انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 82:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴۰

ناتوان چشم توام گرچه به زنهار آورد
ناتوان دردسری بر سر بیمار آورد

چشم مخمور تو را یک نظر از گوشه خویش
مست و سودا زده‌ام بر در خمار آورد

عقل را بوی سر زلف تو از کار ببرد
عشق را شور می لعل تو در کار آورد

صفت صورت روی تو به چین می‌کردند
صورت چین ز حسد روی به دیوار آورد

منکر باده پرستان لب لعلت چو بدید
هم به کفر خود و ایمان من اقرار آورد

خار سودای تو در دل به هوای گل وصل
بنشاندیم و همه خون جگر بار آورد

با رخ و زلف تو گفتم که به روز آرم شب
عاقبت هجر تو روزم به شب تار آورد

گوییا دود کدامین دل آشفته مرا
به کمند سر زلف تو گرفتار آورد؟

رخ ز دیدار تو یک ذره نتابد سلمان
که مرا مهر تو چون ذره پدیدار آورد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴۱

لطف جانبخش تو جانم ز عدم باز آورد
دل آزرده ما را به کرم باز آورد

خاک آن پیک مبارک دم صاحب قدمم
که دلم هم به دم و هم به قدم باز آورد

هر سیاهی که شبان خط و خالت با من
کرد انصاف که لطفت بقلم باز آورد

می‌کنم خون جگر نوش به شادی لبت
که به یک جرعه مرا از همه غم، باز آورد

مدتی گردش این دایره ما را از هم
همچو پرگار جدا کرد و به هم باز آورد

خواستم رفت به حسرت ز جهان، باز مرا
کشش موی تو از کوی عدم باز آورد

خط به خون خواست نوشتن، به تو سلمان ننوشت
تا نگویی که فلان عشوده و دم باز آورد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴۲

باد سحر از کوی تو بویی به من آورد
جانهاش فدا باد! که جان را به تن آورد

دلهای ز خود رفته ما را که غمت داشت
آمد سحری بوی تو با خویشتن آورد

دلها شده‌ بودند به یک بارگی از جان
لطفت به سلامت همه‌شان با وطن آورد

شد دیده یعقوب منور به نسیمی
کز یوسف مصرش خبر پیرهن آورد

این رایحه مشک ز دشت ختن آمد؟
یا بوی اویس است که باد از یمن آورد؟

در باغ مگر بزم صبوح است، که گل را
عطار سحرگاه به دوش از چمن آورد؟

آن قطره عرق نیست که بر عارضت افتاد
آبی است که با روی گل یاسمن آورد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴۳


جز نقش صورتت دل، نقشی نمی‌پذیرد
تو جان نازنینی و ز جان نمی‌گزیرد

ما غرق آب و زاهد، دم می‌زند ز آتش
گو: دم مزن که این دم با ماش در نگیرد

پروانه‌وار خواهم، در پای شمع مردن
کو هر سحر به بویش، پیش صبا بمیرد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴۴

گرچه در عهد تو عاشق به جفا می‌میرد
لله الحمد که بر عهد وفا می‌میرد

هر که میرد به حقیقت بود آن کشته دوست
سخن است اینکه به شمشیر قضا می‌میرد

هر که در راه تو شد کشته نباشد مرده
زنده آنست که در کوی شما می‌میرد

مرغ در دام تو از روی هوا می‌افتد
شمع بر بوی تو در پای صبا می‌میرد

مرده بودم، ز می جام تو من زنده شدم
وانکه زین جام دمی خورد چرا می‌میرد؟

ای گل تازه برین بلبل نالنده خویش
رحم کن رحم، که بی‌برگ و نوا می‌میرد!

دل من طره طرار تو را می‌خواهد
جان من غمزه بیمار تو را می‌میرد

می‌شوم زنده من از درد تو ای دوست دوا
به کسی بخش که از بهر دوا می‌میرد!

می‌کند راه خرد در شب سودای تو گم
که چراغ خرد از باد هوا می‌میرد

به سر کوی غمت خاک دوایند مرا
نفس بیچاره چه داند که چرا می‌میرد؟

نفسی ماند ز سلمان، مکنیدش درمان!
همچنینش بگذارید که تا می‌میرد!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴۵

دل برد دلبر و در دام بلاش اندازد
دل ما برد، ندانم به کجاش اندازد

هرکجا مرغ دلی بال گشاید، فی الحال
به کمان مهره ابرو ز هواش اندازد

خوش کمندی است سر زلف شکن بر شکنش
وه چه خوش باشد اگر بخت بماش اندازد!

چشم فتان تو هر جا که بلا انگیزد
ای بسا سر که در آن عرصه بلاش اندازد

عاقل آن است که در پای تو اندازد سر
پیشتر زانک فراق تو زپاش اندازد

بوی گیسوی تو هر جا که جگر سوخته‌ایست
در پی قافله باد صباش اندازد

هر که‌را درد بینداخت، دوا چاره برد
که برد چاره سلمان که دواش اندازد؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴۶

گر وقت سحر، بادی از کوی تو برخیزد
هر جا که دلی باشد در دامنش آویزد

آن شعله که دل سوزد، از مهر تو افروزد
وان باد که جان بخشد، از زلف تو برخیزد

هر دل که برد چشمت، در دست غم اندازد
هر می که دهد لعلت، با خون دل آمیزد

کو طاقت آن جان را، کز وصل تو بکشیبد؟
کو قوت آن دل را کز جور تو بگریزد؟

دل می‌طلبی جانا، آن زلف بر افشان تا
دل بر سر جان بارد، جان بر سر جان ریزد

تیغ غم عشقت را ازجان سپری کردم
هر کش سپری باشد، از تیغ بنگریزد

حاشا که بود گردی، بر دل ز تو سلمان را!
گر عشق تو خاکش را، صدبار فرو ریزد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴۷

آخر این درد دل من به دوایی برسد
عاقبت ناله شبگیر بجایی برسد

آخر این سینه دلگیر غم آباد مرا
روزی از روزنه غیب صفایی برسد

بر درت شب همه شب یاوه در آنم چو جرس
تا بگوشم مگر آواز درآیی برسد

بجز از عمر چه شاید که نثار تو کنم؟
که به عمری چو تو شاهی به گدایی برسد

پای را باز مگیر از سرم ای دوست که دست
گر به هیچم نرسد، خود به دعایی برسد

عمر بر باد هوا داده‌ام و می‌ترسم
که به گلزار تو آسیب هوایی برسد

سر پابوس تو دارم من و هیهات کجا
به چنان پایه، چنین بی‌سر و پایی برسد؟

رویم از دیده به خون تر شد و می‌دانستم
که به روی من ازین دیده بلایی برسد

با جفا خو کن و با درد بساز ای سلمان!
کین نه دردی است که هرگز به دوایی برسد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴۸

گل فردوس چه باشد که به روی تو رسد
یا نسیمش که به خاک سر کوی تو رسد

از خط سبز تو در آتشم ای آب حیات!
رشکم آید که خضر بر لب جوی تو رسد

ز آفتابم شده در تاب که در روی تو تافت
تاب خورشید چه باشد که به روی تو رسد؟

چشم بد دور ز روی تو و خود چشم بدان
حیف باشد که بدان روی نکوی تو رسد

کار شد بر دل من تنگ و بلی تنگ بود
کار هرگه که به بخت من و خوی تو رسد

نرسد هر سر شوریده به پای چو تویی
گر به پای تو رسد هم سر موی تو رسد

من به بوی توام ای دوست هواخواه بهار
کز نسیمش به دماغم همه بوی تو رسد

ساقی از درد سبو در تن من جانی کن!
جان چه باشد که به دردی سبوی تو رسد

منع می خوردن سلمان نکنی ای صوفی!
اگر این شربت صافی به گلوی تو رسد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴۹

جانم رسید از غم به جان، گویی به جانان کی رسد؟
وز حد گذشت وین سر گذشت، آخر به پایان کی رسد؟

حالم صبا گر بشنود، حالی رسول من شود
لیکن چنین کو می‌رود افتان و خیزان کی رسد؟

من دور از آن جان و جهان، همچون تنی‌ام بی‌روان
وز غم رسید این تن به جان، گویی به جانان کی رسد؟

کردم غمش بر جان گزین، بادش فدا صدجان ازین
جان گرچه باشد نازنین، هرگز به جانان کی رسد؟

سرو از صبا گردد چمان تا چون قدش باشد روان
ور نیز بخرامد بران سرو خرامان کی رسد؟

مه رویم آن رشک قمر، وز گل به صد رو تازه‌تر
رفت و که داند تا دگر، گل با گلستان کی رسد؟

ای دل به داغت مفتخر، درد ترا درمان مضر
جانها بر آتش منتظر، تا نوبت آن کی رسد؟

سودای وصل او مرا، اندیشه‌ای باشد خطا
سلمان به دست هر گدا، ملک سلیمان کی رسد؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 15 از 82:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA