غزل شمارهٔ ۹ من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم تو راگاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم تو راافتاده بر خاک درت، خوش آنکه آیی بر سرمتو زیر پا بینی و من بالای سر بینم تو رایک بار بینم روی تو دل را چه سان تسکین دهم؟تسکین نیابد، جان من، صد بار اگر بینم تو رااز دیدنت بیخود شدم، بنشین به بالینم دمیتا چشم خود بگشایم و بار دگر بینم تو راگفتی که هر کس یک نظر بیند مرا جان میدهدمن هم به جان در خدمتم، گر یک نظر بینم تو راصد بار آیم سوی تو، تا آشنا کردی به منهر بار از بار دگر بیگانهتر بینم تو راتا کی هلالی را چنین زین ماه میداری جدا؟یا رب! که ای چرخ فلک، زیر و زبر بینم تو را
غزل شمارهٔ ۱۰ جان خوشست، اما نمیخواهم که: جان گویم تو راخواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم تو رامن چه گویم که آنچنان باشد که حد حسن توست؟هم تو خود فرما که: چونی، تا چنان گویم تو راجان من، با آن که خاص از بهر کشتن آمدیساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم تو راتا رقیبان را نبینم خوشدل از غمهای خویشاز تو بینم جور و با خود مهربان گویم تو رابس که میخواهم که باشم با تو در گفت و شنودیک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم تو راقصهٔ دشوار خود پیش تو گفتن مشکلستمشکلی دارم، نمیدانم چه سان گویم تو را؟هر کجا رفتی، هلالی، عاقبت رسوا شدیجای آن دارد که: رسوای جهان گویم تو را
غزل شمارهٔ ۱۱ یار ما هرگز نیازارد دل اغیار راگل سراسر آتشست، اما نسوزد خار رادیگر از بیطاقتی خواهم گریبان چاک زدچند پوشم سینهٔ ریش و دل افگار را؟بر من آزرده رحمی کن، خدا را، ای طبیبمرهمی نه، کز دلم بیرون برد آزار راباغ حسنت تازه شد از دیدهٔ گریان منچشم من آب دگر داد آن گل رخسار راروز هجر از خاطرم اندیشهٔ وصلت نرفتآرزوی صحت از دل کی رود بیمار را؟حال خود گفتی: بگو، بسیار و اندک هر چه هستصبر اندک را بگویم، یا غم بسیار را؟دیدن جانان دولتی باشد عظیماز خدا خواهد هلالی دولت دیدار را
غزل شمارهٔ ۱۲ من کیم بوسه زنم ساعد زیبایش را؟گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش راچشم ناپاک بر آن چهره دریغ است، دریغدیدهٔ پاک من اولیست تماشایش راناز میبارد از آن سرو سهی سر تا پااین چه ناز است؟ بنازم قد و بالایش راخواهم از جامهٔ جان خلعت آن سرو روانتا در آغوئش کشم قامت رعنایش راجای او دیدهٔ خونبار شد، ای اشک، بروهر دم از خون دل آغشته مکن جایش راهیچ کس دل به خریداری یاری ندهدکه به هم بر نزند حسن تو سودایش رازان دو لب هست تمنای هلالی سخنیکاش، گویی که: برآرند تمنایش را
غزل شمارهٔ ۱۳ آرزومند توام، بنمای روی خویش راور نه، از جانم برون کن ارزوی خویش راجان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلیهم رگ جان مرا، هم تار موی خویش راخوبرو را خوی بد لایق نباشد، جان منهمچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش راچون به کویت خاک گشتم پایمالکم ساختیپایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش راآن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گلگل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را مردهام، عیسیدمی خواهم، که یابم زندگیهمره باد صبا بفرست بوی خویش رابارها گفتم: هلالی، ترک خوبان کن ولیهیچ تأثیری ندیدم گفتگوی خویش را
غزل شمارهٔ ۱۴ یار، چون در جام میبیند، رخ گلفام راعکس رویش چشمهٔ خورشید سازد جام راجام می بر دست من نه، نام نیک از من مجوینیک نامی خود چه کار آید من بد نام را؟ساقیا، جام و قدح را صبح و شام از کف منهکین چنین خورشید و ماهی نیست صبح و شام رافتنهانگیز است دوران، جان می در گردش آرتا نبینم فتنههای گردش ایام رااز خدا خواهد هلالی در به دم جام نشاطکو حریفی، تا به ساقی گوید این پیغام را؟
غزل شمارهٔ ۱۵ یک دو روزی میگذارد یار من تنها مراوه! که هجران میکشد امروز یا فردا مراشهر دلگیرست، تا آهنگ صحرا کرد یارمیروم، شاید که بگشاید دل از صحرا مرایار آنجا و کن اینجا، وه! چه باشد گر فلکیار را اینجا رساند، یا برد آنجا مراناله کمتر کن، دلا، پیش سگانش بعد از اینچند سازی در میان مردمان رسوا مرا؟غیر بدنامی ندارم سودی از سودای عشقمایهٔ بازار رسواییست این سودا مرامیکشم، گفتی: هلالی را به استغنا و نازآری، آری، میکشد آن ناز و استغنا مرا
غزل شمارهٔ ۱۶ بی تو، چندان که محنتست مرابا تو چندان محبتست مرامردم و سوی من نمینگریبنگر کین چه حسرتست مرارخ نهفتی، ولی به دیدهٔ دلدر جمال تو حیرتست مرانسبه من چه میکنی بر رقیب؟با رقیبان چه نسبتست مرا؟خوار شد بر درت هلالی و گفت:این نه خواریست، عزتست مرا
غزل شمارهٔ ۱۷ شوق درون به سوی درون میکشد مرامن خود نمی روم دگری میکشد مرابا آن مدد که جذبهٔ عشق قوی کنددیگر به جای پرخطری میکشد مراتهمتکش صلاحم و زین لعبتان مدامخاطر به لعب عشوهگری میکشد مراصد میل آتشین به گناه نگاه گرمدر دیده تیزی نظر میکشد مراخاکم مگر به جانب خود میگشد؟ که دلبیخود به خاک رهگذری میکشد مرامن آن قدر که هست توان، پای میکشمامداد دوست هم قدری میکشد مرااز بار غم، چو یکشبه ماهی، به زیر کوهشکل هلالی کمری میکشد مرا
غزل شمارهٔ ۱۸ گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرابندهٔ سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟بس که کردم گریه پیش مردم و سودی نداشتبعد از این بر گریهٔ خود خنده میآید مرابستهٔ زلف پریرویان شدن از عقل نیستلیک من دیوانهام، زنجیر میباید مراوعدهٔ وصل تو داد اندکی تسکین دلتا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مراوه! که خواهد شد، هلالی خانهٔ عمرم خرابجان غمفرسوده من چند از غم بفرساید مرا؟