ارسالها: 7673
#221
Posted: 11 Jul 2012 06:20
غزل شمارهٔ ۲۱۹
نه رفیقی که بود در پی غمخواری دل
نه طبیبی که کند چارهٔ بیماری دل
دل بیمار مرا هر که گرفتار تو خواست
یارب آزاد نگردد ز گرفتاری دل!
طاقت زاری دل نیست دگر، بهر خدا
گوش کن گفت مرا، گوش مکن زاری دل
چند خواهی دگران را به شراب و به کباب؟
حال خون خوردن من بین و جگرخواری دل
جان به کوی تو شد و نالهکنان باز آمد
که در آن کوی نگنجید ز بسیاری دل
دل به راه غمت افتاد خدا را مددی
که درین راه ثوابست مددگاری دل
در وفای تو چنانم که اگر خاک شوم
آید از تربت من بوی وفاداری دل
بر دل زار هلالی نکند غیر جفا
آه! تا جند توان کرد جفاگاری دل؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#222
Posted: 11 Jul 2012 06:21
غزل شمارهٔ ۲۲۰
آمد بهار و خوشدلم از رنگ و بوی گل
آن به که میکشم دو سه روزی به روی گل
گل دیدهام، آرزوی کسی در دلم فتاد
کز دیدنش نکند کسی آرزوی گل
این دم که بوی دلکش گل میدهد نسیم
بس دلکشست گشت گلستان به بوی گل
خوش آن که یار باشد و من در حریم باغ
من سوی او نظر فگنم، او به سوی گل
دید آن دوزخ هلالی و آسوده دل نشست
از جست و جوی لاله و از گفت و گوی گل
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#223
Posted: 11 Jul 2012 06:21
غزل شمارهٔ ۲۲۱
ای در دلم آتش عشق تو صد الم
هر یک الم نشانهٔ چندین هزار غم
وصل تو زود رفت و فراق تو دیر ماند
فریاد ازین عقوبت و عمر کم!
دانی کدام روز عدم شد وجود ما؟
روزی که عاشقی به وجود آمد از عدم
گویند درد عشق به درمان نمیرسد
من چون زیم که عاشقم و دردمند هم
ماییم و نیمجانی و هر دم هزار آه
اینک به باد میرود آن دم به دم
چون آب زندگیست قدم تا به فرق سر
خواهم درون جان کنمت فرق تا قدم
ای پادشاه حسن، هلالی گدای توست
خواهم که سوی او گذری از ره کرم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#224
Posted: 11 Jul 2012 06:21
غزل شمارهٔ ۲۲۲
نیست حد آن که گویم بندهٔ روی توام
دیگری گرینده باشد، من سگ کوی توام
بر امید آن که یک دشنام روزی بشنوم
سالها شد، جان من، کز جان دعاگوی توام
گر چه ای، بدخوی من، خوی تو عاشق گشتنست
ترک خوی خود مکن، من کشتهٔ خوی توام
گر دل من سدره و طوبی نجوید دور نیست
زان که من در آرزوی سرو دلجوی توام
چند گویی پای در دامن کش و این سو میا
پا کشیدن چون توان چون دل کشد سوی توام
رنجه کردی صاعد و خون هلالی ریختی
تا قیامت شرمسار دست و بازوی توام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#225
Posted: 11 Jul 2012 06:21
غزل شمارهٔ ۲۲۳
عجب شکسته دل و زار و ناتوان شدهام!
چنان که هجر تو میخواست، آنچنان شدهام
به گفتگوی تو افسانه گشتهام همه جا
به جستجوی تو آوارهٔ جهان شدهام
خدای را دگر ای یار سوی من مگذر
که من به کوی کسی خاک آستان شدهام
دلم ز شادی عالم گرفته است ولی
غمی که از تو رسیده است شادمان شده ام
از آن شده است، هلالی، دلم شکاف شکاف
که ناوک غم و اندوه را نشان شدهام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#226
Posted: 11 Jul 2012 06:22
غزل شمارهٔ ۲۲۴
روزی که در فراق جمال تو بودهام
گریان در اشتیاق وصال تو بودهام
هر سو که رفتهام به هوای تو رفتهام
هر جا که بودهام به خیال تو بودهام
هر گه شکرلبی به کسی کرد گفتگو
در حسرت جواب و سوال تو بودهام
جایی که داغ بر ورق لاله دیدهام
آن جا به یاد عارض و خال تو بودهام
چون کردهام نظارهٔ قد بلند سرو
در آرزوی تازه نهال تو بودهام
القصه رخ نما که هلالی صفت بسی
مشتاق آفتاب جمال تو بودهام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#227
Posted: 11 Jul 2012 06:22
غزل شمارهٔ ۲۲۵
ز سوز سینه کبابم، ز سیل دیده خرابم
تو شمع بزم کسانی و من در آتش و آبم
مرا عقوبت هجر تو بهتر از همه شادیست
تو راحت دگران شو، که من برای عذابم
به دیگران منشین و به جان من مزن آتش
مرا مسوز، که من خود بر آتش تو کبابم
اگر برای هلاک منست ناز و عتابت
بیا و قتل کن ایدون، که مسحق عتابم
سوال بوسه نمودم ولی تو لب نگشودی
سخن به عرض رسید و در انتظار جوابم
به گرد روی تو پروانهام، که شمع مرادی
اگر تو روی بتابی، من از تو روی نتابم
به قدر خاک از من کسی حساب نگیرد
به کوی دوست، هلالی، ببین که در چه حسابم؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#228
Posted: 11 Jul 2012 06:22
غزل شمارهٔ ۲۲۶
به یار بیوفا عمری وفا کردم ندانستم
به امید وفا بر خود جفا کردم ندانستم
دل آزاری که هرگز دیده بر مردم نیندازد
به سان مردمش در دیده جا کردم ندانستم
اگر گفتم که دارد یار من آیین دلجویی
معاذالله غلط کردم، خطا کردم، ندانستم
بلای جان من آن شوخ و من افتاده در کویش
دریغا خانه در کوی بلا کردم ندانستم
به هر بیگانهٔ بدخوی او از آشنا بهتر
به آن بیگانه خود را آشنا کردم ندانستم
گرفتم آن سر زلف و کشیدم و صد گرفتاری
به دست خویش خود را مبتلا کردم ندانستم
هلالی پیش آن مه شرمسارم زین شکایتها
درین معنی به غایت ماجرا کردم ندانستم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#229
Posted: 11 Jul 2012 06:24
غزل شمارهٔ ۲۲۷
هر شب به سر کوی تو از پای درافتم
وز شوق تو آهی زنم و بیخبر افتم
گر بار غم اینست که من میکشم از تو
بالله! که اگر کوه شوم از کمر افتم
خواهم بزنی تیر و به تیغم بنوازی
تا در دم کشتن به تو نزدیکتر افتم
من بعد بر آنم که به بوی سر زلفت
برخیزم و دنبال نسیم سحر افتم
ای شیخ، به محراب مرا سجده مفرما
بگذار، خدا را، که بر آن خاک درافتم
گمراهی من بین که درین مرحله هر روز
از وادی مقصود به جای دگر افتم
سیلاب سرشک از مژه بگشای، هلالی
مپسند که آغشته به خون جگر افتم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#230
Posted: 12 Jul 2012 01:49
غزل شمارهٔ ۲۲۸
به راهت بینم و از بیخودی بر رهگذر غلتم
به هر جا پانهی، از شوق پابوست به سر غلتم
به هر پهلو که میافتم به پهلوی سگت شبها
نمیخواهم کز آن پهلو، به پهلوی دگر غلتم
بدان در وقت بسمل از تو میخواهم چنان زخمی
که عمری نیمبسمل باشم و بر خاک درغلتم
به امیدی که روزی بر سرم آید سگ کویت
در آن کو هر شبی تا روز در خون جگر غلتم
چنان زار و ضعیفم در هوای سرو بالایی
که همچون خار و خاشاک از دم باد سحر غلتم
نمیخواهم که از بزم وصال او روم بیرون
کرم کن، ساقیا، جامی که آنجا بیخبر غلتم
هلالی چون مرا در کوی آن مه ناتوان بینی
بگیر از دستم و بگذار تا بار دگر غلتم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن