انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 33:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  32  33  پسین »

اشعار هلالی جغتایی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۹

دلم به سینهٔ سوزان مشوش افتادست
دل از کجا؟ که در این خانه آتش افتادست

خوشیم با غم عشقت، که وقت او خوش باد!
چه خوش غمی‌ست که ما را به او خوش افتادست

صفای باده و رخسار ساده هوشم برد
شراب و ساقی ما هر دو بی‌غش افتادست

به خط و خال آراستی و حیرانم
که این صحیفه به غایت منقّش افتادست

گهی که بر سر عشاق راند ابرش ناز
کدام سر، که نه در پای ابرش افتادست؟

به رسم تحفه کشم نقد عمر در پایش
ولی چه سود که آن سرو سرکش افتادست

گرفت نور تجلّی شب هلالی را
که روی خوب تو در جلوه مه‌وش افتادست

عشق‌بازی چه بلا فکر خطایی بودست!
عشق خود عشق نبودست، بلایی بودست

کاش ببینند خدا بی‌خبران حسن تو را
تا ببینند که ما را چه خدایی بودست

در دیاری که گل روی تو را پروردن
خوش بهاری و فرح‌بخش هوایی بودست

عهد کردی که وفا پیشه کنی جهد بکن
تا بدانم که درین عهد وفایی بودست

باغ فردوس زمین‌ست آن‌جا روزی
سرو گل‌پیرهنی، تنگ‌قبایی بودست

بعد مردن به سر تربت من بنویسید
کین عجب سوختهٔ بی‌سر و پایی بودست!

چارهٔ درد هلالی‌ست بلای غم عشق
عشق را درد مگویی که بلایی بودست
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۰

راه وفا پیش‌گیر، کان ز جفا خوش‌ترست
گرچه جفایت خوش‌ست لیک وفا خوش‌ترست

روی چو گل‌برگ تو از همه گل‌ها فزون
کوی چو گلزار تو از همه جا خوش‌ترست

هجر بتان ناخوش‌ست! سرزنش خلق نیز
دیدن روی رقیب از همه ناخوش‌ترست

با رخش ای نقشبند، دعوی صورت مکن
صنعت خود را مبین، صنع خدا خوش‌ترست

کاش به راهت سرم سوده شود همچو خاک
زان که چو من عاشقی بی‌سر و پا خوش‌ترست

محتسب از نقل و می منع هلالی مکن
کز ورع و زهد تو شیوهٔ ما خوش‌ترست
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۱

دل‌های مردمان به نشاط جهان خوش‌ست
در دل مرا غمی‌ست که خاطر به آن خوش‌ست

چون نیست خوش‌دل از تن زارم سگ درش
سگ بهتر از کسی که به این استخوان خوش‌ست

خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار
چون یار من پری‌ست ز مردم نهان خوش‌ست

از درد ناله کردم و درمان من نکرد
گویا دلش به درد من ناتوان خوش‌ست

سلطان ملک هستی باشد خیال دوست
این سلطنت به کشور ما جاودان خوش‌ست

ناصح عمارت دل ویران ما مکن
بگذار تا خراب شود، کان چنان خوش‌ست

بر آستان یار هلالی نهاد سر
او را سر نیاز بر آن آستان خوش‌ست
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۲

مرا ز عشق تو صد گونه محنت و الم‌ست
هزار محنت و با محنتی هزار غم‌ست

اگرچه با من مسکین بسی جفا کردی
زیاده ساز جفا را که این هنوز کم‌ست

تویی حیات من و من ز فرقتت بیمار
بیا که یک دو سه روزی حیات مغتنم‌ست

کرم نمودی و بر جان من جفا کردی
ز جانب تو هرچه مرا می‌رسد کرم‌ست

به زیر پای تو افتاد و خاک شد عاشق
اگرچه خاک شد اما هنوز در قدم‌ست

هلالی از سر کویت وداع کرد و برفت
تو زنده باش که او را عزیمت عدم‌ست
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۳

جان من الله الله این چه تن‌ست؟
نه تن توست بلکه جان من‌ست

این که گل در عرق نشست و گداخت
همه از انفعال آن بدن‌ست

صد سخن گفتمت بگو سخنی
کین همه از برای یک سخن‌ست

هست دشنام تلخ تو شیرین
چون نباشد، کزان لب و دهن‌ست

یک شب از در در آ که ماه رخت
شمع بزم و چراغ انجمن‌ست

پیش روی تو شمع در فانوس
هست آن مرده‌ای که در کفن‌ست

کشتی و سوختی هلالی را
هرچه کردی به جای خویشتن‌ست
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۴

این همه لاله که سر برزده از خاک من‌ست
پاره‌های جگر سوختهٔ چاک من‌ست

درد عشاق ز درمان کسی به نشود
خاصه دردی که نصیب دل غمناک من‌ست

استخوان‌های من از خاک درش بردارید
باغ فردوس چه جای خس و خاشاک من‌ست؟

همه کس را به جمالش نظری هست ولی
لایق چهرهٔ پاکش نظر پاک من‌ست

باغبان، چند کند پیش من آزادی سرو؟
سرو آزاد غلام بت چالاک من‌ست

دی شنیدم که یکی خون مسلمان می‌ریخت
اگر این‌ست، همان کافر بی‌باک من‌ست

دوستان گر سر درمان هلالی دارید
شربت زهر بیارید، که تریاک من‌ست
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۵

این‌چنین بی‌رحم و سنگین‌دل که جانان من‌ست
کی دل او سوزد از داغی که بر جان من‌ست؟

ناصحا، بیهوده می‌گویی که دل بردار ازو
من به فرمان دلم کی دل به فرمان من‌ست؟

در علاج درد من کوشش مفرما، ای طبیب
زان‌که هر دردی که از عشقست درمان من‌ست

بی‌دلان را نیست غیر از جان سپردن مشکلی
آن‌چه ایشان راست مشکل، کار آسان من‌ست

من که باشم تا زنم لاف غلامی بر درش؟
بندهٔ آنم که دولت خواه سلطان من‌ست

آن که بر دامان چاکم طعنه می‌زد گو بزن
کین چنین صد چاک دیگر در گریبان من‌ست

هرچه می‌گوید هلالی در بیان زلف او
حسب حال تیرهٔ بخت پریشان من‌ست
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۶

به هر که قصهٔ دل گفتم دلش خون‌ست
تو هم مپرس ز من تا نگویمت چون‌ست

منم که درد من از هیچ بی‌دلی کم نیست
تویی که ناز تو از هرچه گویم افزون‌ست

مگو که خواب اجل بست چشم مردم را
که چشم‌بندی آن نرگس پرافسون‌ست

همای وصل تو پاینده باد بر سر من
که زیر سایهٔ او طالعم همایون‌ست

کنون که با توام ای کاش دشمنان مرا
خبر دهند که لیلی به کام مجنون‌ست

طبیب، گو به علاج مریض عشق مکوش
که کار او دگر و کار او دگرگون‌ست

هلالی از دهن و قامتش حکایت کن
که این علامت ادراک طبع موزون‌ست
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۷

نخل بالای تو سر تا به قدم شیرین‌ست
این چه نخل‌ست که هم نازک و هم شیرین‌ست؟

بس که چون نی‌شکری نازک و شیرین و لطیف
بند بند تو ز سر تا به قدم شیرین‌ست

گر چه در عهد تو شیرین‌سخنان بسیارند
کس به شیرین‌سخنی مثل تو کم شیرین‌ست

دم صبح‌ست، بیا، تا قدح از کف ننهیم
که می تلخ درین یک دو سه دم شیرین‌ست

تا نوشت‌ست هلالی سخن لعل لبت
چون نی قند ساپای قلم شیرین‌ست
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۸

برخیز تا نهیم سر خود به پای دوست
جان را فدا کنیم که صد جان فدای دوست

در دوستی ملاحظهٔ مرگ و زیست نیست
دشمن به از کسی، که نمی‌رد برای دوست

حاشا! که غیر دوست کند جا به چشم من
دیدن نمی‌توان دگری را به جای دوست

از دوست هر جفا که رسد جای منت‌ست
زیرا که نیست هیچ وفا چون جفای دوست

با دوست آشنا شده بیگانه‌ام ز خلق
تا آشنای من نشود آشنای دوست

در حلقهٔ سگان درش می‌روم، که باز
احباب صف زنند به گرد سرای دوست

دست دعا گشاد هلالی به درگهت
یعنی به دست نیست مرا جز دعای دوست
     
  
صفحه  صفحه 7 از 33:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  32  33  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار هلالی جغتایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA