ارسالها: 8911
#211
Posted: 2 Nov 2012 17:01
نامه بیست و یکم
سلام تیم:
بله درست شنیدی، هیچ پسوندی کنارت نمی نویسم چون گریه ی بغضم را درآوردی، اصلا می دانی بعضی ها نمی توانند بفهمند که من دارم برای یک تیم محترم نامه می نویسم، تو واقعا به فکر بدبخت هایی که در آفتاب و احتمالا برف و سوزش، حنجره هایشان را با تو خُرد می کنند و خراش می دهند نیستی، نگذاشتی خوشی جمعه از گلویمان پایین برود خسته نشدی از بس که باختی؟
فکر تیترهای فردا و صد تفسیر آن برنامه ی تلویزیونی نیستی؟
فکر حرفِ آن هایی که منتظر فرصتند نکردی؟
کاش دلمان می آمد با تو قهر کنیم یعنی کار تو به جایی رسیده که دومی ات هم برود در پرده ی ابهام، ببین چرا همیشه دوست داری چون قانونت نود دقیقه است همان دقیقه نتیجه بگیری. تو می دانی دق یعنی چه؟
هر چه شما گل نکردید ما صد برابرش دق کردیم. حرف زیادی با تو ندارم نه اعصابی باقی ست نه امیدی و نه حتی اشکی، بگذار همه به من بخندند که برای تو نامه پست می کنم کجا بفرستم که تمامت بخوانند؟
باید فکر کنم همیشه در زمین، زمینی که برای درنیاوردن اشکمان در یک یکشنبه ی آخر بهار در آن می دوی و تلاش می کنی، می گذارمش روی تپه بردار، جواب نده، لطفا عمل کن، به همه ات سلام برسان، هر کس که جزئی از توست، نه هر کس که خود را جزئی از تو می داند، فکرش را بکن که طرفدار یک تیم باشی، دلشوره هم داشته باشی آن وقت تیمت به یک ته جدولی، نه نمی نویسم. تو کاری نداری؟
حتما، تشویق که جزء زندگی ماست، چشم، دعا هم می کنیم، خدانگهدار. یعنی اشتباه همین است که هنوز تشویقت می کنیم و تکرار می کنیم این اشتباه را چون اگر تکرار نکنیم بی تعصبیم، تو همیشه قهرمانی، قهرمان ترین!
خداحافظ تیم.
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#212
Posted: 2 Nov 2012 17:02
نامه بیست و دوم
برکت اردیبهشت سلام:
دیشب، شب تمام مدت زیر باران خوابید. تصور کردم این همه تگرگِ درشت، قهر تهِ دلِ تو را هم می شوید و با خودش دوباره به دریا برمی گرداند، اما باز هم اشتباه، ببخشید برکتِ اردیبهشتِ من، نرسیده باران را هم آوردی، خستگیت حسابی در رفت نه؟ نه من بودم، نه شعر عاشقانه ای ، نه ترانه ی بی وقتی، تازه خیلی ها هم بودند خیلی ها که یقین دارم من دلم نمی خواست باشند، اما دیگر منی در کار نیست، خودت گفتی من هرگز در زندگی ات نبودم و بعد تصحیح غم انگیزت این بود که نیستم. عیبی ندارد این بار واقعا بدون قضاوتِ عاشقانه حق با توست. اما زیبای من به خدا دیوانه ها فقط آن کسانی نیستند که بر اثر یک اتفاق، پیش ار تولد یا بعد از خیانت دچار رهایی از عالم زمینیان می شوند فقط به آنها که زنجیر به دست و پا و تختشان می بندند دیوانه نمی گویند. نمی دانم بد است یا خوب که اغلب آدم هایی را که به دلشان زنجیر است دیوانه نمی پندارند یا اصلا کسی آن ها را یا نمی شناسد یا تشخیص نمی دهد یا علاجی نه، علاج که ندارد، این را نشنیده که هیچ نخوانده بگیر. به هر حال آن کودک سرگردانی هم که با خشمی عجیب و چند تکه نغمه ی ناتمامِ غم انگیز و دو چشم درشتِ متحیر با سوال و ترس و همهمه و گاه قطعه عجیبی زیر لب در کوچه و خیابان های آشناییِ غربت شهرمان قدم می زند و منتظر است تا درازای پرتاب سنگِ کودکانِ نه چندان مودب کوچه پس کوچه های این دیار از بودنش دفاع کند دیوانه نیست. او از بس که می فهمد و نمی تواند کاری کند خودش را به نفهمیدن زده است و شاید این مالِ کمی ِ طاقتش باشد و دیگر هیچ.
نمی دانم جزو کدام درجه اما من را توی یکی از این مجموعه ها جا بده، یا اگر دلت خواست مثل زیر مجموعه ی تهی در کتابهای ریاضی دوره ی راهنمایی یک آکولاد باز کن و بعد ببند و شرایطِ منِ دیوانه را در آن بگذار تا خیالت راحت شود. زیبا چقدر تنبیه، چقدر دوری، چقدر سرزنش، یعنی تو فکر می کنی من هنوز ادب نشده ام؟ من از روی چه چیزی باید جریمه بنویسم تا دخترِ خوبی باشم؟ کدام کتاب، کدام جمله، کدام حرف؟ کجای این دنیا گفته اند دستِ خودِ انسان است وقتی عشقش به جنون می رسد، جلوی دلش را بگیرد، بی انصافی ست تو تنبیهم کردی این خوب است من یاد کودکی ام افتادم که بی تنبیه بود و تو جای خالیِ تنبیه های نشده و جریمه های نکرده را هم پُر کردی دیگر چه؟
تو چقدر کردی و من چقدر نکردم و من چقدر ناخواسته کارهایی را کردم که نباید می کردم و این ها تمامش علائم آن نوع دیوانگی ست که بیماری تقریبا کیمیای خیلی کمیابی است و اصلا هیچ جورش دستِ من نیست، اما ببخش دست توست تو می توانی دیگر من را ببخشی و تمامش کنی، درست عینِ من، تمام شدم و چقدر زیبا! که با این گونه تمام شدن هنوز هم می شود برای تو نوشت، زیبا دلم می لرزد از حتی نوشتن اسمت، چه برسد به گفتنش. خلاصه اینکه خلاصه نمی شود در هیچ چیز و در همه چیز تمام آسمانِ من، خلاصه در دو چشم رنگ عسلِ توست هر وقت صلاح بود یک جوری من را ببخش، سعی کن بشود فراموش کنی، به چشم یک دیوانه که گاه گاه اما دیر به دیر جنونش فوران می کند، به من نگاه کن. قتل که نکردم عزیزم، در دادگاه هم قتل را اگر ناشی دیوانه باشد می بخشند، لااقل برایش قصاص نمی گذارند گرچه حکم های الهه ی اردیبهشتی من قابل تجدید نظر نیست، اما همیشه بر قانون هم استثنایی وارد است بیا و بگذار به حسابِ جنون، تنبیه را کم کن و تخفیف را بسیار. به خدا دیوانه ی تو بودن قشنگ است، عشق که تنبیه ندارد البته اگر تو حرفی نیست اما لطفا دیگر ببخش، حسابی تنبیه شدم مثل آتش گرفته ای که دیگر به آتش حتی نزدیک هم نمی شود چه برسد به اینکه دستش را به آتش بزند، من تو را عجیب کم دارم یعنی هیچ چیز ندارم تا آنکه باز خودت بگویی دارمت، داشتن در رویا، دردی را دوا نمی کند گرچه خودش مثل عالم دیوانگی عالمی دارد.
کسی که به جرم دیوانگی ات باید در انتظار بخششت باشد،
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#213
Posted: 2 Nov 2012 17:03
نامه بیست و سوم
زمانی که عاشق کسی هستی رهایش کن اگر عاشقت باشد برمی گردد و اگر بازنگشت بدان او هرگز دوستت نداشته است.
ببخش که بهار است و برایت می نویسم. تو دیگر باید بهتر از خودم بدانی که شاید برخلافِ بیشتر آدم ها هیچ جوری نمی توانم با بهار کنار بیایم و دوستش داشته باشم حتی به خاطر تولد تو، درست شنیدی حتی به خاطر تولد تو، نه این معنی اش این نیست که بچه گی ام کاملا ته کشیده و آن قسمتش که مربوط به دوست داشتن توست و نامش عشق است هم با سبزه های سیزده به در گره خورد و رفت، نمی دانم توی کدام آب، فقط یک چیزه دیگر شد یعنی اتفاق دیگر افتاد درست مثل افتادن آن سیبی که بعدها اسمش را گذاشتند قانون جاذبه، اما این اتفاق چیزی برعکس آن بود، سیب داشت قانون نداشت، افتادن داشت اما جاذبه هرگز، کشف هم نداشت و به جای دانشمند و نیتون یک مریمِ دیوانه داشت. اجازه که نمی دهی همین حالا برایت تعریف می کنم. این درست که تمام بهارهای رفته و نیامده یک طرف، تولدِ قشنگ تو هم یک طرف، این هم درست که در نامه هایی که خودم با همین دست های خودم نوشته و پاره کردمشان کلی با تولد تو بازی و ریاضی کردم اما یک چیز بچه گی هم هنوز مثل خون در وجودم جریان دارد عینِ تو، عینِ سرخی، عینِ دردودل با عروسک، هنوز بوی خوشی که می شنوم دوست دارم بروم سروقتِ صاحبش و اسم آن عطر را بپرشم، پس می بینی که به قول خودت هنوز درست نشده ام، درست بشوی که عاشق نمی شوی، عاشقی همیشه یک جایش درد دارد، درست شده درد نمی کشد. بگذریم چه گفتم بله بهار و تولد تو و معادله ای که آخرش از هم پاشیدن است برگرد، خواهش می کنم، این فعل ِ عجیب را دوباره بخوان، اگر لازم شد از رویش بنویس و تحلیلش کن تو هم مقصر بودی، خواستی معادله از هم پاشیده شود، خب حالا خوش می گذرد؟ این معادله ی بهم ریخته که درست دورنمایی از صاحبِ بیچاره ی عاشقش می باشد حال تو را سرجایش آورد؟ راحت شدی قهرمان؟
خیالت قرص شد عینِ چهره ات قرصِ ماه، قرص ِ کامل ماه اردیبهشت، اردیبهشتیِ من؟
چقدر بد است که آدم دروغ بازی کند، چقدر زشت است که انسان دروغ بگوید، و چه بدتر است که عاشقی دروغ بنویسد. اما به خدا قصد دروغ گفتن نداشتم، می دانی که من میانه ام با سوژه دادن و تصمیم آخری که قرارا باشد آن گونه که گفته اند باشد خوب نیست. به جان خودت که جالب است تازه گی ها در خانه به خوردنِ قسمش ایراد گرفته اند قصد داشتم راست باشد، یعنی اول که شروع کردم هم، همچین حسی داشتم درست همان را اما می دانی من نه آغاز کننده ام نه تمام کننده، خودت عین ماه شب، نه ببخش همه ی شب ها مخصوصا اردیبهشت می آیی و قلم می زنی و می روی، گاهی هم یاد می دهی با این سی و دو اسیر قفس الفبا چه کنم. قرارا بود راست بگویم تا وسط ها هم هوش و حواسم همین گونه بود که راست گفتم اما آخرهایش نمی دانم چه کردی؟ چه شد؟ همان که گفتم اتفاق افتاد و تو خواستی اینطور شود. یعنی دلت یک مقدار ابرهایش پیش من است که می آیی و می گویی اینطور بنویس. یعنی تو اصلا یادت هست چه ترانه ای دارم گوش می کنم؟ «دارم از یاد تو می رم»، نه بگذریم... بگو تو که همه را گفتی بگو می خواهم تاریخ بزنم. بگو بهار را نه، اما تولدت را عاشقانه از حالا به بهار تبریک می گویم و اگر اردیبهشت توی بهار اتفاق نیفتاده بود من هرگز اتفاق بهار را توی تقویمم نمی گذاشتم. اما بهار عاشقی من با تقویمی ست که اولین روز سالش تولدِ توست پس بهار را تا تولدت صبر می کنم.
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#214
Posted: 2 Nov 2012 17:04
نامه بیست و چهارم
وقتی ستاره ی من شدی هیچ تلسکوپی هنوز تو را ندیده بود و یا کشف نکرده بود. وقتی کهکشان من بودی هیچ منجمی هنوز به بودنت پی نبرده بود . وقتی دروازه بان دروازه ی دلم شدی، هنوز خط هیچ دروازه ای را نکشیده بودند. وقتی دلم به چشمانِ تو میدان داد، هنوز کسی نمی دانست دایره چیست. وقتی رنگین کمان صدایت کردم همه به آن چیزی که بعد از باران درمی آمد می گفتند مهمان هفت رنگِ ناخوانده. وقتی قصه ی دورقمی اردیبهشت را رنگِ حقیقت زدم، هیچکس تا ده بیشتر بلد نبود بشمرد. وقتی مجنونت شدم صحرا هنوز افتتاح نشده بود. وقتی تو زیبای من شدی، هنوز نیمی از ماه برای کلی دنیا ناشناخته بود. وقتی مخاطب نامه های من شدی همه برای پرسیدن حال همدیگر از پروانه ی بنفش کمک می گرفتند. وقتی صدایت کردم هنوز کسی معنی انعکاسِ صدا در کوه ها را نمی فهمید، من در کوه صدایت کردم و همه از صدایی که برگشت ترسیدند و من شادمان شدم از اینکه هیچ رقیبی تو را از من نخواهد دزدید. وقتی عاشقت شدم همه خواب بودند. وقتی بدرقه ات کردم آن هم با اشک هیچ کس اشک را دلیل برای بدرقه نمی دانست و هیچ کس توی چشمانش یک مروارید گریه هم نداشت. وقتی دریای من شدی همه ی آنهایی که حالا اقیانوس صدایت می کنند در حالِ کندنِ قنات برای رفعِ تشنگی شان بودند. وقتی پیدایت کردم همه گم شده بودند. وقتی دنیای من شدی همه فکر می کردند دنیا یعنی یه عالمه انسان. وقتی دیوانه ات شدم تصور همه از دیوانه کودکِ سنگ به دستی بود که خشم چشم درشت و سنگ بزرگِ توی دستش همه را می ترساند. وقتی نوشتم چشمان تو عسل است، مردم هنوز نمی دانستند عسل گیاه نیست. وقتی نوشتم رفتنت آتش به جانم می زند، اینجا فکر می کردند که تنها چوب ها می سوزند بی آنکه بدانند گاهی از آتش گرفتن بسیار است که انسان چوب می شود. خلاصه وقتی تو را فهمیدم هیچ کس هنوز خودش را نفهمیده بود. اما تو وقتی ستاره شدنت را همه فهمیدند کم شدی، نگذاشتی حتی بشمارمت، منی که تنها یک را می شمردم و دو یک را که کنار هم یازده می شد. وقتی همه کهکشان شدنت را فهمیدند غیب شدی، جوری از افقِ پینجره ی اتاق من گذشتی که با تلسکوپ هم دیده نشدی. وقتی هم دروازه بانی ات را بلد شدند خط دروازه ی دلم را پاک کردی و شستی، یادت رفت زمانی من دریا صدایت می کردم عده ای در حال کندن قنات بودند. جرمِ من این بود که آنقدر در دریا شدنت محو بودم که فراموش کردم برایت بنویسم، تو اقیانوس ِ منی و تو بزرگ شدنت را از وفا بیشتر دوست داشتی. کوچک شدم، این آخرین جمله ی این گلایه است وقتی بزرگِ بزرگ شدی، من، کوچکِ کوچک شدم، کوچکتر از صفرِ آن دهی که آخرین جمله ی معلومات کودکی های آنها بودند نمی دانستند اگر یازده نباشد تو حالا بیست آنها نیستی. باشد بزرگ شو، مثل دنیای من، نه مثل دنیای آنها، من هی دارم کوچک و کوچکتر می شوم، آب می شوم درست قده ذره های خاک قنات آن سالهای دور ِ گذشته بزرگتر شو دنیای من، ستاره ی من، کهکشان من بزرگ شو، نمی دانستم بزرگ را دو جور معنی می کنند بزرگ در لغت نامه ی آنها یعنی مشهور و من اینگونه معنایش می کنم کسی که عاشقش را کوچک نکند، وقتی که خودش بزرگ می شود. اما تو مثلِ هیچ کس نیستی، بزرگ هر لغت نامه ای، بزرگ شو، بزرگ باش تا من دیگر دیده نشوم مثل گنجشکی که از بالای هواپیما نقطه ای هم نیست.
سه نقطه ی کوچک عاشقت به احترام دو حرف اول اسمت که سه نقطه دارد. کسی که بزرگترین آرزویش کوچک نشدن تو و کوچکترین آرزویش بزرگ شدن که نه باز هم بزرگ شدن توست. نام تو را با حروف بزرگ و نام خودم را با حروف کوچک می نویسم که شاید به تصور مردم روزگارمان نه از بزرگی تو کم شود و نه از کوچکی من. به قول قدیمی های خوب: خدا از بزرگی کمت نکند.
خیلی ها معنایش را خوب نمی دانند اما من درست معنایش را نمی فهمم شاید یعنی خدا بزرگی ات را کم نکند احتمالا همین است پس این را هم برای راحت شدنِ خیالم یم نویسم برسد به دست بزرگی که اگر بزرگ بودنش را زودتر نمی فهمید دیرتز کوچکم می کرد
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#215
Posted: 2 Nov 2012 17:05
نامه بیست و پنجم
خیلی وقت بود که نبود، آنقدر نرم و بی صدا رفت که حتی نگاهم به اندازه ی امتداد یک تعجبِ پرسشگرانه نلرزید، سقف اغلب خیسِ چشمانم یک ترکِ کوچک هم برنداشت. حقیقتش تا مدتی به هیچ کس حرفی نزدم قهر و آشتی های ما همیشه عینِ قهر و آشتی های بچه ها پر از مژده و معصومیت و صدفِ دریایی بود. اما این بار انگار قهر او به شیوه بزرگترها بدون معصومیت و صدف بود و من بی خبر از همه جا منتظر پیام آشتی اش بودم. دیر که کرد از کسی که قشنگ عکاسی می کرد خواستم به او -با اطراف شلوغش- یادآوردی کند که من قهرم، چشمان را بستم عینِ قایم باشک منتظر شدم تا پیدایم کند یعنی آشتی، اما نه او نیامد، دوروبری ها کم کم سراغش را می گرفتند. آخر او همیشه می گفت که دوستم دارد و اهل ِ دروغ هم نبود، اما یکبار گفته بود که اگر قهر کنم خودم باید بروم آشتی، خلاصه که تا چشم کار می کرد تنهایی بود و گیتاری که در لانه اش انگار به رحمت خدا رفته بود و انگشتانی که در حسرت یک واسطه ی آشنایی با ملودی و بازی ساز در دستانم یخ زده بود. تا چشم گشودم چند ماه گذشته بود و او به تمام معنی و با تمام وجود دمدمه های تولدش با دیگری رفته بود، آرام آرام تولدش شد با تردید تولد مبارکی نوشتم فقط همین، باز هم با یک واژه ی رسمی که هرگز طعم آشنایی نداشت پاسخ داد، درست است باید قبول می کردم که من حالا یک غریبه ام برای او، مدتی بعد من او را دیدم بی آنکه او مرا ببیند، ابرهای فشرده بدجوری چشمانم را از تصرف غرور خارج کردند، کلی سبک شدم با اشک و او هنوز بی خبر و من بی خبرتر از او، او هنوز نبود تا اینکه یک شبِ زمستانی پیام حاملِ دلتنگی اش رسید، عجیب است من که دلتنگ تر بودم از او، اشک یکبار دیگر سرزمین مادری اش را با آه به آتش کشید این بار پاسخی مثل خودش دادم، راستش را هم نوشتم من هم همینطور، چه کنم؟ و او گفت فردای آن روز که هنوز دی بود و زمستانی سیم خطوط متصل به آن به یاد من آوردند که او هنوز هست و او گفت چرا نبوده و گفت که پیام تبریک تولد مرا از بس که طعم غریبه ها را داشته تشخیص نداده است. باید باور می کردم باور هم کردم اما یک چیز تغییر نکرد او رفته بود، همان که نوشتم. اما هنوز بدش نمی آمد که گیتار و انگشتان یخ زده ی مرا با ارده ی شهریوری اش زنده کنیم و این بار من سکوت کردم در برابر او، بازی ساز، اتفاق زندگی و همه چیز.
همین که عین بچه ها آشتی کردیم پر از معصومیت و گوش ماهی و بدون غرور، خودش یک دنیا که نه هزار دنیایا ناشناخته می ارزید. حالا نبودن و نماندن و رفتن و انگشتان سرد و تنهایی و مرگ موقت گیتار را به خاطر چشم روشن رعنایی که عزیز است به هیچ می سپارم. این نامه را هم خطاب به او نمی نویسم دوست دارم آنقدر از بخش عاشقنه یابِ هوشش کمک بگیرد که خودش تشخیص دهد. امروز همان روز است، همان روز آشتی، راحت نوشتم عینِ کسی که دفتر خاطرات دوستش را همان جا سر کلاس می نویسد و از او اجازه نمی گیرد که توی خانه با کمک از کتابهای شعر پرش کند. تقریبا خط آخر است فقط یک چیز مهم، او خودش گفت و لحنش تایید کرد که هنوز دوستم دارد، نمی دانم اما فکر می کنم راست گفته است او اهل دروغ نیست، او هنوز دوستم دارد.
10 دی ماه شب اول ژانویه بدون هیچ درختی نه انار و نه کریسمش.
«گفتم ای ساده دلِ ساده فراموشش کن
تا کجا چشم بدین جاده فراموشش کن
دست بردار از او، خاطره بازی کافی ست
فرض کن گل نفرستاده فراموشش کن
مردمانِ نگهش قله نشینند هنوز
دل که در دره نیفتاده فراموشش کن
گفتم این تکه غزل را بفرستم نزدش
دل ولی گفت نشو ساده فراموشش کن
به شما برنخورد پای غزل بود و شکست
اتفاقی ست که افتاده فراموشش کن»
با یک دنیا گل سرخ برای حس قشنگ شاعری که یاری ام داد این نامه را به پایان برسانم و هر چه کردم نامش را ندانستم.
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#216
Posted: 2 Nov 2012 17:06
نامه بیست و ششم
عصر شلوغ یک پنج شنبه پشت ویترین یک اسباب بازی فروشی ِ نسبتا سنتی و بخشی مدرن، دو عروسک که فقط عروسکند توجهم را جلب می کنند با اتیکتِ دارا و سارا. انگار گذشته های گمشده ی کلاس اولم را یک آن کسی چلوی چشمم می آورد. انگار در غربت، آشنای نه چندان نزدیکی ببینی که از ذوق بخواهی به او وصل شوی. نگاهشان می کنم، شیشه است نمی شود در آغوششان گرفت، می روم و بدون عادتِ همیشگی همه که قیمت پرسیدن است از فروشنده خواهش می کنم که آن دو تا را برایم بیاورد و اینجاست که یک سوال دیگر ذهنم را بیشتر از آن چه که هست پریشان می کند این دو تا... به روی ذهنم نمی آورم و از فکرم می خواهم که تا اطلاع ثانوی لااقل تا زمانی که بگذارد به خانه برسم دست از سر من و آن دوتا بردارد، آن دو را می خرم و بیرون می آیم به سرعت تاکسی می گیرم و ذهن بازیگوشم انگار که به ویترین آن مغازه حرفی زده باشی به روی مبارک پنهانش نمی آورد که سفارش کردم تا خانه راحتم بگذارد. دوباره شروع می کند و من بد نمی بینم خودم را درگیر پیدا کردن پاسخی برای او کنم. به خانه رسیدم اما هنوز بدون پاسخ بودم. رفتم توی اتاقم و دارا و سارا را گذاشتم روبه روی خاطارت پر از مشق و خطِ کلاس اولم. راستی چقدر معلم کلاس اولمان مهربان بود اما خیال می کنم قدری فراموشکار، آخر اگر او همان روز اول خیلی دور تکلیف سوال ذهن مرا روشن کرده بود حالا اینقدر سردرگم نمی شدم. راستی ای کاش خیلی ها جای دادنِ تکلیف، آن را روشن می کردند. بگذریم...
برسیم به نسبتِ این دو تا، دارا و سارا، حالا من از کجا بدانم که ناگهان حجاب سارا توجهم را جلب می کند. یعنی دروغ بود، پس سارا و دارا خواهر و برادر نیستند، الان درست است که اگر برعکس این بود تشخیص مشکل بود ولی چون این است و خوشبختانه برعکسش نیست خیلی راحت می شود فهمید که دارا و سارا هم... خب دیگر عشق که کلاس اولی و دومی سرش نمی شود اما چرا دارا انارش را به سارا نداد؟
آیا واقعا می دانسته که این کار روزی باعث ایجاد علاقه بینشان می شود؟
شاید هم خواسته سرش سر پادشاه باشد، شاید هم دارا چون دارا بود به سارا انار نداد. به فکرک رسید بروم و توی فامیل از یک کلاس اولی کتاب بگیرم اما دارا و سارای زمان ما انار تقسیم کردنشان هم با کتاب های حالا فرق داشت. پس این کار را نکردم. یک سوال دیگر چرا دارا و سارا از آن وقت تا به حال به هم نرسیده اند، طفلکی ها... مهریه ی خانواده ی سارا سنگین بوده یا افاده ی خانواده ی دارا، بگذریم...
آیا این دو بی گناه، این دو عروسک معصوم، سمبل دختر و پسهای امروزند و آیا حالا هم می شود از روی حجاب داشتن پیش کسی تشخیص داد که نسبتش با دیگری چیست؟ باید گذاشت و گذشت،آخرش هم همین ست. برای دل خودم و این دو عروسک که می فهمم حالا دیگر شاید ما از آن ها عروسکتریم و آن دو باوفا کم تر عروسکند کاری می کنم، حجاب سارا را برمی دارم و با یک شمع و نیت خیر و چند دانه لبخند و یک مسکن مناسب در بهترین جای دنج اتاق و درشت ترین اناری که می توانم پیدا کنم، آن دو را برای همیشه بی حصار و با آرامش در کنار هم می گذارم، فکر می کنم بهترین هدیه ی عروسی آن دو درشت ترین اناری ست که یواشکی از انارهای مراسم شب یلدا برداشته ام، دیگر فرقی نمی کند. انار مالِ هردوی آن هاست، هم دارا به سارا انار می دهد، هم سارا به دارا، هم هر دو با هم آن را خواهند خورد و شاید هم آن را برای همیشه یادگاری نگه دارند. انارشان گوارا و یلدایشان مبارک.
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#217
Posted: 2 Nov 2012 17:09
نامه بیست و هفتم
بچه که بودم مدام دستم را از دستانِ نگرانی که مراقبم بود رها می کردم و آرزویم بود یک بار هم که شده تنها از خیابان زندگی رد شوم حالا که دیگر نمی شود بچه بود و فقط می شود عاشق بود از سرِ بچگی، هر چه وسطِ خیابانِ زندگی سر به هوا می دوم هیچ کس حاضر نمی شود دستم را بگیرد و برای لحظه ای حتی مراقبم باشد.
«نیاز عاشقان معشوق را بر ناز می دارد تو سر تا پا وفا بودی ترا من بی وفا کردم»
مریم
======================================================================
نامه بیست و هشتم
زیبای نازنین سلام:
بازم با من قهری؟ آره؟ بازم یه چیزی پرسیدم که ربطی به من نداره؟
سلام به گلی که اردیبهشت را بهشت کرد، زیبای ما هم! درست است که در محضر پادشاهی ِ قصر بلوری چشمانت هیچگاه مجاز به طرح سوالی نبودم و نیستم و نخواهم بود. اما امان از فراموشی، دردسر فراموشی ات، دردسرِ پادشاهیت دردسر فراموشی ام را صد چندان کرد و باز هم پرسیدم که بگذریم...
از خیلی چیزها که گرچه پرسش نیستند اما علامت تعجب دارند، زیبای من، آنقدر دیوانه ی نخواستن و کم رنگ بودن و هرگونه بودن با منی که همیشه می گذاری یم برای بعد. و من همیشه به آدم هایی که به حالای تو تعلق دارند حسودی ام می شود، به آنهایی که پشت خط تراوش کلام نقره ایت می آیند و جلوی خط کنار هم بودنمان خط موازی می کشند که مبادا آخرش رسیدن باشد، زیباترینم، دلم می خواهد بگویی که می دانی تمام نفسهایم جور عجیبی به تو متصل است حتی به نخواستنت و من می دانم که هیچ چیز، حتی همان نخواستن تو به من هرگز مربوط نیست، اما باز هم به خود می بالم که می گذاری یم برای بعدهای نیامده ی دور نه برای هیچ وقت. فکرش را بکن شاید من یک روز، روز مبادای تو باشم و آن شاید به من حس نفس کشیدن می بخشد. زیبا یاد مدرسه ام می افتم و زنگ بعدی که درسش سخت بود، اما با وجود سختی همیشه می آمد و گفتن تو هم مثل روز مبادا و مثل آن زنگ نیامده ی سخت می آید و می رود و من روز مبادای تو هم خواهم شد و آن وقت آدم های حالای تو دیگر نیستند که من غصه ی بودنشان را بخورم. زیبای من خیلی ها ستاره شدنت را وسیله ی نور گرفتنشان می کنند و من فقط می خواهم ستاره بودنت را از دور به نظاره بنشینم همین. دعا می کنم یک روز مالِ حالای تو باشم، حتی اگر آن روز روز مبادای دوری باشد که در تقویم های سال های بعد گم شده است. مثلِ چیزی که می خواهی و به قول شاعری که نمی دانم کیست، در غبارها گم می شود. فرشته ترینم هر چه بگویی عاشقانه است: خنده ات، فریادت، بغضت، اخمت، بارانت، طوفانت، تنفست همه برایم عشق است. مرا ببخش که گاهی یادم می رود داناترین ها موظف نیستند به جرم دانستن هر چیز کوچک و بزرگی به سئوالات یک دیوانه ی عاشق پاسخ دهند، تمرین می کنم تا تکرار نکنم لااقل مرا برای روز مبادایت بگذار. کسی که تا تو را دارد آرزوی داشتن هیچ چیز را ندارد.
«من و تو آن دو خطیم آری
موازیـــان به نـاچاری
که هر دو باورمان ز آغاز
به یکدیگر نرسیدن بود»
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#218
Posted: 2 Nov 2012 17:10
نامه بیست و نهم
حالا فهمیدم که چرا زنجیر عشق تو محکم ترین زنجیر دنیاست، ای کاش تمام کودکی هایم بازی دیگری را به جای عمو زنجیرباف انتخاب می کردم، آن عموی خیالی آن روزها، امروز خودش را جوری نشانم داد که فکرش را نمی کردم.
خودم گفتم ای کاش، نه من می گفتم و نه او می بافت زنجیر بلند و رها نشدنی عشق تو را، دیدم با صدای هیچ پرنده ای حتی هیچ چیز برایم نمی آورد. نگو رفته بود تو را بیاورد.
یادم باشد هر کودکی را در حال بچگی کردنش دیدم به او بگویم به همه بگوید تو را به خدا هیچ کس عمو زنجیرباف بازی نکند یا لااقل کسی عمو نشود و اگر شد در جواب زنجیر مرا بافتی هیچ کس حتی دشمنش «بله» نگوید چون مثل من می شود صاحب بلندترین زنجیر دنیا.
مریم
======================================================================
نامه سی ام
دخترک بی سررسید، رسید. یا تو یا هیچ کس شاید تنها دروغی است که هر کس لااقل یکبار در عمرش ساده آن را گفته است. عدالت نیست اما می نویسم انقدر تسلیمت می شوم تا تسلیم شوی، از بس بزرگت کردم کوچک شدم، نه کسی مرا رساند نه من کسی را رساندم. شاید دلیلش این بود که از بچگی کسی تقلب یادم نداده بود، کسی می گفت آنها که تقلب بلدند بیشتر می توانند به هم برسانند، در کودکی درسها را و اگر در بزرگی شان بزرگ باشند آدم ها را.
خداحافظ. هنوز بلا تکلیفم مثل سیم «ر» در گیتار.
شبی که عینِ همیشه عطر همزبانیت دنیا را گیج کرده است.
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#219
Posted: 2 Nov 2012 17:12
نامه سی و یکم
بچگی کردم ببخش، ندانستم چشم گفتن من وقتی کلی چشم به فرمان تواند به چشمت نمی آید. ببخش حسودی ام نمی شود دیگر سایه ات را در باشگاه و دانشگاه و آرایشگاه تعقیب نمی کنم. دیگر نمی گویم کجایی؟ می گویم نه یعنی حقیقتش بازی می کنم که برای من فرق نمی کند، عجیب است دخترها بلد نیستند از عهده ی این نقش درست برآیند در حالیکه تو یک شب نسبتا مهربان اواخر خرداد به من گفتی باید برای عزیز ماندنت همین کارها را بکنی. جمله ات این بود که: باید همین کارها را بکنی که سرت سر پادشاه باشد. دیگر مثلا من حسودی ام نمی شود، تو فرض کن من لذت می برم آدم های متین کوچه و بازار از تو امضا بگیرند. تو تصور کن من ذوق می کنم شهرتِ تو را همه جا با انگشت نشان یکدیگر بدهند. تو فقط گمان کن من اصلا ناراحت نمی شوم جز خودم کسی در دستش روزنامه ای باشد با عکس تو. تو خیال کن به من بر نمی خورد اگر تو با یک خانم به قول خودت محترم و به قول من مزاحم عکس یادگاری ملی بیندازی. تو فکر کن که من قبول کرده ام که یک قهرمان ماله همه است. تو باور کن که من معنای ملی بودنت را می دانم. مجسم کن به قول تو بلد شده ام آداب و معاشرت اجتماعی را با عاشقی ام ترکیب نکنم. تو راحت باش من اصلا با کمان غضبم دل طرفداران ملی تو را نشانه نمی گیرم. تو ببخش اما این بار خودت را فریب بده که دیگر هیچ چیز برایم فرقی نمی کند اصلا فرق یعنی همان که فقط باز می کنند تا خوش تیپ شوند کج دارد و راست مثل راه تو. باورت بشود که من خیلی برای هوادارنت احترام قائلم اما خودمانیم کدامشان هوایت را داشتند وقتی غریب از غربت آمدی؟ بگذریم... این را در گوش دلتنگی ام پچ پچ کردم و گریستم. چرا برای تو نوشتم؟
به حرفم ایمان بیاور، حرف و نگاه تو با غریبه ها ایرادی ندارد. تو حق مسلم همه ای یعنی نه اینکه جزء افتخارات ملی هستی، همه اجازه دارند لمست کنند، تنفست کنند، ببویندت و معلوم است که مهم نیست چرا شک می کنم. تو مال مردمی به من ربطی دارد که غروبِ پنج شنبه ی دو هفته قبل از تولد دومین ماه پاییز امسال ساعت شش تو را با کدام غریبه ی بعدا آشنا دیده اند که از خیابان خلوت یک جای دور شاید نزدیک رد شده ای من که گفتم یادم آمد درست است پیدایش کردم گفتم رد شدی، آهان همه را بگذار کنار و این را باور کن تو رد شدی تمام آنچه را که نوشتم برعکس کن و بخوان، آن وقت دلیلش را می فهمی برای تو که فرقی نمی کند یکی از آن چشم هایی که با یک اشاره ی چشمت در ثانیه به تو هزار و یک چشم می گوید جای هنوز خالی نشده ی من مجنون را پر کرده اند که وارونه خواندی و قلبت نلرزید.
یاد آن از یادرفته ی ناشناس در یاد مانده به خیر به کسی گفته بود در گوشه ای از ضرب المثل های نشنیده و دور جزیره ای شکل کوچک بنویسید، دنیا آنقدر کوچک است که هیچ چیز در آن گم نمی شود. یادت باشد بزرگ روزگار من، در همان کوچکی، مرا، جنونم را، عشقم را ، و حسادتم را گم کردی.
پیدایم کن که من دنبال کسی که پیدای دیگران است نمی روم، من گمشده ی توام بیا و هر وقت دلت هوای پیدا شدنم را کرد دنبالم بگرد. من برای تو پیدا شده بودم و حالا هم تا هر وقت بخواهی برای تو پیدا خواهم ماند همین.
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#220
Posted: 2 Nov 2012 17:13
نامه سی و دوم
امشب کسی که خودش هم عین نامش غمگین بود و از عشق سرخ به من آموخت که گاهی انسان می گرید بدون اینکه چشمانش خیس شود و تنها علامتِ گریه، تر شدن چشم نیست و من اندکی بعد از خودم دلتنگ شدم که کسانی که بی چشم خیس گریه می کنند ابری ترند، سبک هم نمی شوند، دل و دستشان هم نمی لرزد، اشک هم که نمی ریزند پس خیالشان ناراحت تر است.
برای او دعا می کنم که مثل خودش باشد نه اسمش، جوری نیست که برایش نامه بنویسم. این چند خط را هم محض شگفتی ام نوشتم از این مبتلا شدن، برایش تنها دعا می کنم. عزیز است چون سرخ است عین حقیقت و مثل مقدساتم.
مریم
======================================================================
نامه سی و سوم
سلامی که امروز برایت می نویسم رنگش فرق می کند، می دانی آخر حالا اینجا زمین عروس شده است، تقصیر من نیست همیشه هر چه که می نویسم اگر عجیب هم نباشد نمی دانم چرا تو تعجب می کنی؟
زیبا نمی دانم تعجب کنی بهتر است یا نکنی؟
کدامشان به دوست داشتن، به عشق، کمی نزدیکتر است؟... بگذریم...
داشتم برایت می گفتم که زمین عروس شده است اما حقیقتش غیر از اینکه بنویسم عاشقت هستم و تو هیچ اهمیتی ندهی و من به اهمیت ندادنت در عشقم اهمیتی ندهم، برایم یک سوال نارنجی پیش آورد. دیدم چه کسی بهتر از تو، تو هیچ سوالی را جواب نمی دهی، پس معلوم نمی شود که کی بلد نیستی، کی حوصله نداری و کی از عزیزی ات کم می شود، اما اینجا از هر کس که بپرسم نه اینکه دیوانه اش نیستم و هر که باشد یک آدم کاملا معمولی ست لااقل برای قلب من اگر بلد نباشد پای آبروی در میان است که مسلما می رود. گرچه نبودن ننگ نیست اما خب این تنها در قالب حرف یخ زده است و هر کس هم که بلد نباشد خجالتش را با یک نمی دانم به اوج می رساند. حالا از تو می پرسم می دانم تو همه چیزهای مهم و عجیب را می دانی، عادی را هم همینطور، ببین وقتی برف می بارد می گویند چون برف سفید است پس شاعرانه اش این است که عروسی ست و سفیدی را رنگ عروسی می دانند، اما اغلب وقتی کسی می میرد سفید می پوشد و بقیه سیاه، پس چرا آن روز عروسی آن عروس نیست که می رود، می دانم تو شگفت زده نگاهم نکردی، نترسیدی، دلت هم برای شدت دیوانگی ام نسوخت، اصلا حتی ذره ای از این سوال را هم به پای دیوانگی ام نگذاشتی، نه جان هر کسی که جز من است و خدای نکرده خیلی دوستش داری مگر درغ می گویم؟
فرق میان این دو عروس چیست زیبا؟
سفید همان سفید است چه برف باشد چه پارچه، چه هر چیز دیگر. اما آدمها چرا و چطور عوض می شوند؟ شاید واقعا رفتن همیشگی آن انسان هم، عروسی اش باشد مثل حالای زمین و برعکس شاید زمین حالا با این که سفید اجباری بر تن کرده مرگش باشد از درد، تو چه فکر می کنی نازنینِ مریم؟ می دانم تو بلدی، تو جواب همه سوال های نپرسیده ی من را هم می دانی، همین است بی خود که من دیوانه ی تو نشده ام. نه فکر کنی به خاطره سوال و جواب و بی جوابی و این هاست خودت که بهتر همه چیز دنیا را می دانی همین که می دانی که من نمی دانم چقدر دوستت دارم کافی ست و همین بالاتر که خودت هم نمی دانی من چقدر دیوانه ی توام. شهامتش را داری اما فکر نکن این مسئله صد مجهولی ست میزان مجنون بودن مرا هیچ کس نمی داند. فقط همه می دانند که آنقدر درصدش بالاست که عاشقت را در هر دادگاهی با گواهی غلبه ی جنون تبرئه می کند. گرچه هیچ کس جنون ب این لذت بخشی را با سفیدترین پرونده ی دنیا عوض نخواهد کرد.
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida