غزل شمارهٔ ۴۹ ای که میپرسی ز من کان ماه را منزل کجاست؟منزل او در دلست، اما ندانم دل کجاستجان پاکست آن پریرخسار، از سر تا قدمور نه شکلی اینچنین در نقش آب و گل کجاست؟ناصحا عقل از مقیمان سر کویش مخواهما همه دیوانهایم، اینجا کسی عاقل کجاست؟آرزوی ساقی و پیر مغان دارم بسیآن جوان خوبرو و آن مرشد کامل کجاست؟در شب وصل از فروغ ماه گردون فارغماین چنین ماهی که من دارم در آن محفل کجاست؟روزگاری شد که از فکر جهان در محنتمیا رب! آن روزی که بودم از جهان فارغ کجاست؟نیست لعل او برون از چشم گوهربار منآری، آری، گوهر مقصود بر ساحل کجاست؟چون هلالی حاصل ما درد عشق آمد، بلیعشقبازان را هوای زهد بیحاصل کجاست؟
غزل شمارهٔ ۵۰ روز نوروزست سرو گلعذار من کجاست؟در چمن یاران همه جمعند یار من کجاست؟مونسم جز آه و یا رب نیست شبها تا به روزآه و یا رب! مونس شبهای تار من کجاست؟گشته مردم، هر یکی امروز صید چابکیچابک صیدافکن مردمشکار من کجاست؟نیست یک ساعت قرار این جان بیآرام رایا رب آن آرام جان بیقرار من کجاست؟سوخت از درد جدایی دل به امید وصالمرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟روزگاری شد که دور افتادهام آخر بپرسکان سیهروز پریشانروزگار من کجاست؟بود عمری بر سر کویت هلالی خاک رهرفت بر باد و نگفتی خاکسار من کجاست؟
غزل شمارهٔ ۵۱ ای باد صبح منزل جانان من کجاست؟من مردم، از برای خدا، جان من کجاست؟شبهای هجر همچو منی کس غریب نیستکس را تحمل شب هجران من کجاست؟سر خاک شد بر آن سر میدان و او نگفتگویی که بود در خم چوگان من کجاست؟خوبان سمند ناز به میدان فگندهاندچابکسوار عرصهٔ میدان من کجاست؟تا کی رقیب دست و گریبان شود به من؟شوخی که میگرفت گریبان من کجاست؟خوش آن که چون به سینه ز پیکان نشان نیافتتیر دگر کشید که پیکان من کجاست؟از نه فلک گذشت، هلالی؟ فغان منبنگر که من کجایم و افغان من کجاست؟
غزل شمارهٔ ۵۲ ز باغ عمر عجب سروقامتی برخاستبگو که در همه عالم قیامتی برخاستسمند عشق به هر منزلی که جولان کردغبار فتنه ز گرد ملامتی برخاستمقیم کوی تو چون در حریم کعبه نشستبه آه حسرت و اشک ندامتی برخاستدلم به راه ملامت افتاد و این عجبستعجبتر آن که ز کوی سلامتی برخاستبه راه عشق هلالی فتاده بود ز پاسمند مقدم صاحبکرامتی برخاست
غزل شمارهٔ ۵۳ هر آتشین گلی که بر اطراف خاک ماستاز آتش دل و جگر چاک چاک ماستدامنکشان ز خاک شهیدان گذشتهایگردی که دامن تئو گرفتهست خاک ماستساقی برو که بادهٔ گلرنگ بی لبشگر آب زندگیست زهر هلاک ماستپاکست همچو دامن گل چشم ما ولیدامان یار پاکتر از چشم پاک ماستدرمان دل مجوی هلالی که درد عشقخاص از برای جان و دل دردناک ماست
غزل شمارهٔ ۵۴ عکس آن لبهای میگون در شراب افتاده استحیرتی دارم که چون آتش در آب افتاده است؟ظاهرست از حلقهای زلف و ماه عارضتدر میان سایه هر جا آفتاب افتاده استچون طبیب عاشقانی گه گه این دل خسته راپرسشی میکن که بیمار و خراب افتاده استچون هلالی را به خاک آستانش دید گفتاین گدا را بین که بس عالیجناب افتاده است
غزل شمارهٔ ۵۵ مه ز جور فلک دو تا شده است؟یا ز مه پارهای جدا شده است؟دل ز دستم شد و نیامد بازتا به دست که مبتلا شده است؟زلف را بیش از این به باد مدهکه بسی فتنه در هوا شده استنیست گل در چمن که بی رخ توغنچه را پیرهن قبا شده استبا هلالی چه دشمنیست تو را؟شیوهٔ دوستی کجا شده است؟
غزل شمارهٔ ۵۶ رفتست عزیز من و مکتوب نوشتستیوسف خبر خویش به یعقوب نشتستشد نامهٔ محبوب خط بندگی منمن بندهٔ آن نامه که محبوب نوشتستگفتست بخواند سگ آن کوی سلاممبنگر که سلامی به چه اسلوب نوشتستباز این خط خوب و رقم تازه بلاییستاین تازه رقم را چه بلا خوب نوشتستبر نامه سیاهی طلبد آیت رحمتما طالب آنیم که مطلوب نوشتستبر صفحهٔ رخسار تو آن خط دلاویزیا رب! قلم صنع چه مرغوب نوشتست!یاری که به من نامه نوشتست، هلالیعیسیست، شفانامه به ایوب نوشتست
غزل شمارهٔ ۵۷ دارم شبی که دوزخ از آن علامتستاز روز من مپرس که آن خود قیامتستیا رب! ترحمی که ز سنگ جفای چرخما دلشکستهایم و ز هر سو ملامتستبر آستان عشق سر ما بلند شدوین سربلندی از قد آن سروقامتسترفتن ز کوی او کرمی بود از رقیباین هم که رفت و باز نیامد کرامتستثابتقدم فتاده هلالی به راه عشقاو را درین طریق عجب استقامتست!
غزل شمارهٔ ۵۸ ماه من عیدست و شهری را نظر بر روی توستروی تو چون ماه عید و ماه نو ابروی توستروشن آن چشمی که ماه عید بر روی تو دیدشادی آن کس که روز عید پهلوی توستمیرود هر کس به طوف عیدگاه از کوی تومن ز کویت چون روم؟ چون عیدگاهم کوی توستدر صباح عید اگر مشغول تکبیرند خلقبر زبانم از سحر تا شام گفت و گوی توستگر بیندازی خدنگی از کمان ابرویتبر دل و بر سینهٔ منّت ابروی توستروز عید . مایل خوبان ز هر سو عالمیمیل من از جملهٔ خوبان عالم سوی توستهر کسی هندوی خود را شاد سازد روز عیدشاد کن مسکین هلالی را که او هندوی توست