غزل شمارهٔ ۳۹ سر نمیتابم ز شمشیر حبیبهر چه آید بر سرم یا نصیبدل به درد آمد من بیچاره راچارهٔ درد دلم کن ای طبیبای که گویی که چونی و حال تو چیستمن غریب و حال من باشد غریبتا رقیب هست ما را قدر نیستنیست گردد یا رب از پیشت رقیبزار مینالد هلالی بی رختآنچنان کز حسرت گل عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۰ گر دعای دردمندان مستجاب است ای حبیباز خدا هرگز نخواهم خواست جز مرگ رقیبدرد بیماری و اندوه غریبی مشکلستوای مسکینی که هم بیمار باشد هم غریبسر به بالینم ز درد هجر، نزدیک آمدستکز سر بالین من شرمنده برخیزد طبیبدیگران دارند هر یک صد امید از خوان وصلمن ز درد بینصیبی چند باشم بینصیب؟ای صبا جهدی کن و بگشا نقاب غنچه راتا کی از دیدار گل محروم باشد عندلیب؟زان دهان کام منست و هست پنهان زیر لبچشم میدارم که کام من برآید عنقریبچون هلالی بی مه رویت ز جان سیر آمدمکس مباد از خوان وصل ماهرویان بینصیب
غزل شمارهٔ ۴۱ من به کویت عاشق زار و دل غمگین و غریبچون زید بیچاره عاشق؟ چون کند مسکین غریب؟پرشس حال غریبان رسم و آیینست لیکهست در شهر شما این رسم و این آیین غریبوقت دشنامم به شکرخنده لب بگشا که هستدر میان تلخ گفتن خنده شیرین غریبسر ز بالین غریبی بر ندارد تا به حشرگر طبیبی چون تو یابد بر سر بالین غریببس که باشد شاد هر کس با رفیقان در وطنرو به دیوار غم آرد خستهٔ غمگین غریببر سر کویت هلالی بس غریب و بیکسستآخر ای شاه غریبان لزف کن بر این غریب
غزل شمارهٔ ۴۲ ای شده خوی تو با من بتر از خوی رقیبروزم از هجر سیه ساخته چون روی رقیبگفته بودی که سگ ما ز رقیب تو بهستلیک پیش تو به از ماست سگ کوی رقیببس که از کعبهٔ کوی تو مرا مانع شدگر همه قبله شود رو نکنم سوی رقیبآن همه چین که در ابروی رقیبت دیدمکاش در زلف تو بودی نه در ابروی رقیبتا رقیب از تو مرا وعده دشنام آوردذوق این مژده مرا ساخت دعاگوی رقیبگر به هر موی رقیب از فلک آید ستمیآن همه نیست سزای سر یک موی رقیبیار پهلوی رقیب است و من از رشک هلاکغیر از این فایدهای نیست ز پهلوی رقیبچون هلالی اگر از پای افتادم چه عجب؟چه کنم نیست مرا قوت بازوی رقیب
غزل شمارهٔ ۴۳ ای سر زلف تو کمند حیاتنیست ز قید تو امید نجاتآب حیاتی تو و خط بر لبتسبزهٔ تر بر لب آب حیاتشور من از خندهٔ شیرین توستریش دلم را نمکست این نباتخاطر عاشق ز جهان فارغستمشت ندارد خبر از کایناتتازهبراتیست خط سبز توبه ز شب قدر بود این براتداد هلالی به وفای تو جانجان دگر یافت ولی از وفات
غزل شمارهٔ ۴۴ چیست پیراهن آن دلبر شیرینحرکات؟همچو سرچشمهٔ خضرست و بدن آب حیاتاین چه قدست و چه رفتار و چه شیرین حرکات؟گوییا موجزنان میگذرد آب حیاتگر به یاد لب او زهر دهندم که بنوشتلخی زهر ز هر در دهدم ذوق نباتاین چه ماهیست که در کلبهٔ تاریک منست؟آب حیوان نتوان یافت چنین در ظلماتبس که از ناله دلم دوش قیامت میکردعرصهٔ کوی تو را ساخت زمین عرصاتچند گویی ز سر ناله که جان ده به وفا؟جان من، کار دگر نیست مرا غیر وفاترحم بر عاشق درویش ندارند بتانوه! که در مذهب این سنگدلان نیست زکاتماند بیچاره هلالی به کمند تو اسیراین محالست که بود او را امکان نجات
غزل شمارهٔ ۴۵ وه! چه عمرست این که در هجر تو بردم عاقبت؟جان شیرین را به صد تلخی سپردم عاقبتگر شکایت داشتی از ناله و درد سریرفتم و درد سر از کوی تو بردم عاقبتبر لب آمد جان و بر دل حسرت تیغت بماندتشنهلب جان دادم و آبی نخوردم عاقبتبس که آمد چون قلم بر فرق من تیغ جفانام خود را تختهٔ هستی ستردم عاقبتگشتم از خیل سگان او بحمدالله که مندر حساب مردمان خود را شمردم عاقبتای که میگویی هلالی حاصل عمر تو چیست؟سالخا جان کندم، از هجران بمردم عاقبت
غزل شمارهٔ ۴۶ در آفتاب رخش باده تاب انداختچه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟هنوز جلوهٔ آن گنج حسن پنهان بودکه عشق فتنه در این عالم خراب انداختقضا نگر: که چو پیمانه ساخت از گل منمرا به یاد لبش باز در شراب انداختفسانهٔ دگران گوش کرد در شب وصلولی به نوبت من خویش را به خواب انداختبیا و یک نفس آرام جان شو از ره لطفکه آرزوی تو جان را در اضطراب انداختز بهر آن که دل از دام زلف او نرهدبه هر خمی گره افکند و پیچ و تاب انداختندیده بود هلالی عذاب دوزخ هجربلای عشق تو او را درین عذاب انداخت
غزل شمارهٔ ۴۷ ما عاشقیم و بی سر و سامان و میپرستقانع به هر چه باشد و فارغ ز هر چه هستای رند جرعهنوش، تو و محنت خمارما و نشاط مستی عشق از می الستدی آن سوار شوخ کمر بست و جلوه کرددر صورتی که هر که بدیدش کمر ببستهر کس که دل به دست بتی داد همچو منسنگی گرفت و شیشهٔ ناموس را شکستدلها که میبری همه پامال میکنیکاری نمیکنی که دلی آوری به دستچون ابر دید اشک من از شرم آب شدچون برق دید آه من از انفعال جستآخر چو ره نیافت هلالی به بزم وصلمحروم از جمال تو در گوشهای نشست
غزل شمارهٔ ۴۸ ای که از یار نشان میطلبی، یار کجاست؟همه یارند ولی یار وفادار کجاست؟تا نپرسند، به خوبان غم دل نتوان گفتور بپرسند بگو: قوت گفتار کجاست؟رفت آن تازه گل و ماند به دل خار غمشگل کجا جلوهگر و سرزنش خار کجاست؟صبر در خانهٔ ویرانه دل هیچ نماندخواب در دیدهٔ غمدیدهٔ بیدار کجاست؟پار بر داغ دل سوخته مرهم بودییا رب! امسال چه شد؟ مرحمت پار کجاستدرخرابات مغان دوش مجویید ز ماهمه مستیم، درین میکده هشیار کجاست؟بهتر آنست، هلالی، که نهان ماند رازسر خود فاش مکن، محرم اسرار کجاست؟