد مرا
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۸

گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا
بندهٔ سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟

بس که کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت
بعد از این بر گریهٔ خود خنده می‌آید مرا

بستهٔ زلف پری‌رویان شدن از عقل نیست
لیک من دیوانه‌ام، زنجیر می‌باید مرا

وعدهٔ وصل تو داد اندکی تسکین دل
تا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مرا

وه! که خواهد شد، هلالی خانهٔ عمرم خراب
جان غم‌فرسوده من چند از غم بفرساید مرا؟
     
  
صفحه  صفحه 2 از 33:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  30  31  32  33  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار هلالی جغتایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA