انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Fayez Dashtestani | اشعار و دو بیتی های فايز دشتستانی


مرد

 
اشعار و دو بیتی های فايز دشتستانی

زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 






زایر محمدعلی متخلص به (( فایز)) و مشهور به (( فایز دشتستانی)) از شاعران دوبیتی سرای بزرگ ایران است. اصل وی از دشتی می باشد و چون در طول تاریخ بلوک دشتی و مرکز آن خورموج یکی ازبلوکات و مناطق دشتستان بزرگ محسوب می گردیده است لذا به همین مناسبت در تاریخ ادبیات ایران این شاعر به فایز دشتستانی شهرت یافته است.
از زندگی اولیه فایز ما را چندان اطلاع دقیقی نیست و آنچه که در زمینه تاریخ و محل تولد و زندگیش به دست آمده در میان و صاحبان تراجم اختلاف است. بعضی سال تولد او را 1250 هجری قمری برابر با 1290 هجری خورشیدی و محل تولدش را قریه (( کُردُوان )) از قراء دشتی دانسته اند. بعضی دیگر زادگاهش را بندر (( دیر )) ذکر نموده اند. و پاره ای تاریخ تولد او را به سال 1252 یا 1253 هجری قمری و محل تولدش را قریه (( زیارت )) می دانند.با این همه معلوم و مسلم گردیده که مسقط الراس او روستای (( کُردُوان)) از ولایت (( شُنبه)) در بلوک دشتی است. گویا در کودکیپدر را از دست داده و تحت سرپرستی مادر قرار می گیرد.
او دوره کودکی را در زادگاهش گذرانید و در نوجوانی به تحصیلخواندن و نوشتن در مکتب خانه پرداخت.
فایز مردی متوسط القامه با چهره ای گندم گون بود، گویند مدتی از عمر خود را به شبانی گذرانید وزندگی ساده و بی ریای روستایی داشت، در عین حال مردی خوش مشرب و بذله گو نیز بود و چون از صدایی خوش و گیرا برخوردار بود دوبیتی هایی را که می سرود با آوای غم انگیز دشتستانی (شَروه) بر زبان زمزمه می کرد. در بیان شرح حال وی عوام زندگی افسانه آمیزی به او نسبت داده و با استناد به بعضی از دوبیتی هایش او را موجودی افسانه ای یعنی حور و پری (پریزاد) مرتبط دانسته وی را در ردیف عشاق معروف قلمداد کرده اند.
بگو تا دلبر((حورم)) بیاید سفید و نازک و بورم بیاید
دمی که میرود تابوت فایز بگو تا بر لب گورم بیاید
***
پری پیکر بت عیسی پرستم به یک نظاره دل بردی زدستم
پری برگرد و با من آشنا شو که من دین مسلمانی شکستم
گویند فایز در زمان میرزا علی اکبر خان و پدر میرزا محمد خان غضنفرالسلطنه سفری به برازجان کرد و مدت کوتاهی مهمان ضابطبرازجان بود و از طرف او مورد توجه و محبت قرار گرفت. وی معاصر محمد خان دشتی بود.
بیشتر سروده های فایز در قالب دوبیتی است و شاعر تخلص خود رادر آخردوبیتی هایش آورده است و این از ویژگی های شعر فایز می باشددر حالی که شاعران قبل و بعد از او نام و تخلص خود را اغلب در غزل و قصیده آن هم در مقطع غزل جایز دانسته اند.
فایز را در واقع شاعری با احساس و متعلق به عوام باید دانست او در حقیقت بنیانگذار شعر فولکوریک و ادبیات عامیانه و بومی است و در این خصوص سرمشق دیگر شعرای دوبیتی سرای جنوب ایران بخصوص دوبیتیسرایان مناطق دشتی، دشتستان و تنگستان بوده است به طوری که شاعران دوبیتی سرای بعد از اواز این شاعر تأثیر پذیرفته و بسیاری از مضامین شعری را از او تقلید کرده اند.
در مورد طول عمر، تاریخ وفات و محل فوت فایز اخبار مختلفی وجود دارد. بعضی مدت عمر او را هفتاد و بعضی دیگر هشتاد سال گفته اند همچنین تاریخ فوت او رابعضی سال 1330 هجری قمری در قریه بردخون و بعضی در سال 1333 هجری قمری در خورموج و پاره ای نیز محل فوتش را قریه زیارت یاد کرده اند.
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
بــگو تـا دلــــبر حــورم بیـــاید
ســـفید و نـازک و بـورم بیاید
دمــیکه میــرود تابــوت فــایز،
بــگو تــا بـر لـــب گـــورم بیاید






بتا ! بیهوده منما گریه بســــــیار
بمیرم تا نبینم گریــــه ات یــــار
امیدم هست جانا ! بعـــــد فــایز ،
بگری تا قـــیامت بــر من زار !






به رخ جا داده ای زلف سیه را ،
به کام عقرب افکندی تو مه را
که دیده عقرب جراره ، فایــــز ،
زند پهلوی مـــــاه چـــــارده را ؟






به تیرم زد ، کمان افکند در پشت ،
که یعنی : من ندانم کی ترا کشت
خودت اقرار کردی پیش فایز ،
به خونم کرده ای رنگین سرانگشت






دلم از گردش دوران شده سیر ،
فراق یار جانی کــــرده ام پیر
بیا بار صبا بر گــــو ، به فایز،
که زلفش دیگران را کرده زنجیر



زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
دو چشمش چون به چشمانم نگه کرد ،
دو چشمش روزگار من سیه کرد
مکن عشوه به فایز ای دلارام ،
دو ابروی کجت حالم تبه کرد !





جهان را عنبر افشان کرده ای باز ،
مگر کاکل پریشان کرده ای باز ؟
چرا افغان چو فایز بر نیارم ؟
که همچون گل ، گریبان کرده ای باز !





خروش عرش ، دیشب التجا کرد
برای عاشق مسکین ، دعا کرد
الهی ! خیر ، از عمرش نبیند ،
هر آنکس یار ، از فایز جدا کرد !





خدنگ مه جنیان ، دلنشین است !
جفای نازنینان ، نازنین است !
نشد رسته دل از این دام ، فایز ،
سر زلف بتان « حبل المتین » است !





خدایا ! زلف و گردن آفریدی
یقین بهر دل من آفریدی
یقین بهر دل بیچاره فایز ،
بت پاکیزه دامن آفریدی !



زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
بیا فایز بفرما درچه کاری ؟
بده دستمال دستت یادگاری !
بده دستمال دستت تا بشویم ،
به آب زمزم و صابون لاری !





بلندی ! سیر عالم میکنم من !
به جای عیش ، ماتم میکنم من !
رفیقان ! دور فایز جمع گردید ،
که فردا ، دردسر کم میکنم من !





تو از من بی خبر ، من از تو بیتاب !
نمیخواهی به بینی تو مرا خواب !
یقین حال دل فایز ندانی :
لب من تشنه و ، لعل تو سیر





پس از ببریدن و پیوند جانان ،
مرا خوش آمده از دادن جان !
پس از مرگ جوانی همچو فایز ،
ترا خوش باد صحبت با رفیقان





بتا ! ختم رسل پیغمبری شد
به من واضح صفای دلبری شد
رو مثقالی دلی که داشت فایز ،
به تاراج سر زلف « پری » شد



زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
بـرو قاصــد کـه در رفـتــن ثوابست
به تعجیـــلی برو حــالم خراب است
به تعجیـــلی برو در پیــــش دلـــبر ،
بـگو فایز : دمـادم در عـــذابـــست





بــتـا ! آهسته تر بــردار پــا را
از ایــن دام بــلــا بگذار مــا را
سراغ نیمــه جــان داری ز فایز ؟
بیــا بستــان ، سـر مـنـت خدا را





بهــار آمد ، زمین فیروزه گون شد
به عزم ســـیر ، دلدارم برون شـــد
مقــابــل شــد به گلـشـن ، یار فایز
گـل از خجــلت ، تمامی سرنگون شد !





خدایا ! میتوانم ترک جان کرد
نشاید ترک یار مهربان کرد !
دل اینجا ، دلبر اینجا ، من مسافر !
سفر ، بی دلبرم کی میتوان کرد ؟





اگر دانی که فردا محشری نیست ،
سوال و پرسش و پیغمبری نیست،
بتاز اسب جفا تا می توانی ...
که «فایز» را سپاه و لشکری نیست !



زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
دگر شب شد که مشتاق حضورم
کنم یاد از رفیق گشته دورم
نسوزد هیچ عاشق مثل «فایز»
خمیر آسا گرفتار تنورم !





مرا تن زورق است و ناخدا دل
در این زورق بود فرمانروا دل
رسد «فایز» به ساحل ، یا شود غرق ؟
نمیدانم برد ما را کجا دل !؟





سحر از شوق جانان ، مست و مدهوش ،
رسانیدم همی دستم به گیسوش
ز بوی عطر زلف یار «فایز»
دو دستم تا قیامت میدهد بوش





اگر دورم من از تو ای پریزاد ،
فراموشم مکن زنهار ، زنهار
همان عهدی که با تو بست فایز ،
وفا دارم اگر هستی وفادار






خروس ! از هرزه خوانی دست بردار ،
که گردد نازنین ، از خواب بیدار
به حق کعبه و عرش الهی،
یک امشب حرمت فایز نگهدار



زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
اگر از رخ ، براندازی نقابت ،
کند مردم خیال آفتابت ...
از این پوشیده ئی رخ ، یار فایز ،
که ترسی شب کسی بیند بخوابت






بدوشش زلف اندر پیچ و تاب است ،
همان این اضطراب و التهاب است
از آن فایز سیه فام است زلفش ،
که دایم در جوار آفتاب است






مرا یاران وصیت این چنین است
که در هر که آن جانان کمین است
بدوش آنجا برید تابوت فایز
که جای تربتم آن سرزمین است






دل من قطره خونی بیشتر نیست
دلت ای دوست فولاد و حجر نیست
نمیسوزد دلت از بهر فایز ؟
مسلمانی بتا ! پیشت مگر نیست ؟






به عارض ، طرف مغجر کن نقابت،
مهل بی پرده ماند آفتابت
بت فایز ! بپوشان رخ ، که ترسم ،
شبی ، نامحرمی بیند به خوابت




زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
شده خاموش ، شمع محفل من
دریغا ! زحمت بی حاصل من
کسی از حال فایز با خبر نیست،
بجز من دانی و داند دل من را






زره پوشیدهای ، با من به کیتی ؟
کشی ما را و خود تنها نشینی ؟
مکش فایز ، بترس از خون ناحق،
مکن بد با کسی ، تا بد نبینی






دلم تنگ و زمین تنگ آسمان تنگ ،
غم دوری به جانم میکنند جنگ
سر راهت نشیند فایز زار ،
که هر کس تا رسد ، بر او زند سنگ






سحرگاهان که مشغول نمازم ،
ز دروازه در آمد سرو نازم
که فایز « قو هوالله احد» خواند !
خداوندا ! گنهکارم ، چه سازم ؟






ز دست جور تو دارم شکایت ،
ولی ، با کس نگویم این حکایت!
اگر در کلبه فایز نهی پای ،
کنم جان را نثار خاک پایت




زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
دلا ! نتوان به زلفش آرمیدن
از این زنجیر بهتر پا کشیدن
تو ای فایز ! مکن بازی به زلفش ،
که این «مار» آخرت خواهد گزیدن





اگر هنگام مردن دلبر من ،
نهد از مهر ، بر زانو سر من ،
بگیرد یار ، فایز را در آغوش ،
بسا آسان رود جان از تن من !





در این عالم ، غمم از حد فزونست
دلم از بهر جانان ، پر ز خونست
گله از تو نباشد یار فایز ،
شکایت ها ز بخت واژگونست





دلم از دست خوبان چاک چاک است ،
تنم از ظلمشان اندوهناک است
چو فایز خورده باشد تیر غمزه ،
ز تیر طعنه دشمن چه باک است ؟






ذلیل و خوار و زارم کردی آخر
پریشان روزگارم کردی آخر
به فایز بستی اول عهد و پیمان
به غربت رهسپارم کردی آخر



زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
شعر و ادبیات

Fayez Dashtestani | اشعار و دو بیتی های فايز دشتستانی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA