ارسالها: 7673
#201
Posted: 11 Jul 2012 05:46
غزل شمارهٔ ۱۹۹
آه از آن ماه مسافر که نیامد خبرش
او سفر کرده و ما در خطریم از سفرش
رفتم و گریه کنان روز وداعش دیدم
ای خوش آن روز که باز آید و بینم دگرش
دیر میآید و جان منتظر مقدم اوست
مردم از شوق، خدایا برسان زودترش
میپرد مرغ هوا جانب او فارغ بال
کاش میبود من دلشده را بال و پرش!
گرچه امروز مرا کشت و نیامد به سرم
کاش فردا به سر خاک من افتد گذرش!
در فراقت ز هلالی اثری بیش نماند
زود باشد که بیایی و نیابی اثرش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#202
Posted: 11 Jul 2012 05:46
غزل شمارهٔ ۲۰۰
آن که از آب حیات آزرده میگردد تنش
کی توان دیدن به روز جنگ غرق آهنش؟
آن که بر دوشش گرانی میکند جیب قبا
چون روا دارد کسی بار زره بر گردنش؟
خوش نباشد در قبای آهنین آن سیمتن
ای خوش آن روزی که بینم در ته پیراهنش!
آن تن پاک از لطافت هست چون آب حیات
غالباً موج همان آبست شکل جوشنش
حیف باشد زخم تیر او بر چشم دشمنان
چشم زخم دوستان بادا نصیب دشمنش!
نعل بر شکل هلالی پای اسبش بوسه زد
کاشکی بودی هلالی نیز لعل توسنش!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#203
Posted: 11 Jul 2012 05:46
غزل شمارهٔ ۲۰۱
زبان او، که ندیدم ز تنگی دهنش
امید هست که بینم به کام خویشتنش
چه نازکیست، تعالیالله! آن قد را؟
که از گل و سمن آزرده میشود بدنش
هزار تازه گل از بوستان دمید ولی
یکی ز روی لطافت نمیرسد به تنش
سزد که جامهٔ جان را قبا کند از شوق
هزار یوسف مصری به بوی پیرهنش
تبارکالله ازین سبزهای که تازه دمید!
به دامن سمن و بر کنار یاسمنش
برادران به سگ کوی یار اگر برسید
تحیتی برسانید از زبان منش
هلالی از لب جانان عجب حدیثی گفت!
که تازه شد همه جانها ز لذت سخنش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#204
Posted: 11 Jul 2012 05:46
غزل شمارهٔ ۲۰۲
گر گذر افتد چو باغ صبح، بر خاک منش
همچو گرد از خاک برخیزم بگیرم دامنش
در هوایش گر رود ذرات خاک من به باد
از هواداری در آیم ذرهوار از روزنش
آن پری رو را چه لایق کلبهٔ تاریک دل؟
مردم چشمست، بنشانم به چشم روشنش
گر شبی لطف تنش بر پیرهن ظاهر شود
از خوشی دیگر نگنجد در قبا پیراهنش
از لطافت دم مزن ای گل به آن نازک بدن
زانکه گر دم میزنی آزرده میگردد تنش
تا به گردن غرق خونم، دیده بر راه امید
گر به خون ریزم نیاید خون من در گردنش
خاک شد مسکین هلالی در ره آن شهسوار
تا لگدکوب جفا گردد چو نعل توسنش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#205
Posted: 11 Jul 2012 05:47
غزل شمارهٔ ۲۰۳
روزی که بر لب آید جانم در آرزویش
جان را بدو سپارم، نم را به خاک کویش
چون از وصال آن گل دیدم که نیست رنگی
آخر به صد ضرورت قانع شدم به بویش
خورشید روی او را نسبت به ماه کردم
زین کار نامناسب شرمندهام ز رویش
مسکین دل از ملامت آوارهٔ جهان شد
ای باد اگر ببینی از سلام کویش
دهقان ز جوی تاکم سیراب ساخت، یارب
از آب زندگانی خالی مباد جویش
از جستجوی وصلش منعم مکن هلالی
گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#206
Posted: 11 Jul 2012 05:47
غزل شمارهٔ ۲۰۴
کار من فریاد و افغانست دور از یار خویش
مردمان در کار من حیران و من در کار خویش
ای طبیب دردمندان ای تغافل تا به کی؟
گاه گاهی میتوان پرسیدن از بیمار خویش
گرد کویت بیش ازین عشاق مسکین را مسوز
دود دلها را نگه کن بر در و دیوار خویش
چند بهر قتل من آزرده سازی خویش را؟
رحم فرما، بگذر از قتل من و آزار خویش
تا هلالی را به سوز عشق پیدا شد سری
میگدازد همچو شمع از آه آتشبار خویش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#207
Posted: 11 Jul 2012 05:48
غزل شمارهٔ ۲۰۵
ای شاه حسن جور مکن بر گدای خویش
ما بندهٔ توایم بترس از خدای خویش
خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش
هجر از برای غیر و وصال از برای خویش
گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار
جایی نرفته است که آید به جای خویش
ای من گدای کوی تو گر نیست رحمتی
باری نظر دریغ مدار از گدای خویش
صد بار آشنا شدهای با من و هنوز
بیگانهوار میگذری ز آشنای خویش
زاهد برو که هست مرا با بتان شهر
آن حالتی که نیست تو را با خدای خویش
حیفست بر جفا که به اغیار میکنی
بهر خدا که حیف مکن بر جفای خویش
قدر جفای توست فزون از وفای ما
پیش جفای تو خجلم از وفای خویش
گم شد دلم، به آه و فغان دیگرش مجوی
پیدا مساز دردسری از برای خویش
چون خاک پای توست هلالی به صد نیاز
ای سرو ناز سر مکش از خاک پای خویش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#208
Posted: 11 Jul 2012 05:48
غزل شمارهٔ ۲۰۶
ای کجی آموخته پیوسته از ابروی خویش
راستی هم یاد گیر از قامت دلجوی خویش
کعبهٔ ما کوی توست از کوی خود ما را مران
قبلهٔ ما روی تو ما را مران از کوی خویش
سر به بالین فراقت هر کسی شب تا به روز
ما و غمهای تو و سر بر سر زانوی خویش
شب چو بر خاک درت پهلو نهادم گفت دل
من ز پهلوی تو در عیشم، تو از پهلوی خویش
چون هلالی را فلک سرگشته میدارد چنین
بیجهت مینالد از ماه هلالابروی خویش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#209
Posted: 11 Jul 2012 05:48
غزل شمارهٔ ۲۰۷
مردم و خود را ز غمهای جهان کردم خلاص
عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جوانی میشنیدم پند پیر
خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا
کز دو عالم خویش را در یک زمان کردم خلاص
گفتمش آخر هلالی را ز هجران سوختی
گفت او را از بلای جاودان کردم خلاص
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#210
Posted: 11 Jul 2012 05:48
غزل شمارهٔ ۲۰۸
وای! که جانم نشد از غم هجران خلاص
کاش اجل در رسد تا نشوم از جان خلاص!
جمله اسیر تواند، وه! چه عجب کافری
کز غم عشق تو نیست هیچ مسلمان خلاص
بسته ی زلف توایم، رستن ما مشکلست
هر که گرفتار توست کی شود آسان خلاص؟
عاشق محروم تو بار سفر بست و رفت
شکر که یک بارگی گشت ز حرمان خلاص
جام تو ای می فروش، بی می راحت مباد
زان که به دور توام از غم دوران خلاص
کاش به ساحل کشد رخت من از موج غم
آن که شد از لطف او نوح ز طوفان خلاص
مرد هلالی و بود عاشق خوبان هنوز
وای که مسکین نگشت هرگز از ایشان خلاص
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن