انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 29 از 82:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۰

به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم
نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم

حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل
همچنان در هوست روی بدین در دارم

ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟
هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم

ساغرم پر می و می در سر و سر بر کف دست
تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم

می‌رود در لب چون آب حیاتت سخنم
چه عجب باشد اگر من سخنی‌تر دارم؟

گفته‌ای در قدم من گهر انداز به چشم
اینک از بهر قدمهای تو گوهر دارم

کرد سلمان به فدای تو سر و زر بر سر
من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۱

از گلستان رویت، در دیده خار دارم
وز رهگذار کویت، در دل غبار دارم

روز الست گشتم، مست از خمار چشمت
هر درد سر که دارم، من زان خمار دارم

بیمارم از دوچشمت، آشفته از دو زلفت
این هر دو حالت از تو، من یادگار دارم

گفتی: وفا ندارم، اینم نگو و باقی
هر عیب را که گویی، من خاکسار دارم

طاووس باغ قدسم، نی بوم این خرابه
آنجاست جلوه‌گاهم، اینجا چه کار دارم؟

من هیچ اگر ندارم، زان هیچ نیست ننگم
بس نیست اینکه در سر، سودای یار دارم

در سینه از هوایش، گنجی نهان نهادم
در دیده از خیالش، باغ بهار دارم

دل را ز دست دادم، می‌ریزم آب دیده
کز دست دیده و دل، خون در کنار دارم

فرموده‌ای که سلمان، کمتر سگی است پیشم
یعنی که من به پیشت، این اعتبار دارم؟

از خون من اگر چه، دارد نگار دستش
ممکن بود که هرگز، دست از نگار دارم؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۲

من حیران نه آن صیدم که از قید تو بگریزم
به کوشش می‌کشم خود را که بر فتراکت آویزم

مرا هر زخم شمشیرت، نشان دولتی باشد
ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تیزم؟

پس از من بر سر خاکم، اگر روزی گذار افتد
بیابی در هوایت من چو گرد از خاک برخیزم

چنان بر صورت شیرین من بیچاره مفتونم
که در خاطر نمی‌گنجد خیال ملک پرویزم

چو آب آشفته جان بر کف روانم تا کجا سروی
چو قد و قامتت بینم روان در پایش آویزم

نه جای آنکه در کوی وصال یار بنشینم
نه پای آنکه از دست فراق یار بگریزم

برو زاهد چه ترسانی مرا از آتش دوزخ
منم پروانه عاشق که از آتش نپرهیزم

ز چندین گفته سلمان یکی در گوش کن باری
نه از گوهر کمست آخر سخنهای دلاویزم

گهر در گوش بسیاری نماند لیک بعد از من
بسی در گوشها ماند، حدیث گوهر آمیزم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۳

صبح محشر که من از خواب گران برخیزم
به جمالت که چو نرگس نگران برخیزم

در مقامی که شهیدان غمت را طلبند
من به خون غرقه کفن رقص کنان برخیزم

گرچه چون گل دگران جامه درند از عشقت
من چو سوسن به ثنا رطب لسان برخیزم

چون شوم خاک به خاکم گذری کن چو صبا
تا به بویت ز زمین رقص کنان برخیزم

عمر با سوز تو چون شمع به پایان آرم
نیستم دود که زود از سر آن برخیزم

تو مپندار که از خاک سر کوی تو من
به جفای فلک و جور زمان برخیزم

سرگرانم ز خمار شب دوشین ساقی
قدحی تا من ازین رنج گران برخیزم

دو سه روز از سر سجاده بر آنم سلمان
که به عزم سفر کوی مغان برخیزم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۴

تا نفس هست به یاد تو برآید نفسم
ور به غیر از تو بود، هیچکسم هیچکسم

هر کجا تیر جفای تو، من آنجا سپرم
هر کجا خوان هوای تو، من آنجا مگسم

پس ازین دست من و دامن سودای شما
چند گردم پی سودای پراکنده بسم

تو به خوبی و لطافت چو گل و آبی و من
با گل و آب برآمیخته چون خار و خسم

کی بود کی که به وصلت رسم ای عمر عزیز؟
ترسم این عمر به پایان رسد و من نرسم

سخت بیمارم و غیر از تو هوس نیست مرا
به عیادت به سرآ تا به سر آید هوسم

نیست در کوی توام راه خلاص از پس و پیش
چه کنم چاره ز پیش آمد و دشمن ز پسم

ای صبا بلبل مستم ز گلستان وصال
بویی آخر به من آور که اسیر قفسم

کار سلمان چونی افتاد کنون با نفسی
بر لبم نه لب و بنواز چونی یک نفسم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۵

حاشا که من بنالم، ور تن شود چو نالم
من نی نیم که هر دم، از دست دوست نالم

گر خون دل خورندم، چون جام می بخندم
ور سرزنش کنندم، چون شاخ رز ننالم

آسودگان چه دانند، احوال دردمندان؟
آشفته حال داند، آشفتگی حالم

پروانه وار خواهم، پرواز کرد لیکن
کو آن مجال قربم کو آن فراغ بالم

بوی شما شنیدم، کز شوق می‌دهم جان
دیر است تا بدان بو، دم می‌دهد شمالم

گرچه دلم شکستی، در زلف خویش بستی
مرغ شکسته بالم لیکن خجسته فالم

من صد ورق حکایت، از هر نمط چو بلبل
دارم ولی ندارد، گل برگ قیل و قالم

بیمارم و ندارم، بر سر به غیر دیده
یاری که ریزد آبی، بر آتش ملالم

سلمان مرا همین بس، کز پیش دوست هر شب
بر عادت عبادت، آید به سر خیالم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۶

عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم
وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی کنم

من خراب مسجد و افتاده سجاده‌ام
می‌روم باشد که خود را در خرابات افکنم

ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت
گر بجویی باز یابی خون او در گردنم

زاهدا با من مپیما قصه پیمان که من
از پی پیمانه‌ای صد عهد و پیمان بشکنم

گر به دوزخ بگذرم کوی مغان باشد رهم
ور به جنت در شوم میخانه باشد مسکنم

بر نوای ناله مستانه‌ام هر آفتاب
زهره همچون ذره رقصد در هوای روزنم

رشته جانم بسوزاند دمادم عشق و تاب
من چراغم گوییا عشق آتش و من روغنم

زنده می‌گردم به می بی‌منت آب حیات
خود چرا باید کشیدن ننگ هر تر دامنم

من پس از صد عصر کاندر زیر گل باشم چو می
گردد از یاد قدح خندان روان روشنم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۷

کمترین صید سر زلف کمند تو منم
چون تو ای دوست به هیچم نگرفتی چه کنم؟

در درونم بجز از دوست دگر چیزی نیست
یوسفم دوست من آلوده به خون پیرهنم

درگذشت از سر من آب ولی گر دهدم
آشنایی مددی دستی و پایی بزنم

جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟
یا که سر چیست که در پای عزیزش فکنم؟

با خیال تو نگردد دگری در نظرم
جز حدیث تو نیاید سخنی در دهنم

شور سودای من و تلخی عیشم بگذار
بنگر ای خسرو خوبان که چه شیرین سخنم

قوت کندن سنگ ارچه چو فرهادم نیست
سنگ جانم روم القصه و جانی بکنم

ساقیا باده، که من بر سر پیمان توام
در من این نیست که پیمانه و پیمان شکنم

مطربا راه برون شد بنما، سلمان را
به در دوست که من گمشده در خویشتنم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۸

تو می‌روی و بر آنم که در پی تو برانم
ولیک گردش گردون گرفته است عنانم

مگو که اشک مران در پیم، بگو: من مسکین
به غیر اشک چه دارم که در پی تو برانم؟

تو رفتی و من گریان بمانده‌ام، عجب از من
بدین طریق که می‌رانم آب دیده بمانم

برید ما بجز از آب دیده نیست گر از تو
اجازه هست بدیده همین دمش بدوانم

ز جان خویش جدا ماندم، ای فلک مددی ده
مرا به خدمت جانان رسان به جان مرسانم

مرا ز پای در آورد دستبرد فراقت
به سر به خدمتت آیم به پای اگر نتوانم

مرا اگر بخوانی همین بس است که باری
ز نامه تو سلامی به نام خویش بخوانم

به مهر روی تو هر دم منورست ضمیرم
به وصف لعل تو هر دم مرصع است زبانم

تو گفته‌ای که ز سلمان، فتاده‌ایست، چه آید؟
من اوفتاده‌ام اما چو سایه با تو روانم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۹

بر افشان آستین تا من ز خود دامن برافشانم
برافکن پرده تا پیدا شود احوال پنهانم

بسان ذره می‌رقصند دلها در هوا امشب
خرامان گرد و در چرخ آی ای جان ماه تابانم

بزن راهی سبک مطرب ز راه لطف بنوازم
بده رطل گران ساقی ز دست خویش بستانم

گر امشب صبحدم سردی کند در مجلس گرمم
به آه سینه برخیزم چراغ صبح بنشانم

دل من باز می‌گردد به گرد لعل دلخواهش
نمی‌دانم چه می‌خواهد دگر بار این دل از جانم

شکار آن کمان ابرویم، اینک داغ او بر دل
ملامت گو مزن تیرم که من با داغ سلطانم

برو عاقل مده پندم که من دیوانه و رندم
نصیحت دیگری را کن که من مدهوش و حیرانم

اگر تاجم نهد بر سر غلام حلقه در گوشم
وگر بندم نهد بر پا اسیری بند فرمانم

اگر بر آستانش پا نهاد از بی‌خودی سلمان
مگیر ای مدعی بر من که پا از سر نمی‌دانم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 29 از 82:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA