انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 25 از 33:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  32  33  پسین »

اشعار هلالی جغتایی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۹

خواهم که به زیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده، دگر بار بمیرم

دانم که چرا خون مرا زود نریزی
خواهی که به جان کندن بسیار بمیرم

من طاقت نادیدن روی تو ندارم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم

خورشید حیاتم به لب بام رسیدست
آن به که در آن سایهٔ دیوار بمیرم

گفتی که ز رشک تو هلاک‌ند رقیبان
من نیز بر آنم که از این عار بمیرم

چون یار به سر وقت من افتاد، هلالی
وقت‌ست اگر در قدم یار بمیرم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۰

به خاک من گذری کن، چو در وفای تو میرم
که زنده گردم و بار دگر برای تو میرم

نهادم از سر خود یک به یک هوی و هوس را
همین بود هوس من که در هوای تو میرم

دل از جفای تو خون شد روا مدار که عمری
دم از وفا زنم و آخر از جفای تو میرم

تویی که: جان جهانی فزاید از لب لعلت
منم که هر نفس از لعل جانفزای تو میرم

به حال مرگم و سوی تو آمدن نتوانم
تو بر سرم قدمی نه، که زیر پای تو میرم

رو ای رقیب، ز سر کویش، که ترک جان نتوانی
تو جای خویش به من ده، که من به جای تو میرم

مرا به خواری ازین در مران به سان هلالی
گذار تا چو سگان بر در سرای تو میرم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۱

پس از عمری که خود را بر سر کوی تو اندازم
ز بیم غیر نتوانم نظر سوی تو اندازم

پس از چندی که ناگه دولت وصل اتفاق افتد
چه باشد گر توانم دیده بر روی تو اندازم؟

نبینم ماه نو را در خم طاق فلک هرگز
اگر روزی نظر بر طاق ابروی تو اندازم

تو می‌آیی و من از شوق می‌خواهم که هر ساعت
سر خود را به پای سر دلجوی تو اندازم

رقیب سنگدل زین سان که جا کرده به پهلویت
من بی‌دل چه سان خود را به پهلوی تو اندازم

دلی کز دست من شد آه اگر روزی به دست آید
کبابی سازم و پیش سگ کوی تو اندازم

هلالی را دل دیوانه در قید جنون اولی
اجازت ده که بازش در خم موی تو اندازم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۲

مگو افسانهٔ مجنون چو من در انجمن باشم
ازو باری چرا گوید کسی جایی که من باشم

کسی افسانهٔ درد مرا جز من نمی‌داند
از آن دایم من دیوانه با خود در سخن باشم

رو ای زاهد که من کاری ندارم غیر می خوردن
مرا بگذار تا مشغول کار خویشتن باشم

جدا زان سروقد گر جانب بوستان روم روزی
به یاد قد او در سایهٔ سرو چمن باشم

چه سان رازی کنم پنهان که از صد پرده ظاهر شد
مگر وقتی نهان ماند که در زیر کفن باشم

مرا جان کوه اندوه است و من جان می‌کنم آری
تو را لعل شیرین‌ست من هم کوهکن باشم

هلالی چون نمی‌پرسد مرا یاری و غم‌خواری
من مسکین غریبم گرچه دایم در وطن باشم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۳

اگر خوانی درونم بندهٔ این خاندان باشم
وگر رانی برونم چون سگ بر آستان باشم

ندانم بندهٔ روی تو باشم یا سگ کویت
به هر نوعی که می‌خواهی بگو تا آن چنان باشم

چه سگ باشم؟ که آیم استخوانی خواهم از کویت
ولی خواهم که از بهر سگانت استخوان باشم

چو از شوق تو یک دم خواب از چشمانم نمی‌آید
اجازت ده که شب‌ها گرد کویت پاسبان باشم

غم هجر تو دارم یک زمان از وصل شادم کن
چه باشد غم برآید من زمانی شادمان باشم

قبای حسن پوشیدی، سمند ناز زین کردی
بنه پای در رکاب ای عمر تا من در عنان باشم

مرا گفتی هلالی در جهان رسوا شدی آخر
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۴

چو بخت نیست که شایستهٔ وصال تو باشم
به صبر کوشم و خرسند با خیال تو باشم

به عشوه طلف گشودی به چهره خال فزودی
اسیر زلف تو گردم غلام خال تو باشم

کمال فضل به تحصیل عاشقی‌ست، خوش آن دم
که در مطالعهٔ صفحهٔ جمال تو باشم

چو پایمال تو گشتم سرم بلند شد آری
چه سربلندی از این به که پایمال تو باشم

خمیده باد قد من ز غصه همچو هلالی
اگر نه مایل ابروی چون هلال تو باشم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۵

تا عمر بود در هوس روی تو باشم
در خاک شوم خاک سر کوی تو باشم

فردای قیامت نروم جانب طوبی
در سایه سرو قد دلجوی تو باشم

پهلوی تو پیوسته نشینند رقیبان
تا من نتوانم که به پهلوی تو باشم

از غمزهٔ تو کاست تن من، که چو مویی
من موی شوم در خم گیسوی تو باشم

هر گه که از تو ناز بری دست به چوگان
خواهم همه تن سر شوم و گوی تو باشم

ای شاخ گل تازه منم بلبل این باغ
معذورم اگر شیفتهٔ روی تو باشم

روزی که فلک نام مرا خواند هلالی
می‌خواست که من مایل ابروی تو باشم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۶

مرا چه زهره که گویم غلام روی تو باشم
سگ غلام غلام سگان کوی تو باشم

اگر به سوی تو گاهی کنم ز دور نگاهی
هنوز بر حذر از نازکی خوی تو باشم

چو سر عشق تو گفتن میان خلق نشاید
به گوشه‌ای بنشینم به گفتگوی تو باشم

زهی خجسته زمانی که بعد مرگ رقیبان
نشسته با دل آسوده رو به روی تو باشم

تو آن بتی که من بت‌پرست همچو هلالی
به هر کجا که روم روی دل به سوی تو باشم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۷

یار گفت از ما بکن قطع نظر گفتم به چشم
گفت قطعاً هم مبین سوی دگر، گفتم به چشم

گفت یار از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم
وانگهی دزدیده در ما می‌نگر گفتم به چشم

گفت با ما دوستی می‌کن بدل گفتم به جان
گفت راه عشق ما می‌رو به سر گفتم به چشم

گفت با چشمت بگو تا در میان مردمان
سوی ما هر دم نیندازد نظر گفتم به چشم

گفت اگر با ما سخن داری به چشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر گفتم به چشم

گفت اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه
برفشان آبی به خاک رهگذر گفتم به چشم

گفت اگر خواهد دلت زین لعل می‌گون خنده‌ای
گریه‌ها می‌کن به صد خون جگر گفتم به چشم

گفت جان من کجا لایق بود گفتم به دل
گفت می‌خواهم جز این جای دگر گفتم گفتم به چشم

گفت اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره می‌شمر گفتم به چشم

گفت اگر دارد هلالی چشم گریانت غبار
کحل بینایی بکن زین خاک در گفتم به چشم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۸

من که باشم که می لعل به آن ماه کشم
بگذارید که حسرت خورم و آه کشم

بس که دریافت مرا لذت خونخواری عشق
دل نخواهد که دگر بادهٔ دلخواه کشم

تا کند سوی من از راه ترحم نظری
هر زمان خیزم و خود را به سر راه کشم

میرم از غصه که ناگاه به آن ماه رسد
آه سردی که من سوخته ناگاه کشم

چند درد و المش بر دل پردرد نهم؟
چند کوه ستمش با تن چون کاه کشم

پیش آن خسرو خوبان چه کشم ناوک آه
چیست این تحفه که من در نظر شاه کشم

ماه من رفت هلالی که نیامد ماهی
تا به کی محنت سی روزهٔ این ماه کشم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 25 از 33:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  32  33  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار هلالی جغتایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA