ارسالها: 8911
#201
Posted: 2 Nov 2012 16:52
نامه یازدهم
ده و سی و پنج دقیقه صبح فردا ، این ساعت پرواز توست ، با ترس مینویسم زیبا ، تو فکر میکنی اه آسمان امن تر است یا دریا ؟
انگار بار اول ست میدانم نیست ، میدانم این خیلی بار است که تو با یک گروه که هر بار آدم هایش عوض میشوند میروی سفر ، سفر قهرمانی ، از آنها که افتخار سوغات میآورند ، یک جور امتحان هم هست که اگر ترا نپذیرند ، که را بپذیرند؟
اشتباه کردم زود با تو خداحافظی کردم یکی نبود بگوید آدم! یا چه میدانم عاشق! شب را مگر از تو گرفته بودند چند ساعت دیر تر بهتر ، نادانی کردم . حالا احساس میکنم از فردا تا چند روز دیگر اینجا امنیت نیست ، راه که میروم باید برگردم و مدام پشت سرم را نگاه کنم ، امشب باید به اندازه ی تمام شب های نبودنت بخوابم ، اما مگر خوابم میبرد زیبا ، آب بپاشم که بد نیست ، من فقط برای تو میپاشم ، چه گناهی کرده ام که ممکن است لطف صافی و زود بازگشتن شامل حال آنها هم بشود .
نکند به طاق ناز چشمان روشن عجیبت بر بخورد و بگویی بیخود ، وقتی تنها بودم یک چیزی ، اما بهانه نگیر ، بهانه قشنگ من برای زندگی ، من همین طوریش در حال دق کردنم دیگر تو شروع نکن ، خوب ست که تابستان است و لااقل غصه ی سرد بودن آنجا را نمیخورم . اما درد که یکی دوتا نیست نگرانم زیبا ، تو مرا به کسی سپردی یا نه؟
فکر نمیکنم شاید به همین دلیل است که احساس نا امنی میکنم ، خوش به حال تو ، کار خوب را تو میکنی . برایت مهم نیست که وقتی تو نیستی من چه میکنم و از نظر تو معنایی ندارد که حتی در قالب یک جمله ساده بگویی مراقب خودم باشم . حق با توست من باید ثابت کنم که دیوانگی ام از این جا تا اقیانوس همیشه منجمد و شاید تنهای شمالی از مجنون بیشتر است و تو اصلا حوصله ی تماشای این نمایش بدون پرده ی آخر را نداری و اگر داشته باشی کلی غنیمت و نعمت است .
زیبا کی جمعه میشود ، جمعه ته سفر توست و ابتدای امنیت من ، ناامنی من و سفر تو هر دو کهنه اند با یک فرق ، مقصد تو جدید و نداشتن امنیت من یک درد قدیمی ، پش از همیشه منتظر ترم ، و عاشقانه تر نی لبکی پر از نغمه های نارنجی رو به پاییز میزنم تا برگردی ، فکرش را بکن با تمام شدن سفر تو مرداد میمیرد ، فکر میکنم او یک جور یواشکی دور از چشم من عین مهربانی آدم های متولد مرداد خودش را نذر به سلامت رسیدن تو کرده است ، زنده باد فداکاری مرداد ، اما اگر عمرش بیشتر بود حسودیم سر ریز میشد و کار دستم میداد زیبا ، چند روز تو و یک عمر من خلاصه میگذرد . امیدوارم به تو خوش و بر من پر از تحمل و صبوری بگذرد . کوتاه باشد بر عکس شب یلدا ، یادت بماند تمام آسمان من خلاصه در دو چشم توست ، مراقبشان باش .
«هیچ کس مارا نمی آرد به خاطر ای عجب
یاد عالم میکنیم اما فراموشیم ما»
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#202
Posted: 2 Nov 2012 16:52
نامه دوازدهم
در سالروز به آسمان رفتن شاملوی بزرگ ، روز ی که بامداد نداشت .
روزها چه زود غبار سال میگیرند انگار همین روزهای گذشته ی نزدیک بود که گرمای سوزان اوایل مرداد بهانه ی سفر نا بهنگام بامداد شد . کوچه به بن بست رسید . قحطی هوای تازه شد و تصویر آیدای مهربان آن پرستار زخمهای پاییزی قهرمان بی بدیل و شاید به هزار و یک دلیل ، سنگینی دنیا روی شانه هایش را در عمیق ترین لحظه ای که نامش را وداع با زندگی گذاشتند حس کرد و از اقیانوس نا آرام مرگ تنها فنجانی نوشید و همان برای کوچ نارنجی اش تا ابد کافی بود . او رفت بدون آنکه عشق هنوز از پستوی خانه ها بیرون آمده باشد . بی آنکه کسی به تشنگی پری های بی آزار نازنین پاسخی شایسته داده باشد .
کارهای ناتمام بسیاری داشت که شاید برای خودش مرگ ضروری تر از آن ها بود . او به سادگی گذشتن سایه ی باد بادک دختر همسایه از بام پسرک همیشه چشم به راه عاشق پرکشید و تابستان را برای همیشه حسرت به دل یک دیوار دیگر گذاشت .
او رفت بی آنکه بگوید علت زار زدن و زگبار گریستن پری ها چه بوده است . شاید ترجیح داد هر کس دلیلی برای ابری بودن حال وهوای چشمان پری رویاهایش بیابد . در حالی که دسته ای پرنده ی عاشق ترانه هایش را نفس نفس میزدند و گروهی به نیابت از پری های قصه ی حقیقی اش میگریستند و کسانی زندگیش را تصویر میکردند با چند نگاه بزرگ و کوچک و مشتی ترانه و تسلیت هایی به زبان لاتین و چهره هایی سر شار از غمی عمیق و فلسفی و پر غوغا او را به دست سرد خاک تحویل دادند و برگشتند و خدا میداند میراث عاشقانه ی او -آیدا- به عدالت میان عاشقان نهان و آشکار سر زمسنمان تقسیم شد یا راهی وادی فراموشی گشت ، به هر حال این بخش را به قضاوت تک تک کسانی که او و دوست داشتن به سبک او را دوست داشتند می سپاریم .
قصیده ی روحش بلند ، پرواز با خاطره هایش فراموش نشدنی ، و سایه روشن یادش زینت بخش نقاشی های امروز تابستانی و فردای زمستانی ما باد .
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#203
Posted: 2 Nov 2012 16:53
نامه سیزدهم
بی خود و بی جهت سلام:
دیوانه کسی است که معشوق را در مجاورتِ آغوش ِ دیگری می بیند و باز برایش می نویسد و من اگر دیوانه نبودم اینجا نبودم. میان این همه دلِ سنگ مثل ِ تو، به قول کسی که احتمالا لطف ِ بیش از حد به من داشته است کاش همانجا توی آسمان پیش ِ خدا برای همیشه می ماندم، نه کار ِ تو را سخت می کردم و نه جای دنیا را تنگ.
آسمان چه رعد و برقی می زند. می فهمم او هم تا ته ترین نقطه ی دلش آتش گرفته است، ولی علتش باز خداست. تو اولین کسی نیستی که باز مضراب ِ این ساز ِ شکسته شد برای زخمه زدن، زخمه می زنم تا زخم نزنم، اولین بارت هم نیست و نخواهد بود. این را با یقینی باور نکردنی می نویسم، بی انصاف، بدترین واژه ای است که دلم می آید برایت بنویسم. حالا غروب یازده به علاوه ی یک پاییز است، فدای روزی که من دسته گل به تو دادم و تو به آب. شاید اینکه هر دو دسته گلی برای دادن داشتیم تنها شانس ِ باقی مانده برای ادامه ی بازی تلخی ست که زندگی صدایش می زنیم. دختری نه چندان زیبا، نه چندان جذاب، نه چندان دوست داشتنی و همه ی نه چندان های دنیا ترا به نام صدا کرد. جراتی که پرنور ترین ستاره های کهکشان راه شیری هم ندارند، دختر شجاعی نبود زیبا، چون از روبرویی با دیوانه ای که عاشق توست ترسید و ترس دشمن ِ عشق است، پس فهمیدم او عاشقت نیست، به تو حق می دهم که تکذیب کنی این پیام از جانب ماه که شاگرد توست با چند ثانیه تاخیر به تو می رسد. آسمان هنوز برق می زند کمتر از چشمان تو، اما سعی خودش را برای رقابت با تو می کند. آسمان هم مثل ِ من انگار دلش که می شکند تا جار نزند و چند سیاره سیر مروارید بر گردن زمین نپاشد خیالش آسوده نمی شود. قهرمان ِ شجاع ِ من، کسی که می ترسد نمی تواند دیوانه باشد و کسی که مجنون نباشد نمی تواند عاشق ِ تو باشد و من چقدر لذت می برم که شجاعم و تنها از نداشتن ِ تو می ترسم که آن هم حرفی از عشق است.
فوران غم ِ نغمه ی جادوییت تمام ِ صورت های رنگ شده را شست و صحنه ی نخستین ِ کنار ِ دریا بودنت با او اعتمادم را تا آخر ِ نامعلوم ِ ابد عزادار کرد، اعتمادی که خودش کم جان بود با صحنه ی محوی که اصلا لایق ِ نام ِ تو هم نیست، بال بال زد و مرد و من در فصل ِ زرد و نارنجی و سرخ ِ عاشقی ام مشکی پوش ِ داغ اعتمادی شدم که کج دار و مریض با زور آرام بخش و فریب ِ دستخط ِ تو زنده مانده بود، او تمام شد مثل خیلی چیزهای دیگر که دیشب شبِ آخرشان بود عین خوشبختی، عین عشق، عین مهربانی، عین عدد یازده، عین مریم، عین من و عین مریم ِ رویاهای تو، باران هنوز به شیشه ی غبار گرفته ی پنجره ی غریب اتاقم تذکر می دهد که آسمان حالا حالاها کار دارد تا سبک شود و من به داشتن چنین همدرد بزرگ و بلند و مهربان و با عظمتی به خود می بالم. این رسمش نبود رعنا، شاهزاده ی مرمرمی ترین قصر ِ بلوری ترین شهر ِ عاشق ترین مرز ِ دنیا، به خودت سوگند می خورم که تکه ی بزرگی از مقدسات منی مثل ِ مسیح و زلال ِ آب، این رسمش نبود. اجازه نمی گیرم منتظر جوابت نمی شوم، عین تو که منتظر هیچ چیز نمی شوی. اما من بار اول است که بدون شنیدن جوابت می روم سر وقت ِ پنجره، یک دل باران بگیرم و باران بشنوم و باران بگریم. « آن کس که دوستش داریم هر گونه حقی بر ما دارد حتی اینکه دیگر دوستمان نداشته باشد.»، حالا فهمیدم تو چرا آنقدر از بودا برایم نوشتی، شاید می خواستی روزی این جمله ی قشگ او را در ازای یکی از اعتراض های به خیال ِ خودت نابجای من تحویلم دهی که این بار من از جانب ِ تو این را برای هردویمان نوشتم. باران بند آمد اما خون ِ دل ِ من نه، هم چنان سدها را می شکند و می تازد و پیش می رود، هیچ سریانی جلودار جریانش نیست و این ها هیچ کدام دست من نیست. تقصیر که نه، کار ِ دست ِ هنرمند ِ توست که مدام طوفان خلق می کند و ناز می بافد و جنون مرا پر رنگ می کند و داغ ِ مرا ارغوانی ، چقدر زیبا! تو هم عین من یک روز که یقین دارم تاریخ دقیقش خاطرت نیست چترت را گم کردی و از آن روز به بعد هیچ وقت کسی سعی نکرد علت تنفر از چتر را در تو جستجو کند، چقدر بد است که به خاطر هیچ چیز از همه چیز بگویی و آن که سوژه ی بازی ات می شود هیچ هم نباشد و حیف نازنینی چون تو که همه چیز هستی و دست بر هیچ می گذاری، سرزنشت را به روزگار می سپارم چرا که من هرگز شهامت این کار را ندارم و نداشته ام.
من تنها می توان لحظه ای بمانم که یا دست تقدیر و یا کسی که حرفش سند است و گوشواره ی گوشت می شود به تو بگوید که شناسنامه ی آدمها بخشی از معصومیت چشم های آن هاست که هشتاد و هشتی که میان من و تو مشترک است که جزئی از افتخارات کاغذی اما بلوری ِ من محسوب می شود آن را تایید می کند. خسته ام زیبا، هم دوباره باران گرفت، هم آسمان ترقه بازی اش را شروع کرد، می روم با تمام قد در حضور تو وباران بلند می شوم، من سر خَم می کنم اما تو زیر وفایت زدی، من می شکنم اما این تویی که شکستی، من می میرم تا تو مرا کشته باشی. تو هر گونه حقی بر من داری پیروزی بی وکیل، عُمر ِ غصه ات کوتاه باد.
ساز باران بلند بلند می نوازد. آرزو می کنم که حتی سایه ی اسم بی وفیت از سر واژه های وفادار من کم نشود. همین که تو طلسم لکنت بغضهای کاغذی ام را می شکنی لاقل برای آرامش وجدان و من ِ دیوانه و اهالی تشنه ی درد ِ سرزمینم کافی ست.
شبی که تمشک حادثه را با ساز و ناز و نیاز و آواز تجربی می کنی مرقب آنهایی که مثل ِ تیغ دنیای نگاهت را خراش می دهند باش، شبی که پاییر و باران و این دیوانه عجیب تو را کم دارند.
کسی که اگر تا آخرین نقطه ی دنیا یک ریز بدود به گرد ِ پای اولین لبخند ِ پس از گریه ی بعد از تولد ِ تو هم نخواهد رسید.
«چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند و تماشای تو زیباست اگر ... »
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#204
Posted: 2 Nov 2012 16:55
نامه ی چهاردهم
سلام دانای تیر:
آنقدر انتظار را دوست نداشتی که نگذاشتی تیر به نیمه برسد. چقدر جرم، سفر، بدون ِ من، بی خبر، تنها، بی خداحافظی بدون آبی که بریزد پشت ِ سر ِ رفتنت حتی بدون ِ پرسش ِ رضایتم، بدون ِ خیلی چیزها، اصلا نگفتی ممکن است کسی، کسی که نه، یعنی من، ته ِ ته ِ قلبش کمی برای تو بسته تر، یعنی تنگ تر شود، هوس کند تو را بشنود، نیمه شب ترا گوش کند، پس دریا را از من بیشتر دوست داری نه؟ ولی من هیچ کس را از تو بیشتر دوست ندارم یعنی بیشتر از تو صفحه ی قلب من برفک است یعنی اگر به مانیتورش بگویی بیشتر از تو را نشان دهد ارور می دهد یعنی اگر آدرس از تو عزیز تر را وارد کنی می گوید چنین کسی وجود ندارد درست مثل مشترکی که هر وقت دلش بخواهد یاد گرفته که در شبک موجود نباشد، نه، صحبت ِ یک تیر و هزار و یک نشان نیست. من و تو که این حرفها را با هم نداریم این دل ِ هر چه،چه می دانم تنگ می شود توهین هم نمی شود به او کرد چون پر از توست، تو جور ِ عجیبی لا به لایش موج میزنی، برق ِ تو هستی ِ مرا گرفته است، عشقت درست مثل تیر و کمان های دبستانی های ِ باهوشی که گنجشک شکار کردن را از مشق ِ شب بیشتر دوست دارند، دلم را نشانه رفته است. بگذریم، خوش گذشت، ساحل، بهار ِ با تو بودن را هم کمی مزه مزه کرد و تو عین ِ من تا دیدی دارد سر ِ ذوق می آید رهایش کردی و برگشتی، این چه عادتی ست من نمی دانم این را از که به ارث برده ای اما مال هر کسی هست زیباست عین ِ خودت، عین رنگ ِ چشمانت، و برق ِ موهای گاهی صاف و گاهی پر موجت، مثل بازی کردن و بازی دادنت و مثل خیلی چیزهای دیگرت که نمی شود نوشت می شود نفس کشید، می شود بغض کرد، گریه کرد و فریاد را مثل خشم خورد و مثل قسم نخورد، قسم جان تو که وقتی تصمیم خوردنش را داری یاد ِ جام ِ شوکران ِ سقراط می افتی و با خودت در یک درگیری ِ زرد به این نتیجه می رسی که آن را راحت می شود نوشید. چه بگویم، بگذریم عزیزم خسته ای، خودت گفتی، چقدر دلم می خواست بدانم اگر سفر با من بود یا با بدرقه بود یا خداحافظی یا آبی به همراه داشت و خطر نداشت و خبر هم داشت، همین اندازه خسته بودی یا کتر یا خدای نکرده، نه نمی نویسم خیالش را هم خط می زنم. یادت بماند داری می آیی یک گوشه کنار، یک جای دنج که نزدیک کلبه خرابه ی بی گناهی یا لانه سازی نباشد آرام با یک نفس ِ عمیق ِ بلند که شبیه آه یا نفس های دلتنگی ِ عاشقانه نیست کوله پشتی ات را بتکانی تا خستگی ات عین ِ برف ِ پشت بام خانه ی همسایه ی قصه های مادربزرگ زمین بریزد بعد برگرد، نه که حوصله ی خستگی ات را نداشته باشم، تحملش را ندارم می فهمی که، نه؟
تو همه چیز را می فهمی و تقریبا نصفش را به روی ماهت نمی آوری، این خصلت اهالی ِ اولین ماه ِ فصل آتش است. گفتم که دانای تیر، راستی برای یک دانا هم نامه نوشتن سخت است این را امروز -پنج فروردین- فهمیدم و اعتراف می کنم که تا به حال نمی دانستم اگر تو نبودی، یعنی اگر این نقطه ی قلبم نبودی و دلم برایت تنگ نمی شد شاید هرگز نمی فهمیدم...، خب قرار نیست سرت را آنقدر درد بیاورم که برای بار اول شکایت کنی، برای بار اول کافی ست، عین جلسه ی معارفه ی مربی ِ جدید با کلی فرق، فرق ِ آرایش نه، از آن فرق ها که وسط دارد و مال ِ زیبایی ست هم نه، فرق یعنی تفاوت، یعنی چیزی که تو با همه داری.
یک ساعت شده اما دیرتر زنگ می زنم، هوای هوایی نشدنت را داشته باش، می ترسم از شکست، شاید بهتر است بنویسم: می ترسم از شکست ِ دوباره، مریمی که نه تو ،نه خودش و نه حتی فکرش را نمی کرد امسال قرار است برای تو عاشقانه بنویسد اما خوشحال است که ستاره ی تو فعلا تا اطلاع ثانوی ِ خیلی دور تمام اورست ِ بی برف ِ دلش را جور عجیبی اشغال کرده است. باور کن حالم خوب نیست چون بهار است اما چون تو هستی می توانم و سعی می کنم، عین پاییزها عاشقت باشم، کسی که خودش هم نفهمید چطور تو مخاطب ِ اولین نامه ی امسالش شدی، رسیدن به خیرِ با یک امضا، صد و ده برابر آنچه که دلم می خواهد.
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#205
Posted: 2 Nov 2012 16:55
نامه پانزدهم
آن مرد در یک ظهر ِ خنکِ پاییز رسید. خسته بود و شعر، چند فنجان مه خواست تا مرا مهره ای کند مات شده ی شطرنج چشمانش و من در آن سرخی باورنکردنی گمان کردم با اینکه او بی اسب است و بی فانوس، همان است که عمری در رویاهایم نقش اول را بی غلط بازی کرده است. پنجره دروغ گفت یا تقدیر؟ هیچ کس نیست برای گفتن این پاسخ پر اندوه، اما حالا آن شاعر ِ اهل ِ اسفند، بی دلیل و شاید طبق ِ قانون ِ بد ِ سرنوشت رفت و من قهر کرده ام با خورشید که اگر آن روز تابیده بود من چهره ی او را شفاف تر می دیدم.
کاش پنجره آنقدر مه نیم نوشید، از آن روز که او رفته است ماه عزیزتر است برای شب های پر از آتش و پاییز تنهایی ام. باران ِ چشمم دیگر نمی گذارد می گوید نباید گفت از کسی که بی بهانه تنهایت گذاشته است و من می بارم تا نقاشی ِ نارنجی روزی یا شبی دیگر، چرا تعریف نکنم؟ چرا نگویم؟ می گویم، او تمام شکلات هایش را خورد و من حتی آن هایی که نداده بود یادگاری نگه داشتم، او چه می دانست یادگاری چیست؟ او تمام عکسهایم را گم کرد. نامه هایم را پاره کرد. اصلا نخواند تا بگویم آشفته اش کرد و بعد پاره کرد.
من تمام ِ عکسها که نه یک دانه عکس و آن نامه ی اتفاقی اش را قاب کردم. او مرا از چشمش انداخت و من بلندش کردم تا اوج، من روشنش کردم اما او خاموشی ام را جشن گرفت. او تمام عروسکهایی را که برای روز عشاق برایش فرستاده بودم به خواهرش داد و من تنها عروسکی را که بی مناسبت به خواهرم داده بود از او گرفتم چون یادگار ِ او بود.
او تمام نامه هایی که پر از قصه ی عاشقی و حکایت ترانه هایم بود پاک کرد و من غبار را از روی جلد نوارهایی که از ترس گم شدن شب ها کنارم می خواباندمشان پاک کردم، او مرا بارها شکست و من روی خراشهای کوچکی که دیگران بر دلش -دلِ به ظاهر شیشیه ای رنگش- گذاشته بودند مرهم شدم. او به خاطر ِ من، نه، من کجا، او به خاطر ِ خودش از پا نشست و من محض ِ خاطر ِ او هنوز ایستاده ام.او رفت و من ماندم، او گذشت و من نوشتم، او ترک کرد و من درک، او فریاد زد و من بریدم، او شروع شد و من تازه بعد از اطمینان حاصل کردن از آغاز او آرام با چشمی باز و آگاه مردم و حالا این چند خط را در حال و هوای مرگم برایش می نویسم:
زیبا مدفونم کردی و برگشتی، نه معشوق ِ منصف ِ اردیبهشت های دوردست، فکرش را می کردم همیشه به همه هم می گفتم انگار کسی باورش نمی شد، چهره ی تو انگار غلط انداز ِ خوب است راستش فکر کردم چد روزی که بگذرد تو سر ِ مزار ِ این عشق می آیی و محض ِ خار ِ نان و نمک ِ سفره ی همیشه باز عاشقیمان اشکی ، بارانی، بغضی ، چیزی می ریزی، اما هیچکدام، حتی نگاهی، حتی نگفتی لعنتی عجب عاشقم بود، راستی که گل می گویند خاک سردتر از قطب است و تو از قطب هم سردتر. به همه می گویم مرگ تنها یک معنی ندارد، خیلی ها یواشکی جوری که کسی سر از آشفتگی قلب شکست خورده شان درنیاورد می میرند درست عین ِ حالای من.
« عقل می گفت که دل منزل و ماوای من ست
عشق می گفت که یا جای تو یا جای من ست »
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#206
Posted: 2 Nov 2012 16:56
نامه شانزدهم
ساعت مدت هاست که از نیمه شب گذشته است و ارقامی که سال های عمر را نشان می دهند در تجربه ی سراشیبی سفر بازگشتند.
می گویند تو از اولش هم خیال آمدن نداشتی اما من به ساعت ِ زمان چشم می دوزم، تو قدری دیر کرده ای مین، اما تهمتِ هرگز نیامدن یچگاه به معصومیت ِ چشمان ِ ناز تو وارد نیست. بی وفایی به تو نمی آید، در چهره ی تو یک خبر است آن هم به من رسیدن، فقط قدری دیر کرده ای، بعضی ها که دلشان پنهانی برایم سوخته است وانمود می کنند که من نیازی به دلسوزی ِ هیچ کس ندارم و خودشان هم این وظیفه ی سنگین را با احتیاط هر چه تمام تر انجام می دهند. بعضی سرزنش می کنند و زیر لب، اتها که نه افتخار ِ دیوانگی تم را کنار ِ اسمت می چینند و بعضی با تمسخر قند توی دلِ بی رحمشان آب می شود.
ساعت از نیمه ی شب زندگی گذشته است خیلی وقت است که گذشته است. همه ی فانوس ها را خاموش کرده اند و می گویند تو مرا گذاشته ای و رفته ای، اما من یقین دارم که تو برمی گردی فقط قدری دیر کرده ای، ساعت دیگر نیمه ی شب زندگی نیست. می ترسم صبح زندگی -که مرگ است- بی تو بیاید اما نه، ترس دشمن عشق است نشنیده بگیر. سااعت صبح مرگ و پایان زندگی هم باشد حرف هیچ کس مهم نیست به دل نمی گیرم، تو می آیی بالاخره می آیی فقط قدری دیر کرده ای. تقویم آخرین روزهای داغ ترین فصلش را مزه مزه می کند و نسیمی لطیف از سوی دوردست هایی که در حال نزدیک شدنند می وزد، آنان که کمی عاشق ترند و به آسمان نزدیکتر، آب و اسفند و آینه بر عشقشان می چینند و به انتظار عید مهرگان لحظه ها را به هم سنجاق می کنند.
مسافر، محبوبِ نارنجی پوشی ست عزیز کرده ی شاعرانی که همیشه ارغوانی را به آبی ترجیح داده اند و نقاش هایی که هرگز گل زرد را سمبل بیزاری نمی دانند. پاییز با متانتی چند رنگ و با برگهایی که معلوم نیست پیمان شکن بودند یا پیمانه ی عمرشان لبریز شده در حال آمدن است. ساعت از ... نه، تو فقط قدری دیر کرده ای، پاییز می آید تا چند ماهی شریک غصه های نقره ای رنگ اهالی عاشق پیشه اش باشد. او باز هم در حالی از راه می رسد که معمای خودکشی برگهای مسافر در معادله ی هزار رنگش مجهول مانده است و خواهد ماند، ساعت خیلی وقت است که... تو فقط قدری دیر کرده ای، تنها می شود با حسی عجیب درست مثل نقش مبهم بازیگری که برای نخستین بار اضطرابِ صحنه را تجربه می کند مقدم پاییز را تبریک گفت و برای آنانی که خزان را بیش از دیگر هدیه های آسمان دوست دارند نوشت: پاییز مبارک، پاییز گوارا، یا نه، سفر عاشقانه ی پاییز خو بگذرد، ساعت از شب و نیمه شب و خیلی وقتهای دیگر زندگی گذشته است، همه دیگر از آمدنت قطع امید کرده اند و جز شمع چشمان من اینجا هیچ چیزی روشن نیست اما من می دانم که می آیی، سلام پاییز، روح ِ برگها شاد، خیلی وقت است که از شب و نیمه شب و حتی بامداد ِ زندگی گذشته است اما تو فقط قدری دیر کرده ای همین.
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#207
Posted: 2 Nov 2012 16:57
نامه هفدهم
سلام:
مزاحم شدم برای خداحافظی، حالم شبیه آنانی ست که فقط خودشان تولدشان را می دانند و از امسال تصمیم دارند خودشان هم از قصد آن را فراموش کنند یا لالقل وانمود کنند که یادشان نیست به دنیا آمده اند.
تنها الهه معبد یونان رویاهای من که اگر تو را بشناسند دیگر هوس نمی کنند یونان باستان را ببینند. تا کی دوست داری دروازه بان ذخیره ات باشم؟
نیمکت از شرم ِ عشق و سکوت من شکست، چشمانت عینه کسانی که بی مجوز خواسته های نامعقول دارند نگاهم می کنند و مدام می گویند فعلا معلوم نیست اما من تو را عوض نمی کنم، خودم هم عوض نمی شوم. ذخیره ی تو بودن به سیاره بودن در هر جای پر ستاره ی عالم می ارزد، حرف و داشتنت به ارزشمندترین ثروتِ دنیا می ارزد، می ترسم که مبادا تو این حسرت را به کلبه ی کهنه ی ماهیگیر بی صید تاریخ فراموش شدگان بسپاری، تمام آنچه که گذشته است و خواهد گذشت را جدی نمی گیرم. من ملودیت را با سمفونی پاسخ دادم وقتی نتِ «می ِ» خط خورده ی تو را دیدم، هر حدسی زدم مگر اینکه مقصد تو می خواهم بروم باشد، من قول خودم را به تو و قول تو را تا ابد به خودم داده بودم و تو هم قول خودت را به من داده بودی بدون آنکه دلواپسی، مهر برگشتی به روی خوشبختی و نامه ی سر به مهر سرنوشتمان بزند. تقدیر، عشقمان را گروگان گرفت، پاییز برگ و باد ِ صحرا با دامن ِ پرچین خود با خوشبختیمان چه کارها که نکرد. صفر ترین نمره ی واژه ی پولک دوزی شده ای بود که کاردستی دخت همسایه شد.
برمودای جنون است دل سپردن به تو، غیرقابل دسترس ترین دوست داشتنی ام، دستمزد ِ انتظار در گهواره ی صبر خواب است. مرگ کودک ِ در حال تولدیست که بدبخت می شود. دنیا کرکره ی خوسبختی را پایین کشیده است و تمام حجره ها از عکاسی تا عطاری تا اطلاع ثانوی تعطیل کرده اند و به من گفته اند تو رفته ای که دیگر برنگردی و این معادل تنها با آمدن دیگری بی من حل می شود.
«نرنجم که با دیگری خو کنی
تو با من چه کردی که با او کنی»
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#208
Posted: 2 Nov 2012 16:58
نامه هجدهم
خوش اومدی، خسته نباشی قهرمان، چقدر اذیت شدی، چقدر مردم تو کوچه و خیابون بس که دوست داشتن با سوالاشون کلافت کردن، چقد با اینکه دلت از دستشون خون بود لبخند زدی و گفتی درست میشه، هرچی خدا بخواد، خدا چیزای خوب می خواد، شاید دیر بده اما واسه آدمای خوب، خوب می خواد چقد صبر کردی و جواب جنجالهای رسانه ها را ندادی تا از آسمون جواب بگیری، چقد پشت چراغ قرمز واسه اونا که دنبال تعصبت بودن و همینطوری بهت گل سرخ می دادن و تو بدون پاسخ نمی گذاشتیشون دست تکون دادی، چقد با خودت کلنجار رفتی تا بروت نیاری تو دلِ مهربونیت چی می گذره، حرفای خیالی تو رو کجا چاپ کردن؟ چقد امضا دادی با مهربونی به پسر کوچولویی که وقتی تورو دید انگار، ماهو تو دستاش گذاشته بودن، چقد دست تا آسمون قد کشید تا به جای ستاره چینی واست دعا کنه، چقد چشا به خاطرت خیس شد، نبودی، باختیم خیلی چیزارو، تعصبو، سرخی رو، آخرشم بازی رو، چقد تمرین کردی، واسه تمرین نکردن با اونا که از جنست نبودن، واست سخت بود، خدا عجب تحملی واست فرستاد از اون بالا، شکرش می کنیم. امشب هممون وقتی دیدیم و شنیدیم که با یه کوله بار پر تعصب و صبر و حوصله با یه سر ِ بلند تا خورشید قراره برگردی با این که چشمات روشن بود و پر غرور و پر از خستگی اما با یه چهره ی نجیب و پر افتخار آروم شدیم و خوشحال، سرمونو گرفتیم بالا، عینه دستامون وقته دعا، واسه اینکه یه بار دیگه پهلوونی اومد صدر جدول بالای بالا، دستمونو وسرمونو بالا گرفتیم واسه شکر اون مهربونی که از اون بالا تمام ماجرا را بی اشتباه قضاوت کرد. امشب همه ی اونا که دعات کرده بودن راحت می شن، راحت می خوابن. چقد آدم فردا میرن امامزاده نذراشونو ادا کنن، چقد بچه یاد می گیرن که غیرت هنوز حرف اول و آخر و می زنه و موضوع انشا خیلی ها از علم و ثروت میشه عشق و غیرت و بعد توش تو رو مثال می زنن تورو، تورو که بهمون خیانت نکردی همه دوست دارن، هم ما، هم خدایی که شاهد همه ی مهربونیاته، بزرگ بمون قهرمان، تو سرخ ترینی، چشمای روشنتو آروم روی هم بزار و باور کن یه عالمه عشق با لهجه های محلی و غیر محلی با نزدیکتریناشون صحبت می کنن دارن دعای شکر و لالایی برات می خونن، خسته نباشی، خستگی امروز عینِ استوکات بذا به گوشه ی اتاق و به هیچی فکر نکن.
خوش اومدی، شب بخیر، خوابای طلایی و قشنگ ببینی.
راستی نارنجی خیلی بهت میاد.
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#209
Posted: 2 Nov 2012 16:58
نامه نوزدهم
سلام خوش قلب:
حالا اولین لحظه های سی آبان است یک روز کاملا معمولی تمام شد و تو حق داشتی که فکر کنی اصلا باید اتفاقی را به کسی در این روز تبریک بگویی. اصلا اتفاقی نیافتاده بود زیبا، فقط گوشه ی دنج و کوچک تقویم کسی که عادت داشت اسم ِ عاشق و معشوق ها را جمع کند ستاره ای به علامتِ تولد ِ یک عاشق کشیده شده بودند شاید هم اشتباه بد تو جدی نگیر، نه ، عین ِ آدمها قدر نشناس به من خیره نشو، نامه ی سال پیشت جداست، تمام کارهای بی تکرارت را نوشته ام تا همه بخوانند و بدانند که زیبای من گاهی اگر هوس کند که فشته ترین چهره اش را نشان ِ کسی بدهد این کار را می کند. فرشته ترین چههره اش را نشان کسی می دهد که بیست و شش سال تمام است دلش می خواهد لااقل ادای آدمها را در بیاورد و نمی تواند، خیلی فکر کردم که جوری خودم را گول بزنم و خبر چین ها را قانع کنم. ببین این طرح به نظر تو چطور است؟
تو از بچگی وقتی لباس متفاوت را انتخاب کردی دلت می خواست همه چیزت با همه فرق کند و حالا هم همینطور است تو کلی فکر کردی و دیدی که همه از دور و نزدیک ای دنیا این روز را به من تبریک خواهند گفت و تو اگر اینگونه کنی از تفاوتت کم می شود یعنی این حدسِ توب ود. پس ترجیح دادی یادت برود با اینکه یادت بود.
این فکر دیروز را به خاطارتِ خوشِ سال ِ پیشت جوری سنجاق کردم که عطر و بوی آن را بگیرد، زیبا تابستان چشمانت همیشگی ست، پلکهایت را نبند سردم یم شود.
« از برای تجربه چندی مرا دیوانه کن
گر به از مجنون نباشم باز عاقل کن مرا»
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#210
Posted: 2 Nov 2012 16:59
نامه بیستم
برای دختر مهربانِ آبان، سارا، که بسیار دوست داشتنی ست.
سارا سلام:
کم می بینمت، دوری، نیستی، هنوز نیامدی به قولت عمل کنی و چند روز پیشم بمانی تا آن بخش از حرفهایی که فراموش کرده ام قصه اش را بگویم، برایت تعریف کنم، تو را غمگین کنم و خودم را آرام.
نمی دانی سارا همه دیگر می دانند وقتی تو باشی من زیاد با کسی حرف نمی زنم، حیف که بلد نیستم لاقل آن دفعه ای که به بهانه ی تولد یکی از اقوام فقط کنار هم می نشینیم و کیک را می برند، هدیه می خرند و می دهند و بر می گردیم، جلوی اشکهایم را بگیرم.
تا می نشینی جای پرسیدن حالت شروع می کنم، از بس کم می بینمت، راستی نه به خاطر ِ تو، این تقریبا در حال به اثبات رسیدن است، چرا همه ی ساراها زیبایند و جذاب و صاحب چشمانی که موج سنگینی از یک نغمه ی پاییزی ِ غم انگیز قسمتی از آن را دوست داشتنی کرده است سارا، سارا اسم اولین عروسک من بود، تو که آن وقت ها نبودی، خیلی بعدش آمدی اما آدم معمولا اولین عروسکش را بیشتر دوست دارد، هنوز همین جاست به تو هم سلام می رساند، سارا مثل من نباش، یعنی خوشحالم که نیستی، نگرانم که مبادا بشوی، مثل ِ من نشو، سخت است اما بگذار همه فکر کنند مغروری تا شکستنی، مهم نیست به خوشبختی ات می ارزد، اشتباه من را نکنی سارا، من تمام عاشقانه ها را جدی گرفتم. برای هر که دلم را لرزاند کلبه ای ساختم حتی با حصیر، سارا خسته ام برای تو می نویسم، خدا نکند تجربه کنی، درد بدی ست. شهر به شهر و خانه به خانه هم دنبال درمانش بگردی هر چه بیشتر بگردی کمتر می یابی، سخت است تنهای تنها باشی بعد کسی از روی خواهشی اصلا از روی مهربانی نگاهت کند، نا خواسته از صبح علی الطلوع روبرویت بنشیند و چند ساعتی حرفهای قشنگ بگوید و یقینا بشنود و تو مجبور باشی نگاهش کنی و حتی رویت نشود بگویی لااقل توی اتاق من نه لطفا، آن وقت یا از روی لب یا توی دل کم کم به تو می گویند حسود، و این اصلا خوب نیست، سخت است وقتی شبی را که می خواهی دو کلام حرف ِ غصه دار ِ پاییزی در گلوی خاطره ات بچکانی آن را عاشقانه تر از صبح جلوی چشمت تکرار کنند -چون اطاق من امن ترین جای خانه برای آشکار کردنِ عشق است- سارا سردردهایم دیگر قطع نمی شود تو که می فهمی مگر نه؟
دردم که بیشتر می شود برایت بیشتر دعا می کنم. قدیمی ها گفته اند دعای مریض ها مستجاب می شود. سارا دیوانگی ام سرریز شده است از بس عاشق و معشوق های نمی دانم واقعی یا غیر واقعی از کنارم با تمسخر گذشتند و من از عشق تنها باران و رویا و چند تکه دست نوشته و اویی در قلبم داشتم که فقط برای آرزوهایم بوده، مُردم از بس مَردم بی دلیل، لذت طولانی روزهای عاشقیشان را به رخ دردهای نهفته ی بی قراریم کشیدند. چه کنم؟ توی ذوقشان بزنم و فریاد بکشم به خدا من نمی خواهم یا حقیقتش نمی توانم این ها را بشنوم؟ سارا یعنی این ها می خواهند تعریف کنند یا دلِ من را بسوزانند؟ اگر اولی هم درست باشد من دیگر طاقتش را ندارم چرا همه فکر می کنند من خوشبختم، تو که خوب همه چیز را می دانی. من حتی تمام شکلات های نداده ی او را نگه داشته ام و او شکلات های روز عشاق را حتی تا آخرش خورد و گفت یادگاری چه معنی دارد خراب می شود حیف است،سارا حیف شکلات های قهموه ای بود یا عمر خاکستری مریم؟
گناه تو این وسط چیست نمی دانم، اما فقط می دانم این حرف ها را تا به حال برای کسی ننوشته ام تو همیشه می شنوی، یک بار هم بگو، بگو راز ِ آن غم ِ مرموز پنهان ِ میانِ سایه روشن چشمان ِ درشت و نجیب چیست؟
شاید هم وقتش نرسیده است، می دانم تو بی خبرم نمی گذاری سارا، از بچگی همیشه دوستت داشته ام با اینکه می دانی من اصلا از بچه ها خوشم نمی آید.
هر چه بزرگتر شدی عزیزتر شدی و حالا هم که دیگر...
سارا او تمام عروسکهای مرا از دیوار اطاقش کند و من چند دانه عکسش را قاب کرفتم. بزرگ ِ بزرگ کردم عین ِ خودش و حتی تنها نامه اش را، و او احتمالا تمام نامه های مرا پاره کرده عین ِ اسم این کتاب، بعضی ها را هم برای تنوع گم کرده است. یادت که هست چقدر نوار پر از ترانه کردم و روی مناسبتها چیدم برای عاشقانه تر شدن قصه ی با هم بودنمان، تمامش را مثل ِ اثر انگشت ِ کودکان ِ بازیگوش روی شیشه با دستمال ِ فراموشی پاک کرد. اما من چند نوار او را داخل همان کلبه ی شیشه ای گوشه ی اطاقم گذاشتم. می ترسم اگر گوش کنم از عاشقی سالهای گذشته که دیگر نیست کم شود. دیوانه های این مدلی را کجا درمان می کنند سارا؟ می دانی از آن چیزهایی که همه اسمش را می گذارند حرف ِ حساب اما ناحسابی ست سرم نمی شود، با زبانِ خودم باید بگوی چیکار کنم دختر ِ مهربانِ آبان.
بهترین کار را می کنی سهراب عزیز است اما پرده را از روی احساست حتی برای هوا خوردن برندار، سه تارت را بردار و مرغ سحر را آن جایی که به جور صیاد می رسد فریاد کن. موسیقی سلیقه ای ست، من با سنتی اش زیاد آرام نمی شوم اما راز ِ سه تار تو چیز عجیبی ست کنار نگذار، آن را، جور صیاد را بنواز که دیگر هیچ صیادی جرات نکند حلقه ی اسارتش را انگشتر کند و گردنبد دلبستگی اش را به گردن ِ مجنونی چون من بیندازد. با این که او برای بهانه هم حلقه ی اسارتی در دستم نکرد تا که آنهایی که حلقه را سمبل می دانند او را محکوم به مجازات بی وفایی نکنند، انگشترهای نقره ای من تمام هدیه است، سارا خودت می دانی، اصلا طلا را دوست ندارم. نقره ها همه هدیه ات از همه به جز کسی که باید باشد. راهم را گم کرده ام، داشتم تمامش می کردم که باز به بیراهه زدم، شروع کن! چقدر زیبا می زنی، لطفا بلندتر تا صدایش با نغمه ی چشمانت گوش فلک را باز کند! چون انگار گوش فلک که دیگر انسان ها را مجازات نمی کند کر شده است.همه را بیدار کن، او را، فلک را، آسمان را، خودت هم مراقب باش که مثل دختر عمه ی متولد آبانت خوابت نبرد، بیدار بمان سارا، سخت است اما نخواب، مثل من نشو، دعا می کنم بهترین های دنیا مال تو باشد.
معلممان می گفت اسم اولین فرشته ای که خدا خلق کرده است ساراست، سارا فرشته باش، عین اسمت، همین.
«سارا بزن که از تو، دل انتظار دارد
چشمان سرخم از اشک، رنگ انار دارد
جای انارِ سرخِ، درس ِ کلاس ِ اول
باید کسی بگوید، سارا سه تار دارد»
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida