غزل شمارهٔ ۲۹ بحمدالله که صحت داد ایزد پادشاهی رابر آورد از سر نو بر سپهر حسن ماهی رامعاذالله! اگر میکاست یک جو خرمن حسنشبه باد نیستی میداد هر برگ گیاهی راچو پا برداشتی، ای نرگس رعنا، به غمازیقدم آهسته نه، دیگر مرنجان خاک راهی رابه شکر آن که شاه مسند حسنی، به صد عزتمران از خاک راه خود به خواری دادخواهی راچو بیمارند چشمان تو خون کم میتوان کردنچرا هر لحظه میریزند خون بیگناهی را؟سپهی سرو ریاض حسن چون سر سبز و خرم شدچه نقصان گر خزان پژمرده میسازد گیاهی را؟هلالی را فدای آن شه خوبان کن، ای گردونچرا بیتاب میداری مه انجم سپاهی را؟
غزل شمارهٔ ۳۰ به نام ایزد، میان مردمان آن تندخو با ماچه خوش باشد که ما در گوشهای باشیم و او با ماز بدخویی به ما جنگ و به اغیار آشتی داردچه دارد؟ یا رب! این بیگانهخوی جنگجو با ما؟کنون خود از نکورویی چه با ما میکند هر دم؟چه گویم تا چه خواهد کرد زان خوی نکو با ما؟به کویت آمدیم و آرزوی ما نشد حاصلز کویت میرویم اینک، هزاران آرزو با مااگر پهلوی ما از طعنهٔ اغیار ننشینیچنین جایی نشین، باری، که باشی رو به رو با مارقیبا، گفتگوی عشق را همدرد میبایدخدا را! چون تو بیدردی مکن این گفتگو با ماهلالی، در ره عشقست از هر سو غم دیگرعجب راهی که غم رو کرده است از چار سو با ما!
غزل شمارهٔ ۳۱ چند نادیده کنی؟ آه! چه دیدی از ما؟نشنوی زاری ما، وه! چه شنیدی از ما؟آخر، ای آهوی مشکین، چه خطا رفت که توبا همه انس گرفتی و رمیدی از ما؟حیف باشد که چو گل بر کف هر خار نهیدامنی را، که به صد ناز کشیدی از ماکام جان راست به بازار غمت صد تلخیکه به یک عشوهٔ شیرین نخریدی از مابود مقصود تو آزردن ما، شکر خداکه به مقصود دل خویش رسیدی از مااینک این جان ستمدیده که میخواست دلتاینک آن دل که به جان میطلبیدی از ماما به مهرت، چو هلالی، دل و جان را بستیمتو به شمشیر جفا مهر بریدی از ما
غزل شمارهٔ ۳۲ نمیتوان به جفا قطع دوستداری ماکه از جفای تو بیشست با تو یاری مابسی چو ابر بهاران گریستیم و هنوزگلی نرست ز باغ امیدواری مابه چشم چون تو عزیزی شدیم خوار ولیز عزت دگران بهترست خواری ماغبار کوی تو ما را ز چهره دور مبادکه با تو میکند اظهار خاکساری ماز حال زار هلالی شبی یاد کنمفلک به ناله در آید ز آه و زاری ما
غزل شمارهٔ ۳۳ من وبیداری و شبها و شب تا روز یا ربهانبیند هیچ کس در خواب، یارب! اینچنین شبهاخدا را ! جان من ، بر خاک مشتاقان گذاری کنکه در خاک از تمنای تو شد فرسوده قالب هاسیه روزان هجران را چه حاصل بی تو از خوبان؟که روز تیره را خورشید میباید نه کوکبهامعلم، غالبا، امروز درس عشق میگویدکه در فریاد میبینیم طفلان را به مکتبهاشود گر اهل مذهب را خبر از مشرب رندانبگردانند مذهبها ، بیاموزند مشرب هاهلالی ، با قد چون حلقه باشد خاک میدانتکسی نشناسد او را از نشان نعل مرکب ها
غزل شمارهٔ ۳۴ من همچو گلزار ارم، گل گل ترا رخسارهاوز آرزوی هر گلی در سینه دارم خارهاگر بی تو بگشایم نظر بر جانب گلزارهااز خار در چشمم فتد گلها و از گل خارهادی خوب بودی در نظر، امروز از آن هم خوبترخوبند خوبان دگر، اما نه این مقدارهاتو با فد افراخته، ره سوی باغ انداختهسرو از خجالت ساخته جا در پس دیوارهامصر ملاحت جای تو ، در چارسو غوغای توتو یوسف و سودای تو سود همه بازارهاسر در رهت بنهادهام، دل در هوایت دادهاممن تازه کار افتادهام، کار منست این کارهاهر دم به جستجوی تو صد بار آیم سوی توهر بار پیش روی تو خواهم که میرم بارهامن، همچو چنگ ار عربده، در سینه صد ناخن زدهصد نالهٔ زار آمده، از هر رگم چون تارهامی نوش بر طرف چمن، نظاره کن بر یاسمنتا من به کام خویشتن بینم در آن رخسرهاای محرم زار نهان، در پند من بگشا زبانکز نام و ناموس جهان، دارد هلالی عارها
غزل شمارهٔ ۳۵ ز آب چشم من گل شد به راه عشق منزلهاندانم تا چه گلها بشکفد آخر از این گلها؟شکیتی عهد و بر دلهای مسکین سوختی داغیزهی داغی که تا روز قیامت ماند بر دلها!من از خوبان بسی غمهای مشکل دیدهام لیکنغم هجران بود مشکلترین جمله مشکلهاسزد گر بر سر تابوت ما گریند در کویشچرا کز منزل مقصود بر بستیم محملهاز توفان سرشک خود به گردابی گرفتارمکه عمر نوح اگر یابم نبینم روی ساحلهاچو آن مه یار اغیار است گرد او مگرد ای دلچرا پروانه باید شد برای شمع محفلها؟هلالی چون حریف بزم رندان شد بخوان مطرب:«الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها»
غزل شمارهٔ ۳۶ دلا، ذوقی ندارد دولت دنیا و شادیهاخوشا! آن دردمندیهای عشق و نامرادیهامن و مجنون دو مدهوشیم سرگردان به هر وادیببین کاخر جنون انداخت ما را در چه وادیهادل من جا گرفت از اعتقاد پاک در کویشبلی، آخر به جایی میکشد پاکاعتقادیهاچو عمر خود ندارم اعتمادی بر وفای توچه عمر است این که من دارم بر او خوش اعتمادیهابه خون دل سواد دیده را شستم، زهی حسرت!که از خطت مرا محروم کرد این بیسوادیهاچو گم کردم دل خود را چه سود از ناله و افغانکه نتوان یافت این گمگشته را با این منادیهاهلالی، دیگران از وصل او شادند و من غمگینخوش آن روزی که من هم داشتم از اینگونه شادیها
غزل شمارهٔ ۳۷ گل رویت عرق کرد از می نابز شبنم تازه شد گل برگ سیراببه ناز آن چشم را از خواب مگشایهمان بهتر که باشد فتنه در خوابتعالی الله! چه حسنست این که هر روزدهد سرپنجهٔ خورشید را تاب؟ز پا افتادم آخر دست من گیرهمین گویم مرا دریاب، دریابچو در سر میل ابروی تو دارمسر ما کی فرود آید به محراب؟بهاران از در میخانه مگذرعجب فصلیست، جهد کرده دریابهلالی می به روی ماهرویانخوش آید، خاصه در شبهای مهتاب
غزل شمارهٔ ۳۸ شب هجرست و مرگ خویش خواهم از خدا امشباجل روزی چو سویم خواهد آمد گو بیا امشبچنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردابیا، بنشین، که جان خواهم سپرد امروز یا امشبدل و جانی که بود آواره شد دوش از غم هجراندگر یا رب غم هجران چه میخواهد ز ما امشبنه سر شد خاک درگاهت نه پا فرسود در راهتمرا چون شمع باید سوخت از سر تا به پا امشبشب آمد باز دور افگند از وصلت هلالی رادریغا شد هلال و آفتاب از هم جدا امشب