انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Fayez Dashtestani | اشعار و دو بیتی های فايز دشتستانی


مرد

 
چرا خواهی که من آیم به غربت،
چرا باید کشم این رنج و محنت،
درازای عمر فایز این چنین شد،
که لعنت بر چنین عمری به ذلت





نه هر ویرانه دل مأوای عشقست،
نه هر سینه که بینی جای عشقست،
دلی همچون دل فایز بباید،
که او اندر خور سودای عشقست





به گل سنبل فروهشته که گیسوست،
کشیده تیغ چشمانش که ابروست،
مترجم کرده ابرو یار فایز،
که بسم الله اینک مصحف روست





خيال کشتن من داشت جانان
کدامين سنگدل کردش پشيمان
ندانست عيد فايز آن زمانست
که گردد در منای دوست قربان





پس از مرگم نخواهم های هايی
نه فرياد و نه افغان و نوايی
بگويد گشته فايز کشته دل
ندارد کشته دل خون بهايی



من آبی ام تاجی ام اسم تیمم استقلاله
جلو تاج ایستادی واست باخت اجباره....
     
  
مرد

 
دو چشمش گفت کابرو فتنه جویست،
حقیقت کج نشین و راست گویست،
دو مژگان گفت با فایز حذر کن،
که خنجر دست ترک تند خویست





ايها الطلاب ناموا فى بيوت
- واسكنوا فى دار كم كالعنكبوت
فاذكروا اشعار باقر دائما
- لاتقولوا كان زيد قائما

مدرسه بايد كه تن لاغركند
جسم را افسرده، رخ اصفر كند
مدرسه كى زيبد اين نابخردان
جاى اينان است اصطبل خران





خداوندا دلم از دین بری شد
اسیر دام زلف آن پری شد
پری دید و پریشان گشت فایز
پری روهرکه دیدازدین بری شد





به بالا بنگری مهتاب بینی
گل خوشبو کنار آب بینی
برو فایز سزای تو همین بود
پری مثل مرا در خواب بینی





مریضی کز جدایی گشته بیمار
علاجش چیست عناب لب یار
همین باشد علاج درد فایـــــــز
مکش زحمت طبیبم را میازار



من آبی ام تاجی ام اسم تیمم استقلاله
جلو تاج ایستادی واست باخت اجباره....
     
  
مرد

 
زما آن چشم و ابرو میبرد دل
لب و دندان و گیسو می برد دل
بت فایز ز وضع طرز و رفتار
نه من دل داده ام او میبرد دل





به گلشن تا زگل نام و نشانست
حديث بلبل و گل در ميانست
جهان تا هست ذکر شعر فايز
ميان دوستان این داستانست





جوانی هست چون گنجی خداداد
خوشاآن کس که این گنجش خداداد
برو فايز که این گنج از تو بگذشت
مزن ديگر تو از دست خدا داد





دل من حالت پروانه دارد
به آتش سوختن پروا ندارد
دل فايز چو مرغ پر شکسته
به هر جا کو فتد پروا ندارد





کنم مدح خم ابروت يا روت
نهم نام لبت ياقوت يا قوت
يقينم هست فايز زنده گردد
رسد بر تخته تابوت تا بوت



من آبی ام تاجی ام اسم تیمم استقلاله
جلو تاج ایستادی واست باخت اجباره....
     
  

 
خبر از دل ندارم نيست يا هست
بريد از ما و با دلدار پيوست
گله از دل مکن فايز که پيری
تو را از پا فکند رفت ازدست





اگر از روی تو مهجورم ای دوست
زدرد دوريت رنجورم ای دوست
جدا فايز زتو نز بی وفايست
خدا داند که مجبورم ای دوست





نمى‏بينم ز مردم آشنايى
نمى‏آيد ز كس بوى وفايى
مده فايز! به وصل گلرخان دل
كه آخر مى‏كشندت از جدايى





دلا نتوان به زلفش آرميدن
از اين زنجير بهتر پا كشيدن
تو اى فايز! مكن بازى به زلفش
كه اين مار آخرت خواهد گزيدن





سر زلف تو آشوب جهان شد
اسير زلف تو پير و جوان شد
هنوزم اول دنياست، فايز!
كه بر پا فتنه آخر زمان شد



من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
خبر دارى به من هجران چه ها كرد؟
دلم را ريش و جانم مبتلا كرد
ز مردم عشق تو پوشيده فايز
ولى شوق تو رازش بر ملا كرد





نخستين‏ بار بايد ترك جان كرد
سپس آهنگ روى گلرخان كرد
نبايد در طريق عشق، فايز!
حذر از خنجر و تير و سنان كرد





نسيم! آهسته آهسته سحرگاه
روان شو سوى يار از راه و بيراه
بجنبان حلقه زنجير زلفش
ز حال زار فايز سازش آگاه





چه مقصود است از این جانا بگو راست،
گهی کج می نهی زلفت گهی راست،
بگفت از بهر بیم خصم فایز،
که یعنی مار و عقرب هر دو ماراست





مرا گه غم دهد گه غمگسار است،
گهی نامهربان گه دوستدار است،
دل فایز برد گه، گه دهد باز،
مثال الفت موج و کنار است



من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
مسلسل زلف عنبر فامش اینست،
برای صید دلها دامش اینست،
عتاب آلوده رخ بی پرده فایز،
علامتهای قتل عامش اینست





مه بالا نشین پایین نظر کن
به مسکینان کلامی مختصر کن
بتا فلیز غریب این دیار است
محبت با غریبان بیشتر کن





دلم ای کاش بیرون میشد از تن
دریغا دست بر می داشت از من
کسان دارند فایز دشمن از دور
من مسکین بود در خانه دشمن





دل از من چشم شهلا دلبر از تو
لب خشکیده از من کوثراز تو
بنه بر جان فایز منت ازلطف
سر از من سینه از من خنجر از تو





خودم اينجا دلم در پيش دلبر
خدايا اين سفر كى ميرود سر
خدايا كن سفر آسان به فايز
كه بيند بار ديگر روى دلبر



من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
قلم آور كه بنويسم كتابى
به پيش دلبر عالى جنابى
تو فايز مى‏كشى فردا چه گويى
قيامت مى‏شود آخر حسابى





مرو ای جان شیرین از بر من
توقف کن که آید دلبر من
بده فایز به تلخی جان شیرین
که جانانت بگیرد سر به دامن





خیال کشتن من داشت جانان
کدامین سنگ دل کردش پشیمان ؟
نداند عید فایز ان زمان است
که گردد در منای دوست قربان





ز دستم رفتی ای حور بهشتی
مرا در دوزخ هجران بهشتی
نگفتی فایزی هم داشتم من
بریدی بی سبب تخمی که کشت





نسیم امشب عجب دفع غمی تو
یقین دارم نه از این عالمی تو
شمیم زلف یار فایز ستی
و یا زانفاس ابن مریمی تو



من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
شدم پیر و کمان قد و عصا دست،
دلم از شوق مهرویان نشد پست،
دل فایز چو باز پر شکسته،
هنوز اندر خیالش صیدها هست





رخ و چشم و لب و قد رسایت،
مرا انداخت در دام بلایت،
اگر زین ورطه فایز در برد جان،
کنم جان و دل و تن را فدایت





کنم مدح خم ابروت یا روت،
نهم نام لبت یاقوت یا قوت،
یقینم هست فایز زنده گردد،
رسد بر تخته ی تابوت تا بوت





بت زورق نشینم در امان باد،
خدایش از بلایا حرز جان باد،
به دریا باد فایز یارش الیاس،
به صحرا خضر با وی همعنان باد





بت نامهربان دیدی چها کرد،
وفا کردیم و او با ما جفا کرد؟،
کسی از دلبر فایز نپرسید،
که ناحق حکم قتل ما چرا کرد؟



من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
سحر شبنم چو بر گیسویش افتاد،
به عالم شوری از آن بویش افتاد،
خوش آن ساعت که فایز همچو گیسوش،
پریشان حال در پهلویش افتاد





نه قاصد نه پیام دلبر آمد،
نه شام غم نه عمر من سر آمد،
نیامد پیکی از دلدار فایز،
نه شاپوری ز ملک من در آمد





مرا تا دل به تن تسلیم کردند،
همی مهر بتان تعلیم کردند،
دل فایز بتان بردند یغما،
ببردند و به هم تقسیم کردن





سحرگاهان به گلشن انجمن بود،
گل نسرین و سرو و یاسمن بود،
همه گلها به گلشن جمع بودند،
ولی فایز! نه پیدا یار من بود





حصار دوست گر ز آهن بر آرند،
به دورش خندقی از اخگر آرند،
رساند خود به یار خویش فایز،
به راهش گر هزاران لشکر آرند



من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
بتم سر پنجه با لوح و قلم زد،
زمین و آسمان از نو به هم زد،
پس پرده درآمد یار فایز،
چو خورشیدی که از مشرق علم زد





که بر نخل امید من تبر زد؟،
که بر مینای اقبالم حجر زد؟،
جدا فایز که کرد از وصل جانان،
که بر جانم خدنگ بی خبر زد؟





سحرگاهان که شبنم بر گل افتد،
ز نو شور و فغان در بلبل افتد،
بت فایز به یاد نوگل خویش،
به جانش صد هزاران غلغل افتد





بهار آمد زمردسان زمین شد،
در و دشت و چمن صحرای چین شد،
بیا بنشین تو هم در پیش فایز،
که بلبل با گل خود همنشین شد





شما که ساکنان کوی یارید،
چرا این نعمت آسان می شمارید؟،
دریغا چون شما می بود فایز،
که سر بر آستان یار دارید



من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
شعر و ادبیات

Fayez Dashtestani | اشعار و دو بیتی های فايز دشتستانی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA