ارسالها: 7673
#231
Posted: 12 Jul 2012 01:55
غزل شمارهٔ ۲۲۹
اگر چون خاک پامالم کنی، خاک درت گردم
وگر چون گرد بر بادم دهی، گرد سرت گردم
کشی خنجر که میسازم به دست خویش قربانت
چه لطفست این؟ که من قربان دست و خنجرت گردم
تو ماه کشور حسنی و شاه کشور خوبان
گدای کشورت باشم، اسیر لشکرت گردم
پس از مردن چو در پرواز آید مرغ جان من
چوم مرغان حرم بر گرد قصر و منظرت گردم
مگسوارم، به تلخی، چند رانی؟ سوی خویشم خوان
که بر گرد لب شیرین همچون شکرت گردم
هلالی را به هشیاری چه جای طعن؟ ای ساقی
بگردان ساغر می تا هلاک ساغرت گردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#232
Posted: 12 Jul 2012 01:56
غزل شمارهٔ ۲۳۰
به صد امید هر دم گرد آن دیوار و در گردم
بسی امیدوارم، آه! اگر نومید برگردم
چه حسنست این؟ که از یک دیدنت دیوانه گردیدم
بیا، تا بار دیگر بینم و دیوانهتر گردم
چون آن مه فتنه شد در شهر، من عاقبت روزی
شوم آواره و هر دم به صحرای دگر گردم
خدا را، این چنین زود از سر بالین من مگذر
دمی بنشین، که برخیزم، تو را بر گرد سر گردم
زهر در کامدم، در کوی تو همچون سگم راندی
سگ کوی توام تا چند، یا رب در به در گردم؟
خبر میپرسم از جانان ولی ناگه اگر روزی
ازو کس یک خبر گوید من از خود بیخبر گردم
هلالی، چون سپه انگیخت عشق آن کمان ابرو
به میدان آیم و تیر ملامت را سپر گردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#233
Posted: 12 Jul 2012 01:56
غزل شمارهٔ ۲۳۱
عیدست، برون آی که حیران تو گردم
قربان خودم ساز، که قربان تو گردم
خاکم به رهت، جلوهکنان، رخش برانگیز
تا خیزم و گرد سر تو گردم
جمعیت آسودهدلان از دل جمعست
جمعیت من آن که، پریشان تو گردم
زین گونه که از شادی وصلت خبرم نیست
مشکل که خلاص از غم هجران تو گردم
من عاجزم از خدمت مهمان خیالت
این خود چه خیالست که مهمان تو گردم؟
تا یافتم از شادی وصل تو حیاتی
ترسم که هلاک از غم هجران تو گردم
بر خاک درت من که و تشریف غلامی؟
ای کاش توانم سگ دربان تو گردم
گفتی که به جان بندهٔ ما باش هلالی
تا جان بودم بندهٔ فرمان تو گردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#234
Posted: 12 Jul 2012 01:57
غزل شمارهٔ ۲۳۲
ز پیر میکده عمری در التماس شدم
که خاک درگه دیر فلک اساس شدم
غم مرا به غم دیگران قیاس مکن
که من نشانهٔ غمهای بیقیاس شدم
مرا ز حسن تو صنع خدای ظاهر شد
تو را شناختم، آنگه خداشناس شدم
سپاس عید بود پاس نقل و باده و جام
هزار شکر که مشغول این سپاس شدم!
پلاس فقر، هلالی، لباس فخر منست
من از برای تفاخر درین لباس شدم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#235
Posted: 12 Jul 2012 01:57
غزل شمارهٔ ۲۳۳
کاشکی! خاک حریم حرمت میبودم
میخرامیدی و من در قدمت میبودم
بی غم عشق تو صد حیف ز عمری که گذشت!
بیش از این کاش گرفتار غمت میبودم
گر به پرسیدن من لطف نمیفرمودی
همچنان کشتهٔ تیغ دو دمت میبودم
گر به سررشتهٔ مقصود رسیدی دستم
دست در سلسلهٔ خم به خمت میبودم
گر مرا حشمت کونین میسر میشد
همچنان بندهٔ خیل و حشمت میبودم
چون مریضی که دلش مایل صحت باشد
عمرها طالب درد و المت میبودم
هر چه خواهی بکن ای دوست که من از دل و جان
آرزومند جفا و ستمت میبودم
تا تو یک ره به کرم سوی هلالی گذری
سالها چشم به راه کرمت میبودم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#236
Posted: 12 Jul 2012 01:57
غزل شمارهٔ ۲۳۴
دو روز شد که ز درد فراق بیمارم
از این دو روزه حیاتی که هست بیزارم
چو لاله سینهٔ من چاک شد، بیا و ببین
که از تو بر دل پرخون چه داغها دارم؟
مرا ز گریه مکن منع، ساعتی بگذار
که زار زار بگریم، که عاشق زارم
رسید جان به لب و نیست غیر از این هوسم
که آیم و به سگان در تو بسپارم
خلاصی من از آن قید زلف ممکن نیست
که در کمند بلای سیه گرفتارم
به جلوهگاه بتان میروم، سرشکفشان
به باغ سنگدلان تخم مهر میکارم
هلالی، از غم یارست روز من شب تار
چه شد که صبح شود یک نفس شب تارم؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#237
Posted: 12 Jul 2012 01:58
غزل شمارهٔ ۲۳۵
من نه آنم که دل خویش مشوش دارم
هر کجا ناخوشییی هست به او خوش دارم
گر سگان سر آن کوی کبابی طلبند
پاره سازم دل پرخون و بر آتش دارم
چه بلاها که دل زارم از آن مه نکشید؟
الله، الله! چه دل زار بلاکش دارم!
تا تو را صفحهٔ دل ساده شد از نقش وفا
ورق چهره به خوناب منقش دارم
از من امروز، هلالی، مطلب خاطر جمع
که دل آشفتهٔ آن زلف مشوش دارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#238
Posted: 12 Jul 2012 01:59
غزل شمارهٔ ۲۳۶
یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گلهای دارم و از یار ندارم
شادم که غم یار ز خود بیخبرم کرد
باری، خبر از طعنهٔ اغیار ندارم
گفتم چو بیایی غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم
لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گلهٔ اندک و بسیار ندارم
گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم
بیقیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم به کسی کار ندارم
حال من دلخسته خرابست هلالی
آزرده دلی دارم و غمخوار ندارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#239
Posted: 12 Jul 2012 01:59
غزل شمارهٔ ۲۳۷
عمر رفته است و کنون آفت جانی دارم
گشتهام پیر ولی عشق جوانی دارم
چارهساز دل و جان همه بیمارانی
چارهای ساز که من هم دل و جانی دارم
کاش چون لاله دل تنگ مرا بشکافی
تا بدانی که چه سان داغ نهانی دارم؟
بر همه خلق یقین شد که وفا نیست تو را
لیک من از طمع خویش گمانی دارم
بندهام خواندی و داغم چو سگان بنهادی
زین سبب در همه جا نام و نشانی دارم
ملک عشق تو جهانیست که پایانش نیست
من درین ملکم و غوغای جهانی دارم
جان من شرح المهای هلالی بشنو
که درین واقعه جانسوز بیانی دارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#240
Posted: 12 Jul 2012 02:00
غزل شمارهٔ ۲۳۸
هر زمان بر صف خوبان به تماشا گذرم
چون رسم پیش تو نتوانم از آن جا گذرم
دارم آن سر که به سودای تو بازم سر خویش
سر چه کار آید؟ اگر زین سر و سودا گذرم
زان خط سبز و لب لعل گذشتن نتوان
گر به صد مرتبه از خضر و مسیحا گذرم
همنشینا، قدمی چند به من همره شو
که برش طاقت آن نیست که تنها گذرم
قصر مقصود بلندست، خدایا، سببی
که ازین مرحله بر عالم بالا گذرم
رشتهٔ مهر تو گر دست دهد همچو مسیح
پا به گردن نهم و از سر دنیا گذرم
من که امروز هلالی، خوشم از دولت عشق
بهتر آنست کز اندیشهٔ فردا گذرم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن