انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 82:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۰

باز می‌افکند آن زلف کمند افکن او
کار آشفته ما را همه در گردن او

مکش ای باد صبا دامن گل را که نهاد
کار خود بلبل سودا زده بر دامن او

آتش عارض او از دل ماهر دودی
که برآورد بر آمد همه پیرامن او

اینکه مویی شده‌ام در غم آن موی میان
کاج ( کاش ) مویی شدمی همچو میان بر تن او

چه کنم حال درون عرض که حال دل من
می‌نماید رخ چون آینه روشن او

آهن سرد چه کوبم؟ که دم آتشیم
نکند هیچ اثر در دل چون آهن او

باز بر هم زده‌ای زلف به هم برزده‌ای
که رباید دل مسکین من و مسکن او

رحم کن بر دل سلمان که به تنگ آمده‌اند
مردم از شیوه چشم تو و از شیون او
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۱

ای سر سودای من رفته در سودای تو
باد سر تا پای من برخی ز سر تا پای تو

گر سر من رفت در سودای عشقت گو: برو
بر سرم پاینده بادا سایه بالای تو

جای سروت در میان جویبار چشم ماست
گرچه ماییم از میان جان و دل جویای تو

گر نبینم مردم چشم جهان بین را رواست
خود کسی را کی توانم دید من بر جای تو

سرو لافی می‌زند یعنی که بالای توام
سرو بی‌برگی است باری تا تو بود بالای تو

چشم ترکت ترکتاز و حاجبش پیشانی است
چون در آید کس به چشم تنگ ترک آسای تو

رای من جز بندگی سرو آزاد تو نیست
بس بلند افتاد سلمان راستی رارای تو
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۲

داشتم روزی دلی بر من بسی بیداد ازو
رفت و جز خون جگر کاری دگر نگشاد ازو

ناله و فریاد من رفت از زمین تا آسمان
ناله از دل می‌کند فریاد ازو فریاد ازو

در پی دل چند گردم کاب رویم ریخت دل
دست خواهم شست ازین پس هرچه باداباد ازو

می‌نشاند باد سرد دل چراغ عمر من
حاصل عمرم نگر چون می‌رود بر باد ازو
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۳

دورم از جانان و مسکین آنکه شد مهجور ازو
چون تنی باشد که جانش رفته باشد دور ازو

ذره حالم نمی‌گردد ز حال ذره‌ای
کافتاب عالم آرا بازگیرد نور ازو

گو نسیم صبح از خاک درش بویی دهد
بو که بستانم دمی داد دل رنجور ازو

کی به جوی چشم من بازآید آن آب حیات
تا خراب آباد جان من شود معمور ازو

ای خضر زان چشمه نوشین نشانی باز ده
کاروزی شربتی دارد دل محرور ازو

چشم مستش را ورق افشان کرد چشمم را بپرس
تا چه می‌خواهد مدام آن نرگس مخمور ازو

دل چو رازش گفت با جان من نبودم در میان
در درون او بود و بس شد راز او مشهور ازو

هرچه باداباد خواهم راز دل با باد گفت
همدم است القصه نتوان داشتن مستور ازو

بر بیاض دیده سلمان می‌کند نقش سواد
کان جو بگشاید ببارد لولو منثور ازو
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۴

بیمار و بر افتاد نفس دوش سحرگه
پیغام تو آورد صبا سلمه الله

چون خاک رهم بود قراری و سکونی
باد آمد و بر بوی توام می‌برد از ره

باد سحر از بوی تو بخشید مرا جان
بادم به فدای قدم باد سحرگه

ای خیل خیالت سر زلفت به شبیخون
هر نیم شبی بر سر من تاخته ناگه

از شرم عذار تو برآورده عرق گل
وز فکر جمال تو فرو رفته به خود مه

بگریست به خون جگر و زار بنالید
در نامه چو شد خامه ز حال دلم آگه

حال من شوریده چه محتاج بیان است
رنگ رخ من بین که بیانی است موجه

از خاک رهم خوارتر افتاده ه کویت
سلمان نه فتاده است که بر خیزد ازین ره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۵

ای پسر نیستی ز هستی به
بت پرستی ز خودپرستی به

چون ز خود می‌رهاندت مستی
هوشیارا ز هوش مستی به

اجلم کند پای را دو سه گام
پیش دارد که پیش دستی به

از بلندی چو باز خواهی گشت
سوی پستی، مقام پستی به

با خود آ تا خداپرست شوی
ور خود از دست خود برستی به

در همه حالتی خوش است آری
ذوق مستی، وی الستی به

در هوا تیز رو مشو، چون برق
که درین ره چو باد سستی به

ای سرشته ز آب و گل آگه
نیستی کز فرشته هستی به
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۶

ای آنکه رخ و زلف تو آرایش دیده
گردیده بسی دیده و مثل تو ندیده

از گوشه بسی گوشه نشین را که ببینی
در میکده‌ها چشم سیاه تو کشیده

چشمت به اشارت دل من برد و فدایت
چیزی که اشارت کنی ای دوست بدیده!

زلف تو بپوشد سراپای قدت را
آن شعر قبایی است به قد تو بریده

سربسته حدیثی است مرا با تو چو مویت
فی الجمله حدیثی است به گوش تو رسیده

چشمم به مژه قصه شوق تو نوشته
دل خون شد و آنگه ز سر خامه چکیده

ناصح سخن بوالعجم می‌شنواند
سلمان همه عمر این سخن از کس نشنیده
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۷

سرو سهی که کارش بالا بود همیشه
پیش تو دست بر هم بر پا بود همیشه

از تنگی دهانت یک ذره گفته باشد
هر ذره کو به وصفت گویا بود همیشه

تا شاهد جمالت مستور باشد از من
اشکم میان مردم رسوا بود همیشه

دل در هوای زلف مجنون رود مسلسل
جان از خیال رویت شیدا بود همیشه

جای دل است کویت ز آنجا مران به جورش
بگذار تا دل من بر جا بود همیشه

انوار عکس رویت در دیه و دل من
چون می در آبگینه پیدا بود همیشه

هرلحظه چشمهایت بر هم زنند مجلس
آری میان مستان اینها بود همیشه

آباد چون بماند آن دل که در سوادش
از ترک تاز چشمت یغما بود همیشه؟

آن دل که در دو عالم خواهد که با تو باشد
باید که از دو عالم تنها بود همیشه

آنکس که از دو زلفت مویی خرد به جانی
زان حلقه حاصل او سودا بود همیشه

تا در کنارم آید یک روز چون تو دری
از خون کنار سلمان دریا بود همیشه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۸

صوفی ز سر توبه شد با سر پیمانه
رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه

هر صورت آبادان کز باده شود ویران
معموره معنی دان یعنی چه که ویرانه

سودی ندهد تو به زان می که بود ساقی
در دور ازل با ما پیموده به پیمانه

دانی که کند مستی در پایه سرمستی
مردی ز سر هستی برخاسته مردانه

در صومعه با صوفی دارم سر می خوردن
ناصح سر خم برکن بر نه سر افسانه

ما را کشش زلفت صد دام جوی ارزد
زنهار که نفروشی آن دام به صد دانه

در هم گسلم هر دم از دست تو زنجیری
زنجیر کجا دارد پای من دیوانه

چون شمع سری دارم بر باد هوا رفته
جانی و بخود هیچش پروانه چو پروانه

زاهد به دعا عقبی خواهد دگری دنیا
هرکس پی مقصودی سلمان پی جانانه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۹

باز بیمار خودم ساختی و خوش کردی
خون من ریختی و جان مرا پروردی

شرط کردی که دل سوختگان را نبرم
دل من بردی و آن قاعده باز آوردی

خیز و چون گرد زنش دست به دامن نه چنان
کاستین بر تو فشاند تو ازو برگردی

جز صبا نیست بریدی که برد نامه به دوست
خنکا باد صبا گر نکند دم سردی

می‌روی گردئ صفت در عقب او سلمان
به ازان نیست که اندر عقب او گردی

زهر هجران چش اگر عارف صاحب ذوقی
ترک درمان کن اگر عارف صاحب ذوقی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 34 از 82:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA