غزل شمارهٔ ۱۹ ای شهسوار حسن سرافراز کن مراای من سگت، به سوی خود آواز کن مراتا با تو راز گویم و فارق شوم دمیبهر خدا، که همدم و همراز کن مرالطف تو معجزیست، که بر مرده جان دهدلطفی کن و زنده ز اعجاز کن مراچون کاکل تو چند توان گشت بر سرت؟تیغی بگیر و از سر خود باز کن مراساقی، هلاکم از هوس پایبوس تودر پای خویش مست سر انداز کن مرانازی بکن، که بیخبر افتم به خاک و خونیهنی که: نیمکشتهٔ آن ناز کن مراجانا، به غمزه سوی هلالی نظر فکنوز جان هلاک غمزهٔ غماز کن مرا
غزل شمارهٔ ۲۰ زان پیشتر که عقل شود رهنمون مراعشق تو ره نمود به کوی جنون مراهم سینه شد پر آتش و هم دیده شد پر آبدر آب و آتش است درون و برون مراشوخی که بود مردن من کام او کجاست؟تا بر مراد خویش ببیند کنون مراخاک درت زقتل من اغشته شد به خونآخر فگند عشق تو در خاک و خون مراچشمت، که صبر و همش هلالی به غمزه بردخواهد فسانه ساختن از یک فسون مرا
غزل شمارهٔ ۲۱ هست آرزوی کشتن آن تندخو مراگر او نکشت می کشد این آرزو مراجان من از جدایی آن مه به لب رسیدای وای! گر فلک نرساند به او مرابا ذوق جستجوی تو آسوده خاطرمآسودگی مباد ازین جستجو مراننگست عاشقان جهان را ز نام منعاشق مگوی، هرچه توانی بگو مراگفتی که: آبروی هلالی سرشک اوسترسوای خلق میکند این آبرو مرا
غزل شمارهٔ ۲۲ ز سوز سینه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟دگر طاقت ندارم، چاک خواهم زد گریبان رابزن یک خنجر و از درد جان کندن خلاصم کنچرا دشوار باید کرد بر من کار آسان را؟نمیخواهم که خط بالای آن لب سایه اندازدکه بی ظلمت صفای دیگرست اب حیوان رابه زلفت بسته شد دلهای مشتاقان، بحمداللهعجب جمعیتی روزی شد این جمع پریشان را!کسی چون جان برد زین کافران سنگدل، یارب؟که در یک لحظه میریزند خون صد مسلمان راطبیبا، تا به کی بر زخم پیکانش نهی مرهم؟برو، مگذار دیگر مرهم و بگذار پیکان راهلالی، دل منه بر شیوهٔ آن شوخ عاشقکشسخن بشنو و گرنه بر سر دل میکنی جان را
غزل شمارهٔ ۲۳ نهادی بر دلم فراق و سوختی جان رابه داغ و درد دوری چند سوزی دردمندان را؟منه زین بیشتر چون لاله داغی بر دل خونینکه از دست تو آخر چاک خواهم زد گریبان راشدم در جستجوی کعبهٔ وصلت، ندانستمکه همچون من بود سرگشته بسیار این بیابان رااگر چشم خضر بر لعل جانبخش تو افتادیبه عمر خود نکردی یاد هرگز آب حیوان راخوش آن باشد که در هنگام وصل او سپارم جانمعاذالله از آن ساعت که بینم روی هجران را
غزل شمارهٔ ۲۴ به روز غم، سگش خواهم، که پرسد خاکساران راکه یاران در چنین روزی به کار آیند یاران راعجب خاری خلید از نوگلی در سینهٔ ریشم!که برد از خاطر من خار خار گلعذاران راز ناز امروز با اغیار خندان میرود آن گلدریغا! تازه خواهد کرد داغ دلفگاران رابه صد امید عزم کوی او دارند مشتاقانخداوندا، به امیدی رسان امیدواران راتو، ای فارغ، که عزم باغ داری سوی ما بگذرکه در خون جگر چون لاله بینی داغداران رااگر من بابلم، اما تو آن گلبرگ خندانکه از باغ تو بویی بس بود چون من هزاران راهلالی کیست، کان مه توسن برانگیزد به قتل اوبه خون اینچنین صیدی چه حاجت شهسواران را؟
غزل شمارهٔ ۲۵ به چه نسبت کنم آن سرو قد دلجو را؟هرچه گویم به از آن است، چه گویم او را؟مشنو، از بهر خدا، در حق من قول رقیبکه نکو نیست شنیدن خبر بدگو راآن که بد خوی مرا داد چنان روی نکوکاشکی خوی نکو دهد آن بدخو راتیغ بر من چه زنی، حیف که همچون تو کسیبهر آزادی سگی رنجه کند بازو راچشمت آهوست، نظر سوی رقیبان مفکنپند بشنو، به سگان رام مکن آهو رابس که دارم المی بر دل از ازردن اوشب همه شب به خس و خار نهم پهلو راچون هلالی صفت روی نکو گویم و بسکه بسی معتقدم این صفت نیکو را
غزل شمارهٔ ۲۶ گه نمک ریزد به خم، گه بشکند پیمانه رامحتسب تا چند در شور اورد میخانه را؟هر کجا شبها ز سوز خویش گفتم شمهایشمع را بگداختم، آتش زدم پروانه راقصه پنهان ما افسانه شد، این هم خوشستپیش او شاید رفیقی گوید این افسانه رااین همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟کاشنای خویش کردی مردم بیگانه رااز هلالی دیگر ای ناصح، خردمندی مجویبیش از این تکلیف هشیاری مکن دیوانه را
غزل شمارهٔ ۲۷ ای شوخ، مکش عاشق خونینجگری راشوخی مکن، انگار که کشتی دگری راخواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشدزنهار! مرنجان دل صاحبنظری رازین پیر فلک هیچ کسی یاد نداردای تازه جوان، همچو تو زیبا پسری راروزی که در وصل به رویم بگشاییاز عالم بالا بگشایند دری راسر خاک شده از سجدهٔ آن کافر بدکیشتا چند پرستم ز خدا بیخبری را؟از گوشهٔ میخانه برون آی، هلالیشاید که ببینم بت جلوهگری را
غزل شمارهٔ ۲۸ دیدیم ز یاران وفادار بسی رالیکن چو سگان تو ندیدیم کسی راقطع هوس و ترک هوی کن، که درین راهچندان اثری نیست هوی و هوسی رافریاد که فریاد کشیدیم و ندیدیمدر بادیهٔ عشق تو فریادرسی راتا از لب شیرین، مگسان کام گرفتندگیرند به از خیل ملایک مگسی راگر از نظر افتاد رقیبت عجبی نیستدر دیدهٔ خود ره نتوان داد خسی راپیش سگش این آه و فقان چیست هلالی؟از خود مکن آزرده چنین همنفسی را