انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 33:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  33  پسین »

اشعار هلالی جغتایی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹

سر نمی‌تابم ز شمشیر حبیب
هر چه آ‎ید بر سرم یا نصیب

دل به درد آمد من بیچاره را
چارهٔ درد دلم کن ای طبیب

ای که گویی که چونی و حال تو چیست
من غریب و حال من باشد غریب

تا رقیب هست ما را قدر نیست
نیست گردد یا رب از پیشت رقیب

زار می‌نالد هلالی بی رخت
آن‌چنان کز حسرت گل عندلیب
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰

گر دعای دردمندان مستجاب است ای حبیب
از خدا هرگز نخواهم خواست جز مرگ رقیب

درد بیماری و اندوه غریبی مشکلست
وای مسکینی که هم بیمار باشد هم غریب

سر به بالینم ز درد هجر، نزدیک آمدست
کز سر بالین من شرمنده برخیزد طبیب

دیگران دارند هر یک صد امید از خوان وصل
من ز درد بی‌نصیبی چند باشم بی‌نصیب؟

ای صبا جهدی کن و بگشا نقاب غنچه را
تا کی از دیدار گل محروم باشد عندلیب؟

زان دهان کام منست و هست پنهان زیر لب
چشم می‌دارم که کام من برآید عنقریب

چون هلالی بی مه رویت ز جان سیر آمدم
کس مباد از خوان وصل ماهرویان بی‌نصیب
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱

من به کویت عاشق زار و دل غمگین و غریب
چون زید بیچاره عاشق؟ چون کند مسکین غریب؟

پرشس حال غریبان رسم و آیینست لیک
هست در شهر شما این رسم و این آیین غریب

وقت دشنامم به شکرخنده لب بگشا که هست
در میان تلخ گفتن خنده شیرین غریب

سر ز بالین غریبی بر ندارد تا به حشر
گر طبیبی چون تو یابد بر سر بالین غریب

بس که باشد شاد هر کس با رفیقان در وطن
رو به دیوار غم آرد خستهٔ غمگین غریب

بر سر کویت هلالی بس غریب و بی‌کسست
آخر ای شاه غریبان لزف کن بر این غریب
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۲

ای شده خوی تو با من بتر از خوی رقیب
روزم از هجر سیه ساخته چون روی رقیب

گفته بودی که سگ ما ز رقیب تو بهست
لیک پیش تو به از ماست سگ کوی رقیب

بس که از کعبهٔ کوی تو مرا مانع شد
گر همه قبله شود رو نکنم سوی رقیب

آن همه چین که در ابروی رقیبت دیدم
کاش در زلف تو بودی نه در ابروی رقیب

تا رقیب از تو مرا وعده دشنام آورد
ذوق این مژده مرا ساخت دعاگوی رقیب

گر به هر موی رقیب از فلک آید ستمی
آن همه نیست سزای سر یک موی رقیب

یار پهلوی رقیب است و من از رشک هلاک
غیر از این فایده‌ای نیست ز پهلوی رقیب

چون هلالی اگر از پای افتادم چه عجب؟
چه کنم نیست مرا قوت بازوی رقیب
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳

ای سر زلف تو کمند حیات
نیست ز قید تو امید نجات

آب حیاتی تو و خط بر لبت
سبزهٔ تر بر لب آب حیات

شور من از خندهٔ شیرین توست
ریش دلم را نمک‌ست این نبات

خاطر عاشق ز جهان فارغ‌ست
مشت ندارد خبر از کاینات

تازه‌براتی‌ست خط سبز تو
به ز شب قدر بود این برات

داد هلالی به وفای تو جان
جان دگر یافت ولی از وفات
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴

چیست پیراهن آن دلبر شیرین‌حرکات؟
همچو سرچشمهٔ خضرست و بدن آب حیات

این چه قدست و چه رفتار و چه شیرین حرکات؟
گوییا موج‌زنان می‌گذرد آب حیات

گر به یاد لب او زهر دهندم که بنوش
تلخی زهر ز هر در دهدم ذوق نبات

این چه ماهی‌ست که در کلبهٔ تاریک من‌ست؟
آب حیوان نتوان یافت چنین در ظلمات

بس که از ناله دلم دوش قیامت می‌کرد
عرصهٔ کوی تو را ساخت زمین عرصات

چند گویی ز سر ناله که جان ده به وفا؟
جان من، کار دگر نیست مرا غیر وفات

رحم بر عاشق درویش ندارند بتان
وه! که در مذهب این سنگ‌دلان نیست زکات

ماند بیچاره هلالی به کمند تو اسیر
این محال‌ست که بود او را امکان نجات
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۵

وه! چه عمرست این که در هجر تو بردم عاقبت؟
جان شیرین را به صد تلخی سپردم عاقبت

گر شکایت داشتی از ناله و درد سری
رفتم و درد سر از کوی تو بردم عاقبت

بر لب آمد جان و بر دل حسرت تیغت بماند
تشنه‌لب جان دادم و آبی نخوردم عاقبت

بس که آمد چون قلم بر فرق من تیغ جفا
نام خود را تختهٔ هستی ستردم عاقبت

گشتم از خیل سگان او بحمدالله که من
در حساب مردمان خود را شمردم عاقبت

ای که می‌گویی هلالی حاصل عمر تو چیست؟
سال‌خا جان کندم، از هجران بمردم عاقبت
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶

در آفتاب رخش باده تاب انداخت
چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟

هنوز جلوهٔ آن گنج حسن پنهان بود
که عشق فتنه در این عالم خراب انداخت

قضا نگر: که چو پیمانه ساخت از گل من
مرا به یاد لبش باز در شراب انداخت

فسانهٔ دگران گوش کرد در شب وصل
ولی به نوبت من خویش را به خواب انداخت

بیا و یک نفس آرام جان شو از ره لطف
که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت

ز بهر آن که دل از دام زلف او نرهد
به هر خمی گره افکند و پیچ و تاب انداخت

ندیده بود هلالی عذاب دوزخ هجر
بلای عشق تو او را درین عذاب انداخت
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۷

ما عاشقیم و بی سر و سامان و می‌پرست
قانع به هر چه باشد و فارغ ز هر چه هست

ای رند جرعه‌نوش، تو و محنت خمار
ما و نشاط مستی عشق از می الست

دی آن سوار شوخ کمر بست و جلوه کرد
در صورتی که هر که بدیدش کمر ببست

هر کس که دل به دست بتی داد همچو من
سنگی گرفت و شیشهٔ ناموس را شکست

دل‌ها که می‌بری همه پامال می‌کنی
کاری نمی‌کنی که دلی آوری به دست

چون ابر دید اشک من از شرم آب شد
چون برق دید آه من از انفعال جست

آخر چو ره نیافت هلالی به بزم وصل
محروم از جمال تو در گوشه‌ای نشست
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۸

ای که از یار نشان می‌طلبی، یار کجاست؟
همه یارند ولی یار وفادار کجاست؟

تا نپرسند، به خوبان غم دل نتوان گفت
ور بپرسند بگو: قوت گفتار کجاست؟

رفت آن تازه گل و ماند به دل خار غمش
گل کجا جلوه‌گر و سرزنش خار کجاست؟

صبر در خانهٔ ویرانه‌ دل هیچ نماند
خواب در دیدهٔ غم‌دیدهٔ بیدار کجاست؟

پار بر داغ دل سوخته مرهم بودی
یا رب! امسال چه شد؟ مرحمت پار کجاست

درخرابات مغان دوش مجویید ز ما
همه مستیم، درین می‌کده هشیار کجاست؟

بهتر آن‌ست، هلالی، که نهان ماند راز
سر خود فاش مکن، محرم اسرار کجاست؟
     
  
صفحه  صفحه 5 از 33:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  33  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار هلالی جغتایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA