غزل شمارهٔ ۶۹ گفتی بگو که در چه خیالی و حال چیست؟ما را خیال توست تو را در خیال چیست؟جانم به لب رسید چه پرسی ز حال من؟چون قوت جواب ندارم سوال چیست؟بیذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست؟گفتم همیشه فکر وصال تو میکنمدر خنده شد که این همه فکر محال چیست؟دردا که عمر در شب هجران گذشت و منآگه نیم هنوز که روز وصال چیست؟چون حل نمیشود به سخن مشکلات عشقدر حیرتم که فایدهٔ قیل و قال چیست؟ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغمسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟
غزل شمارهٔ ۷۰ شیشهٔ می دور از آن لبهای میگون میگریستتا دل خود را دمی خالی کند خون میگریستدوش بر سوز دل من گریهها میکرد شمعچشم من آن گریه را میدید و افزون میگریستآن نه شب بود در ایام لیلی هر صباحآسمان شب تا سحر بر حال مجنون میگریستسیل در هامون، صدا در کوه، میدانی چه بود؟از غم من کوه مینالید و هامون میگریستچیست دامان سپهر امروز پرخون از شفق؟غالباً امشب ز درد عشق گردون میگریستبر رخ زردم ببین خطهای اشک سرخ رااین نشانیهاست که امشب چشم من خون میگریستشب که میخواندی هلالی را و میراندی به نازدر درون پیش تو میخندید و بیرون میگریست
غزل شمارهٔ ۷۱ این تازه گل که میرسد از بوستان کیست؟نخل کدام گلشن و سرو روان کیست؟باز این نهال تازه که سر میکشد به نازسرو کشیده قامت نازک میان کیست؟ای دل ز تیر ابروی پرفتنهاش منالتو تیر را ببین و مگو کز کمان کیست؟دشنامها که از تو رساندند قاصداندانستم از ادای سخن کز زبان کیستگر افگنند پیش سگت بعد کشتنمداند ز بوی درد که این استخوان کیستافسانه شد حدیث من آخر شبی بپرسکین گفتگو که میگذرد داستان کیست؟از آه گرم سوخت هلالی و کس نگفتدودی که بر فلک شده از دودمان کیست؟
غزل شمارهٔ ۷۲ من با تو یکدلم، سخن و قول من یکیستاینست قول من که شنیدی سخن یکیستبگداختم، چنان که اگر سر برم به جیبکس پی نمیبرد که درین پیرهن یکیستخواهم به صد هزار زبان وصف او کنملیکن مقصرم، که زبان در دهن یکیستماه مرا به زهرهجبینان چه نسبتست؟ایشان چو انجمند و ماه انجمن یکیستصد بار از تو شوکت خوبان شکست یافتخسرو هزار و خسرو لشکرشکن یکیستبرخاستست نقش دویی از میان ماما از کمال عشق دو جانیم و تن یکیستدر درگهت رقیب و هلالی برابرندطوطی درین دیار چرا با ذغن یکیست؟
غزل شمارهٔ ۷۳ بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیستشب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالیست!هرگزت نیست بر احوال غریبان رحمیما غریبیم و تو بیرحم، غریب احوالیست!گر فتد مردم چشمم به رخت، روی مپوشتو همان گیر که بر روی تو این هم خالیستبر لب چشمهٔ نوشین تو آن سبزهٔ خطشکرستان تو را طوطی فارغ بالیستمیروی تند که باز آیم و زارت بکشماین نه تندیست که در کشتن من اهمالیستقرعهٔ بندگی خویش به نامم زدهایاین سعادت عجبست! این چه مبارک فالیست!ماه من سوی هلالی نظری کرد و گذشتکوکب طالع او را نظر اقبالیست
غزل شمارهٔ ۷۴ در دل بیخبران جز غم عالم غم نیستدر غم عشق تو ما را خبر از عالم نیستخاک عالم که سرشتند غرض عشق تو بودهر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیستاز جنون من و حسن تو سخن بسیارستقصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیستگر طبیبان ز پی داغ تو مرهم سازندکی گذاریم که آن داغ کم از مرهم نیستبس که سودای تو دارم غم خود نیست مراگر ازین پیش غمی بود کنون آن هم نیستمن که امروز هلاک دم جانبخش تو امدم عیسی چه کنم؟ چون دم او این دم نیستغنچهٔ خرمی از خاک هلالی مطلبکه سر روضهٔ او جای دل خرم نیست
غزل شمارهٔ ۷۵ کدام جلوه که در سرو سرافراز تو نیست؟کدام فتنه که در جلوههای ناز تو نیست؟مکن به خاک درش ای رقیب عرض نیازکه نازنین مرا حاجت نیاز تو نیستدلا به شام فراق از بلای حشر مپرسکه روز کوته او چون شب دراز تو نیستز سجده پیش زخش منع ما مکن زاهدنیاز اهل محبت کم از نماز تو نیستبه کوی عشق هلالی نساختی کاریچه شد؟ مگر کرم دوست کارساز تو نیست؟
غزل شمارهٔ ۷۶ دگرم بستهٔ آن زلف سیه نتوان داشتآنچنانم که به زنجیر نگه نتوان داشتتاب خیل و سپه زلف و رخی نیست مراروز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشتتا کی آن چاه ذقن را نگرم با لب خشک؟این همه تشنه مرا بر لب چه نتوان داشتدیده بربستم و نومید نشستم، چه کنم؟بیش از این دیده به امید به ره نتوان داشتبا وجود رخ او دیدن گل کی زیباست؟پیش خورشید، نظر جانب مه نتوان داشت
غزل شمارهٔ ۷۷ در مجلس اگر او نظری با دگری داشتدانند حریفان که در آن هم نظری داشتهر لاله که با داغ دل از خاک بر آمددیدم که ز سودای تو پرخون جگری داشتامروز سر زلف تو آشفته چرا بود؟گویا ز پریشانی دلها خبری داشتفریاد که رفت از سرم آن سرو که عمریمن خاک رهش بودم و بر من گذری داشتبا جام و قدح عزم چمن کرد چو نرگسهر کس که درین روز سیم و زری داشتزین مرحله آهنگ عدم کرد هلالیمانند غریبی که هوای سفری داشت
غزل شمارهٔ ۷۸ دل چه باشد کز برای یار ازان نتوان گذشتیار اگر اینست بالله میتوان از جان گذشتاز خیال آن قد رعنا گذشتن مشکلستراست میگویم، بلی، از راستی نتوان گذشتجز به روز وصل عمر و زندگی حیفست حیفحیف از آن عمری که بر من در شب هجران گذشتیار بگذشت، از همه خندان و از من خشمناکعمر بر من مشکل و بر دیگران آسان گذشتچون گذشت از دل تیر خدنگش، گو بیا تیر اجلهر چه آید بگذرد، چون هرچه آمد آن گذشتپیش از این گر جام عشرت داشتم حالا چه سود؟از فلک دور دگر خواهم که آن دوران گذشتخلق گویندم هلالی درد خود را چاره کنکی توانم چارهٔ دردی که از درمان گذشت؟