انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 82:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۰

باد هوای کویت، گرد از جهان برآرد
آب جمال رویت، ز آتش، فغان برآرد

آبی بر آتشم زن، زان پیشتر، که ناگه
خاک مرا هوایت، باد از میان، برآرد

بر هر زمین که افتد، از قامت تو سایه
تا دامن قیامت، آن خاک جان برآرد

مثلث فلک نبیند، با صد هزار دیده
چند آنچه دیده‌ها را، گرد جهان برآرد

سلمان سری و جانی، یک دم اشارتی کن
تا آن سبک ببازد، تا این روان برآرد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۱

نه قاصدی که پیامی، به نزد یار برد
نه محرمی، که سلامی بدان دیار، برد

چو باد راهروی صبح خیز می‌خواهم
که ناله سحر به گوش یار برد

صبا اگر چه رسول من است بیمار است
بدین بهانه مبادا که روزگار برد

فتاده‌ایم به شهری غریب و یاری نیست
که قصه‌ای ز فقیری به شهریار برد

من آن نیم که توانم بدان دیار شدن
صبا مگر ز سر خاک من غبار برد

تو اختیار منی از جهانیان و جهان
در آن هوس که ز دست من اختیار برد

غلام ساقی لعل توام که چاره من
به جرعه می‌نوشین خوشگوار برد

بیار ساقی از آن می که می‌پرستان را
دمی به کار بدارد، دمی ز کار برد

می میار که درد سر و خمار آرد
از آن می آرد که هوش آرد و خمار برد

هزار بار دلم هست و در میان دل نیست
در این میان دل سلمان کدام بار برد؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۲

کیست که قصهٔ مرا پیش نگار من برد؟
باد به گوش او مگر ناله زار من برد
نامه نوشته‌ام بسی نیست کبوتری چرا؟
کو بر من بیاید و نامه به یار من برد
بار دل و بلای جان، من به کدام تن کشم؟
لاشه ناتوان از آن نیست که بار من برد
کار زدست شد کسی چاره من نمی‌برد
هم نظر عنایتش چاره کار من برد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۳

چشمت به خواب چشم مرا خواب می‌برد
زلفت به تاب جان مرا تاب می‌برد

من غرقه خجالت اشکم که پیش خلق
چندان همی بود که مرا آب می‌برد

سودای ابروی تو مغان راز مصطبه
چون غمزه تو مست به محراب می‌برد

امشب به دوش مجلسیان را یکان یکان
بردند مست و ترک مرا خواب می‌برد

بنمای رخ که درشب تاریک طره‌ات
دل گم شده‌ست و راه به مهتاب می‌برد

دل زد در وصال تو دانم که ضایع است
رنجی که آن ضعیف درین باب می‌برد

سلمان کجا و قصه زلف تو از کجا؟
بیچاره روزگار با طناب می‌برد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۴

ز کویش نسیم صبا بوی برد
به بویش دلم پی بدان کوی برد

دل از چنبر زلف او چون جهد؟
که باد سحر جان به یک سوی ‌برد

خیال کنارش بسی داشتند
ز هی پیرهن کز میان گوی برد!

به پشتی رویش قوی گشت زلف
دل عالمی را از آن روی برد

سهی سرو من تاز چشمم برفت
به یکبارگی آبم از جوی برد

که راز پریشان ما فاش کرد؟
که چون زلف او باد هر سوی برد

مگر زلف او گفت در گوش او
صبا در گذر بود از آن بوی برد

دلی داشت سلمان، شد آن نیز گم
چرا گم شد آن لعل دلجوی برد؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۵

خاک آن بادم که از خاک درت بویی برد
گرد آن خاکم که باد از کوی مه رویی برد

از هوا داری بجان جویم نسیم صبح را
تا سلامی از من بیدل به دلجویی برد

چون زهر سویی نشانی می‌دهندش، می‌دهم
خاک خود بر باد تا هر ذره‌ای سویی برد

با سر زلف مرا سربسته رازی هست ازان
دم نمی‌یارم زدن ترسم صبا بویی برد

بر سرت چندان پریشان جمع می‌بینم که گر
بر فشانی عقد گیسو هر دلی مویی برد

تاب مویت نیست رویت راز پیشش دور کن
حیف باشد نازنینی بار هندویی برد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۶

یارم به وفا وعده بسی داد و جفا کرد
هر وعده که آنم به جفا داد، وفا کرد

مهر تو بر آیینه دل پرتوی انداخت
ماننده ماه نوم انگشت نما کرد

هر جور که دیدم ز جهان، جمله جفا بود
این بود جفایش که مرا از تو جدا کرد

مسکین سر زلفت که صبا رفت و کشیدش
بر بویش اگر مست نگشت از چه رها کرد؟

بر زلف تو تا این دل یکتا بنهادم
بار دل من زلف تو را پشت دوتا کرد

هرچند که چشم تو خدنگ مژه آراست
زد بر هدف سینه، بر آنم که خطا کرد

شد باد صبا بر دل من سرد از آن روز
کو رفت و حدیث سر زلفت همه جا کرد

سلمان اگر از عشق بنالد، مکنش عیب!
با او غم عشق تو چه گویم که چها کرد؟

بلبل مکن از گل گله بسیار، که آورد
صد برگ برای تو و کارت به نوا کرد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۷

آخرت روزی ز سلمان یاد می‌بایست کرد
خاطر غمگین او را شاد می‌بایست کرد

عهدها کردی که آخر هیچ بنیادی نداشت
روز اول کار بر بنیاد می‌بایست کرد

داد من یک روز می‌بایست دادن بعد از آن
هرچه می‌شایست از بیداد، می‌بایست کرد

اشک من از مردم چشمم بزاد آخر تو را
رحمتی بر اشک مردم زاد می‌بایست کرد

ای دل ای دل گفتمت: گر وصل یارت آرزوست
جان فدا کن، هر چه بادا باد می‌بایست کرد

صحبتش چون آینه، گر روبرو می‌خواستی
پشت بر زر روی بر پولاد می‌بایست کرد

گر تو شاهی جهان در روز و شب می‌خواستی
بندگی حضرت دلشاد می‌بایست کرد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۸

سحرگه بلبلی آواز می‌کرد
همی نالید و با گل راز می‌کرد

نیاز خویش با معشوقه می‌گفت
نیازش می‌شنید و ناز می‌کرد

به هر آهی که می‌زد در غم یار
مرا با خویشتن دمساز می‌کرد

نسیم صبح دلبر می‌شنیدم
دلم دیوانگی آغاز می‌کرد

خیال آب رکناباد می‌پخت
هوای خطه شیراز می‌کرد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۹

عذارت خط به بخت ما درآورد
سیه بختی است ما را ما درآورد

عذرات بود بر حسن تو شاهد
جمالت رفت و خطی دیگر آورد

چو زلفت پای در دامن کشیدست
چرا خط سیاهت سر بر آورد

خیال لعل نوشینت، به شب دوش
مرا صد پی شبیخون بر سر آورد

مرا از گلبن حسن تو ناگاه
گلی بشکفت و خاری نو برآورد

گلت بر نسترن رسمی زد از مشک
گل رویت عجب رسمی برآورد!

چه صنعت کرد خط عنبرینت؟
که خورشیدش سر اندر چنبر آورد

خنک باد صبا کامد ز زلفت
نسیمی صد ره از جان خوشتر آورد

دماغ جان سلمان را سحرگاه
به راه آورد و مشک و عنبر آورد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 14 از 82:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA