انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 82:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدح دلشاد خاتون

سر سودای سر زلف تو تا در سرماست
همچو مویت دل سودایی ما بی‌سر و پاست
ما چو موی تو همه حلقه بگوشت شده‌ایم
حلقه موی پریشان تو سر حلقه ماست
مو به مو حال پریشانی ما می‌گوید
مو به مو سر زلف که بدین حال گواست
یک سر مو نظری با دل دروایم کن!
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست
گفته‌ای یک سر مویت به جهانی نی‌ نی
یه سر موی تو را هر دو جهانم نیم بهاست
شام را تیرگی از موی تو می‌باید برد
صبح را روشنی از روی تو می‌باید خواست
هر سحر مجمره بوی تو در دست شمال
هر نفس سلسه موی تو در دست صباست
عنبر خط تو بر دور قمر دایره ساز
سنبل موی تو بر برگ سمن غالیه ساست
می‌کند سرکشا آن موی فرومگذارش
که در آن سرکشی آشوب و پریشانی‌هاست
نگشاید بجز از موی میان تو زهیچ
کار سلمان که فرو بسته‌تز از بند قباست
نسبت موی تو با مشک نه رایی است صواب
بلکه سودای پراکنده و تدبیر خطاست
مشک با حلقه مویت سر سودا دارد
کژ خیالی است مگر مشک خطا را سوداست
بوست چون نافه گرم بازکنی یکسر موت
نکنم باز بهر نافه که در چین و خطاست
رنگ رخسار تو را سوسن و گل تو بر تو
موی گیسوی تو را شعر سیه تا برتاست
در سرم هست که چون موی تو کج بنشینم
وز رخ و قد تو گویم سخن روشن و راست
عکس رویت ز سواد زره موی سیاه
چون فروغ ظفر پرچم سلطان پیداست
شاه دلشاد سر و سرور شاهان جهان
کز جهان آمده بر سر سخنش مو آساست
عکسی از بیرق او، غره غرای صباح
مویی از پرچم او، طره مشکین مساست
ای که با عرصه ملک تو جهان یک سرموست!
وی که با پرتو روی تو قمر کم زسهاست!
نعل شبرنگ تو موبند عروسان بهشت
گر دخیلت تتق پرده نشینان سهاست
کلک بی‌رای تو حرفی نتواند بنگاشت
تیغ بی‌حکم تو یک موی نیارد پیراست
کلک را با صفت فکر تو موی اندر سر
برق را با روش عزم تو خاراندر پاست
گاه در حل حقایق نظرت موی شکافت
گاه در کشف حقایق قلمت چهره گشاست
هرکه را یک سر مو کین تو در دل بنشست
یک به یک موی ز اندام به کینش برخاست
چنگ را موی کشان برد و پس پرده نشاند
غیرت عدل تو تا دید که پیری رواست
دم به دم آینه را روی سیه باد چو موی
در زمان تو بنا محرم اگر روی نماست
می‌چکد از بن هر موی دو صد قطره عرق
ابر را بس که ز بر کف دست تو حیاست
ید بیضای کلیم است تو را کز اثرش
بر تن خصم تو هر موی یکی اژدرهاست
همچو موی سر قرابه که می‌پالاید
از زجاجی مژه دشمن تو خون پالاست
چرخ نه تو سر بوسیدن پایت دارد
پشت چون موی سر زلفش از آن روی دوتاست
دست بربسته چو عودست مخالف بزنش
گر نهد یک سر موی پای برون از چپ و راست
باد عزمت په فتنه به یکدم شکند
گرچه انبوه‌تر از موی بتان یغماست
قاصرم در صفتت گرچه به مدح تو مرا
هر سر موی بر اندام زبانی گویاست
می‌چکد آب ز مو شعر ترم را که بسی
طبع من غوطه فکرت زده در بحر ثناست
جامه‌ای بافته‌ام بر قد مدح تو ز موی
بخر این جامه زیبا که به از صد دیباست
در پس گوش منه در حدیثم چون موی
جای در گوش خودش کن که بدین پایه سزاست
ناروایی چنین شعر به هر حال روا
نبود خاصه درین فصل که موینه رواست
شعر من بنده چو موی است و کمال سخنم
راست مویی است که در عین کمال شعر است
از صنایع به بدایع سخن آراسته‌ام
غزض بنده ازین شعر نه مویی تنهاست
من که پروای سر ریش خودم نیست ز فکر
سر سودای سخنهای چو مویم ز کجاست؟
جای آن است که چون کلک تراشم سر و روی
که ز مو بر سر کلک آمده صد گونه بلاست
خاطر آینه سیمای من اندر پی موت
گرچه چون شانه تراشیده ز سر چندین پاست
گرچه امروز سیه گشته و برهم جسته
همچو موی سر زنگی تن ما از سرماست
آفتابی به تو گرم است مرا پشت امید
سرد باشد که کنم جامه مویی درخواست
می‌زد از بهر تراش استره سان بر سر سنگ
هرکه او کرد زبان تیز و ز کس مویی خواست
بر سر مویم و مو بر سر من چون گویم
که نه ما بر سر موییم و نه مو بر سرماست
سرو را دوش شنیدم که مگر سلطان را
به تراشیدن موی سر شهزاده هواست
این سخن چون راست به لفظ مبارک بگذشت
مژده چون موی به هر گوش رسید از چپ و راست
آسمان گفت که یارد که مویی کم
از سری کش فلک امروز چو موی اندر پاست
تیز شد استره و باز فرو رفت به خود
گفت با خویش که مویی زسرش نتوان کاست
باز می‌خواست کزان موی تراشی بکند
اول از بندگی شاه اجازت می‌خواست
موی در تاب شد از استره در خود پیچید
کز سر جان نتوانست به یکدم برخواست
باش دلشاد که هرگز نشود مویی کم
هر کرا بر سر او سایه اقبال شماست
لله الحمد که گر موی برفت از سر او
تا قیامت سرو افسر بسلامت برجاست
تا شبیهند به ماران سیاه فرعون
موی‌های سیه و آفت ایشان موساست
از نهیب غضبت باد چو مار ضحاک
هر سر موی که اعدای تو را بر اعضاست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - درمصیبت کربلا

خاک، خون آغشته لب تشنگان کربلاست
آخر ای چشم بلابین! جوی خون بارت کجاست؟
جز به چشم و چهره مسپر خاک این ره، کان همه
نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفاست
ای دل بی‌صبر من آرام گیر اینجا دمی
کاندر اینجا منزل آرام جان مرتضاست
این سواد خوابگاه قره‌العین علی است
وین حریم بارگاه کعبه عز و علاست
روضه پاک حسین است این که مشک زلف حور
خویشتن را بسته بر جاروب این جنت سراست
شمع عالم تاب عیسی را درین دیر کهن
هر صباح از پرتو قندیل زرینش ضیاست
زاب چشم زایران روضه‌اش «طوبی لهم»
شاخ طوبی را به جنت قوت نشو و نماست
مهبط انوار عزت، مظهر اسرار لطف
منزل آیات رحمت، مشهد آل عباست
ای که زوار ملایک را جنابت مقصد است
وی که مجموع خلایق را ضمیرت پیشواست
نعل شبرنگ تو گوش عرشیان را گوشوار
گرد نعلین تو چشم روشنان را توتیاست
صفحه تیغ زبانت عاری از عیب خلاف
روی مرات ضمیر صافی از رنگ ریاست
ناری از نور جبینت، شمع تابان صباح
تاری از لطف سیاهت، خط مشکین مساست
نا سزایی کاتش قهر تو در وی شعله زد
تا قیامت هیمه دوزخ شد و اینش سزاست
بهره جز آتش چه دارد هر که سر برد به تیغ؟
خاصه شمعی را که او چشم و چراغ انبیاست
هر سگی کز روبهی با شیر یزدان پنجه زد
گر خود او آهوی تاتارست، در اصلش خطاست
تا نهان شد آفتاب طلعتت در زیر خاک
هر سحر پیراهن شب در بر گیتی قباست
در حق باب شما آمد «علی بابها»
هر کجا فضلی درین باب است، در باب شماست
تا صبا از سر خاک عنبرینت برد بوی
عاشق او شد به صد دل زین سبب نامش صباست
هر کس از باطل به جایی التجایی می‌کند
زان میان ما را جناب آل حیدر ملتجاست
کوری چشم مخالف، من حسینی مذهبم
راه حق این است و نتوانم نهفتن راه راست
ای چو دریا خشک لب، لب تشنگان رحمتیم
آب رویی ده به ما کاب همه عالم‌تر است
خواهشت آب است و ما می‌آوریم اینک به چشم
خاکسار آنکس که با دریا به آبش ماجراست
بر لب رود علی، تا آب دلجوی فرات
بسته شد زان روز باز افتاده آب از چشمهاست
جوهر آب فرات از خون پاکان گشت لعل
این زمان آن آب خونین همچنان در چشم ماست
سنگها بر سینه کوبان، جامها در نیل عرق
می‌رود نالان فرات، آری ازین غم در عزاست
آب کف بر روی ازین غم می‌زند، لیکن چه سود؟
کف زدن بر سر کنون کاندر کفش باد هواست
یا امام المتقین! ما مفلسان طاعتیم
یک قبولت صد چو ما را تا ابد برگ و نواست
یا شفیع المذنبین! در خشکسال رحمتیم
زابر احسان تو ما را چشم باران عطاست
یا امیر المومنین! عام است خوان رحمتت
مستحق بی‌نوا را بر درت گوش صلاست
یا امام المسلمین! از ما عنایت وا مگیر
خود تو می‌دانی که سلمان بنده آل عباست
نسبت من با شما اکنون درین ابیات نیست
مصطفی فرمود سلمان هم زاهل بیت ماست
روضه‌ات را من هوادارم بجان قندیل‌وار
آتشین دل در برم دایم معلق زین هواست
خدمتی لایق نمی‌آید ز من بهر نثار
خرده‌ای آورده‌ام وان در منظوم ثناست
هرکسی را دست بر چیزی، و ما را بر دعا
رد مکن چون دست این درویش مسکین بر دعاست
یا ابا عبدالله! از لطف تو حاجات همه
چون روا شد حاجت ما گر برآید هم رواست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح دلشاد خاتون

ای دل! امروز تو را روز مبارک بادست
که جهان خرم و سلطان جهان، دلشاد است
خوش برآ، چون خط دلدار، که در دور قمر
همه اسباب خوشی، دست فراهم دادست
هر پریشانی و تشویش که جمع آمده بود
لله الحمد، که چون زلف بتان بر بادست
آمد از روضه فردوس «مبارک بادی»
مژده‌ای داد و جهان پرز «مبارک بادست»
می‌دمد باد طرب، دور بقا می‌گذرد
ساقیا! باده که دوران بقا بر بادست
دامن عمر به غفلت مده از کف، که تو را
دامن عمر ز کف رفته نیاید با دست
راست شد چون الف از صحبت این قره عین
پشت کوژ فلک پیر، که مادرزادست
یاد داری فلک این دور سعادت که تو را!
این چنین دور عجب دارم اگر خود یادست!
ای نهال چمن مملکت امروز ببال!
که گل سلطنت از باد خزان آزادست
باد باقی تن و جانش که زد آب و گل او
چار دیوار بقا، تا به ابد آبادست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در مدح دلشاد خاتون

مصور ازل از روح، صورتی می‌خواست
مثال قد تو را برکشید و آمدراست
بنفشه سنبل زلفت به خواب دید شبی
علی الصباح پریشان و سرگران برخاست
همه خیال سر زلف بار می‌بندم
شب دراز و برانم که سر به سر سوداست
خیال سرو بلندت در آب می‌جویم
زهی لطیف خیالی که در تصور ماست
به ناز اگر بخرامد درخت قامت تو
ز جای خود برود سرو، اگرچه پابرجاست
جهان حسن تو خوش عالمی است ز آنکه درو
شمال بر طرف آفتاب، غالیه ساست
تراست بی‌سخن اندر دهان نهان گوهر
نشان گوهر پاک تو در سخن پیداست
بیا به حلقه دیوانگان عشق و ببین
کز آن سلاسل مشکین چه فتنه‌ها برپاست
فتادگان سر کوی دوست بسیارند
ولیکن از سر کویت چو من فتاده نخاست
چو نیم مرده چراغی است آتشین، جانم
که در هوای تو بر رهگذر باد صباست
هر آن نظری که نه در روی توست، عین خطاست
هر آن نفس که نه بر یاد توست، باد هواست
رخ تو چشمه مهرست و گرد چشمه مهر
دمیده سبزه خطت، مثال مهر گیاست
فتاده خال تو بر آفتاب می‌بینم
مگر که سایه چتر رفیع ظل خداست
خدایگان سلاطین بحر و بر، دلشاد
که آسمان بزرگی و آفتاب عطاست
دلش به چشم یقین از دریچه امروز
همه مشاهد احوال عالم فرداست
ز شادی کف دستش مدام در مجلس
امل به قهقه خندان، چو ساغر صهباست
قصور عقل ز درک کمال رفعت او
مثال چشمه خورشید، و چشم نابیناست
به بوی آنکه دماغ ملوک تازه کند
غبار اشهب او، گشته عنبر ساراست
بدان امید که در سلک خادمانش کشند
کمینه حلقه به گوش تو، لولو لالاست
ز تاب پرتو انوار روی روشن او
پناه جسته نظیرش به سایه عنقاست
ایا ستاره سپاهی که برج عصمت را
فروغ قبه مهد تو غره غراست!
تو عین لطفی و دریا، غدیر مستعمل
تو نور محضی و گردون، غبار مستعلاست
رفیع قدر تو چرخی همه ثبات و قرار
شریف ذات تو بدری، همه دوام و بقاست
زمانه را ز تو خطی که جسم را ز حیات
وجود را به تو راهی که چشم را به ضیاست
به کوشش آمده بر سر حسام تو در رزم
به بخشش آمده برتر کف تو از دریاست
بیاض تیغ تو آیینه جمال و ظفر
زبان کلک تو دندانه کلید رجاست
کف به بسط، بسیط جهان گرفت و تو را
کف آیتی است که آن بر کفایت تو گواست
تمکن تو سراپرده در مقامی زد
که زهره با همه سازش، کنیز پرده‌سراست
دلت نوشته بر اقطار ابر را ادرار
کف تو رانده در آفاق بحر را اجراست
ز روی و رای تو خورشید، با هزار فروغ
ز زبم عیش تو ناهید، با هزار نواست
به عهد عدل تو اسم خلاف بر بیداست
ازین مخالفتش افتاده لرزه بر اعضاست
به مرده‌ای که رسد مژده عنایت تو
چو غنچه در کفنش آرزوی نشو و نماست
سرای جاه تو دار الشفا پنداری
به خاک پای تو کان خون‌بهای مشک خطاست
ز باغ تیغ زمرد لباس خون ریزت
علامت یرقان بر جبین کاهرباست
ز چین ابروی خوبت به چشم خسرو چین
فضای عرصه چین تنگ‌تر ز چین قباست
هلال نعل ستاره ستام گردون سیر
جهان نورد و زمان سرعت و زمین پیماست
بلند پایه چو همت، فراخ رو چو طمع
گران رکاب چو حلم و سبک عنان چو ذکاست
شب سعادت ارباب دولت است مگر
که روشنی سحر در مبادیش پیداست؟
ز روز و شب بگذشتی اگر نه آن بودی
که روز روشنش از روی و تیره شب زقفاست
ز اشتیاق سمش رفته نعل در آتش
شکال از آرزوی دست بوس او برپاست
به سعی و قوت سیرش، رسیده خاک زمین
هزار پی ز حضیض سمک بر اوج سماست
شدن به جانب بالا سحاب را ماند
ولی عرق نکند آن و این غریق حیاست
جوان چو دولت سلطان روان چو فرمانش
جهنده همچو اعادی رسیده همچو قضاست
شها، حسود ترا گر نمی‌تواند دید
تو زشادی که سبب کوربختی اعداست
مدار باک زکید عدو که در همه وقت
مدار دور فلک بر مدار رای شماست
اگر چه دشمن آتش نهاده سوخته دل
ز تاب تیغ تو در سنگ خاره ساخته جاست
کنون ببین که ز تاپیر نعل شبرنگت
بسان لمعه آتش، بجسته از خاراست
برآب زد سر جهل دشمنت نقشی
گهی کز آتش شمشیر توامان می‌خواست
بسان مردمک چشم خود چون بدید، صورت بست
که خود هرآینه اینجای بهترین ملجاست
زبان چرب تو اینک برآورد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آینه تصور ماست
عدوی خیبریت گر به قلعه جست پناه
شکوه حیدریت منجنیق قلعه گشاست
فلک جناب شها، با جناب عالی شاه
مرا ز گردش گردون دون شکایت‌هاست
سوار گرم رو آفتاب پنداری
کشیده تیغ زر از بهر مردم داناست
جهان اگرچه سراپای رنگ و بوست همه
ولی نه رنگ مروت درو، نه بوی وفاست
تو خوی و رسم سپهر و ستاره از من پرس
نه در سپهر محابا، نه در ستاره حیاست
نه آخر از ستم، طبع دهر بی‌مهرست؟
نه آخر از سبب، چرخس سرکش رعناست
که بی‌اردات و اختیار قرب دو ماه
کمینه بنده شاه از رکاب شاه جداست
تنم بکاست از این غم چو شمع و نیست عجب
که سینه همدم سوز است و دیده جفت بکاست
ز خدمت ار چه جدا بوده‌ام و لیک مرا
همیشه در عقب شاه لشگری ز دعاست
قوافل دعوت از زبان من همه وقت
رفیق کوکبه صبح و کاروان صباست
منم که نیست مرا در سخات هیچ سخت
تویی که در سخن امروز خاتم الشعراست
ز روی آینه زرنگار روشن روز
همیشه تا نفس پاک صبح زنگ زداست
ز گرد خاطر و زنگ کدورت ایمن باد
درون پاک تو کایینه خدای نماست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح سلطان اویس

ای که روی تو به صدبار، ز گل تازه‌ترست
از حیایت به عرق، روی گل تازه‌ترست
یا رب این شعر سیاه تو چه خوش بافته‌اند!
کش حریر سمن و اطلس گل آسترست
برقع عارض تو عافیت دلها بود
عافیت باز بر افتاده دور قمرست
سر راز سر زلفت نگشود است کسی
ظاهرا بویی از آن برده نسیم سحرست
از ره دیده دلم رفت به خال و خط تو
کرده مسکین ز پی سود به دریا سفرست
دامنت دود دل عود گرفت و خوش شد
تا بدانی که دم سوختگان را اثرست
عجب آنکس که به دور لب تو مست می است
مگر از باده لعل لب تو بی‌خبرست؟
چشم ترک تو به تیر نظر انداخت مرا
چشم ترک توام انداخته باز از نظرست
همه رهگذر آتش رخساره اوست
مردم چشم مرا آبی اگر در جگرست
شمه حاصل مشکم است ز زلف و آن نیز
نیست از باد هوا لیک زخون جگرست
پسته را گوکه دهن باز مکن، مغز مبر
پیش آن پسته دهن کش سخن اندر شکرست
چون میان تو تنم گرچه خیالی شده است
همچنان این دل مسکین به خیال تو درست
کی تواند دلم از موی میان تو گذشت
که شبی تیره و باریک و رهی درکمرست
سرکشی نیست چو زلف تو و او نیز چو من
از بن گوش به عشق تو درآورده سرست
چشم دارد که چو چشم تو بود نرگس مست
واندرین هیچ نظر نیست چه جای نظرست
لب خشک و مژه تر ز تو دارم حاصل
در جهان نیست جزین هرچه مرا خشک و ترست
سایه زلف تو بر چشمه خورشید افتاد
خم زلف تو مگر چتر شه دادگرست؟
بحر زخار کرم، آنکه گه موج عطا
بحر پیش کف دستش ز شمار شمرست
ناصر دین نبی، شاه اویس، آنکه دلش
عالم علم علی، عادل عدل عمرست
روح محض است تنش، عقل مجرد ذاتش
که جز این هر دو سراپا لطف و هنرست
ای که خاک کف پایت فلک کحلی را
نیل پیشانی مهر و مه کحل بصرست
خط فرمان تو، طغرای مناشیر جهان
حکم دیوان تو، امضای مثال قدرست
فتنه را دیده به دوران تو اندر خواب است
تیغ را دست ز انصاف تو اندر کمرست
طره پرچم و ماه علم منصورت
آن شب قدر شرف این همه عید ظفرست
در هوا ابر ز ادرار کفت راتبه خوار
در زمین آب ز اجزای درت بهره‌ورست
خیمه قدر تو را، فلکه ز سقف فلک است
چمن طبع تو را زهره به جای زهر است
آفتابی تو و راتب خور خوان تو، مه است
آسمانی و برآورده رای تو، خورست
در اموری که پی سد طریق فتن است
در مقامی که گه قطع مهام بشرست
خامه ملهم تو ثانی ذوالقرنین است
خنجر سبز لباس تو، بجای خضرست
زان جهت در دل خصمت شده این عین حیات
زین سبب در ظلمات آن شده گوهر سیرست
آبگون پیکر خود شعشه دشنه تو
جگر تشنه اعدای تو را آبخورست
نسخه نامیه از خلق تو حاصل گردد
داده تفضیل ازان برقلم و نیشکرست
ظالمانند به دوران تو انجم زان روی
روز و شب خانه ایشان همه زیر و زبرست
ملکت از امن چو اطراف سپهرست درو
رفته آهو بره در چشم و دل شیر نرست
هرکه را گوهر نام تو برآید به زبان
دهنش چون دهن سکه لبالب ز زرست
همه کس را شرف و فخر به علم و هنرست
تویی آنکس که به تو علم و شرف مفتخرست
آن سرافراز نهالیست سنان تو به رزم
که سر و سینه بدخواه تواش بارو برست
هر کجا سرزده در قلب سماک رمحت
در دم رمح تو سربرزده نجم ظفرست
باد از آن در کف آب است به زندان حباب
که به عهد تو به ابکار چمن پرده درست
هست با داغ ولای تو و طوق مننت
هر چه امروز در اطراف جهان جانورست
تانه افلاک پدر، چار طبیعت مادر
باشد و آدم از آن هر دو نخستین پسرست
وارث مادر گیتی همگی ذات تو باد
که حقیقت خلف دوده این نه پدرست
باد عید تو مبارک که جهان را امروز
دیدن ما هچه چتر تو، عیدی دگرست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - درموعظه و پند

سرای خانه گیتی که خانه دودراست
در دو اساس اقامت منه که رهگذر است
تو کدخدایی این خانه می‌کنی، غلطی
تو را مقام اقامت به خانه دگر است
مجال عمر تو چندانکه می‌شود کمتر
تو را امید فزون است و حرص بیشتر است
به اسمی و علمی از دو عالمی قانع
اگر چه خود تو برآنی که عالم این قدر است
شود درست عیارت ز آتش فردا
اگر چه کار تو امروز راست همچو زر است
منازل سفرت دور و راه رفتن توست
ولی نه مرکب راهت نه سفره سفر است
ز جهل دامن درکش، به علم دین پیوند
که جهل خار ره دین و علم بارور است
تو فکر تیر و تبر می‌کنی به قصد کسان
مکن که ناوک تیر ضعیف کارگر است
به شرع اگر چه حلال است در مروت نیست
هلاک صید که او نیز چون تو جانور است
چه رحمت و شفقت در دل آید آنکس را
که در دلش همه تیر است و در سرش تبر است
ملک نهاد فقیر از ملک نژاد، به است
به پیش من ملک آن است کو ملک سیر است
سرای و باغ، چو بی کدخدا بخواهد ماند
گل و بنفشه مرست و سر او باغ مرست
مشو ز حادثه ایمن که از فلک تا حشر
روان به ساحل گیتی قوافل حشر است
ز رفتن دگران پند جونه از ناصح
حقیقت سخن این است و غیر آن سمر است
به گردن همه تیغ اجل در آمده است
سبک سری که ز شمشیر مرگ بر حذر است
خدنگ چار پر مرگ باز نتوان داشت
هزار تو اگرت درع و جوشن و سپر است
به پای دار طریق قیام لیل چو شمع
که نور طلعت شمس از کرامت سحر است
تو روزی از در آنکس طلب که هر روزت
به قرص گرم خورشید آسمان وظیفه خوراست
سیاه کاسه بود وقت شام از آن تنگ است
بقای صبح کم آمد چرا که پرده در است
به خاک بر سر و چشم، سیر، به که به پا
که هر کجا که بران پا نهند چشم و سراست
صدت حدیث و خبر بر دل است ازین معنی
ولی دلت همگی زان حدیث بی‌خبر است
چو آفتاب زهر ذره می‌شود لامع
فروغ صبح حجابی که هست در سحر است
تو را ز خاصیت آفتاب چیست خبر
به غیر از آنکه از انوار دیده بهره‌ور است؟
درین سرا چه کسی نیست کز غمی خالی است
به قدر خویش همه کس مقید قدر است
ز سوز سینه لب بحر روز و شب خشک است
ز آب دیده رخ ابر صبح و شام تر است
زنار ناله شنو اشک آتشش بنگر
که خون همی جهد و ظن مبر که آن شرر است
چه شد که باد صبا خاک می‌کند بر سر
برادریش گرامی مگر به خاک در است؟
اگر نه خاک زمین را مصیبتی سنگی است
چراش اینهمه خون‌های لعل در جگر است؟
بیا و یک نظر اعتماد کن در خاک
که خاک تکیه‌گه خسروان معتبر است؟
کنار خاک مقام بتان موی میان
کلاه لاله مثال شهان تا جور است
سری که بر سپر آفتاب می‌سایید
به زیر پای وحوش و سباع بی سپر است
به تخته بند مقید چو قد شمشاد است
به خاک تیره فرو رفته روی چون قمر است
کجا شدند بزرگان نامور امروز؟
نشانشان به جهان در نه نام، نی اثر است
وفا مجوی که این امهات و آبا را
نه مهر مادر بر ما، نه رحمت پدر است
درین پدر شفقت نیست، ورنه کردی رحم
برآنکه گفت اینم خلف ترین پسر است
نجیب دین محمد، محمدبن حسین
که در دیار وجود او به جود مشتهر است
چراغ روشن او تا نشاند باد اجل
به دود کرده سیه دوده ابوالبشر است
ز آب دیده مردم ترست دامن خاک
چنانکه هر طرفش زابگیر بیشتر است
فلک بر آمده زین غم به جامه‌های کبود
جهان تشنه به سوگ بزرگ پر هنر است
کسی که بود برو بر فراز مسند ملک
مدار مملکت امروز بالشش مدر است
پناه ملک زکریا که لطف و قهرش را
طریق عقل و سیاست نتیجه نفع و ضرر است
پناه مملکت او بود درگذشت کنون
امید ملک بدین خواجه ملک سیر است
مدار مرکز اسلام شمس دولت و دین
که اختیار وجود و خلاصه بشر است
ز آسمان خرد انجم معانی را
ضمیر او به شب تار ملک راهبر است
هر آنچه در کفش آمد غریق بخشش گشت
چه شک درین که به دریا درآمدن خطر است
خدایگانا معلوم رای روشن توست
که بی‌وفاست حیات از وفات ناگزر است
بنای خاک بنایی است سخت سست نهاد
سرای عمر سرایی عظیم مختصر است
اگر چه عیش جهان است چو شکر شیرین
و لیک زهر هلاهل سررشته در شکر است
ترا به ملک سعادت قرار چندان باد
که در سرای قرار آن سعید را مقر است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح سلطان الوزرا محمد زکریا

سرو با قد تو خواهد که کند بالا راست
راستی نیستش این شیوه که بالای تو راست
چشم سرمست تو را عین بلا می‌بینم
لیکن ابروی تو چیزی است که در بالای بلاست
سرو می‌خواست که با قد تو همسایه بود
سایه قد تو دیدم زکجا تا به کجاست
تو جم ملک جمالی، دهن انگشتریت
مشکل این است که انگشتریت نا پیداست
بخت برگشته من رفته چو چشمت در خواب
کار آشفته‌ام افتاده چو زلفت در پاست
شاهد ماهرخ من همه چیزی دارد
بجز از زیور یک حسن که آن حسن وفاست
روی بنما به من ای آینه حسن و جمال
که جمال تو ز آینه دل زنگ زد است
هست مشاطه باغ از رخ و قد تو خجل
که چمن را به گل و لاله و شمشاد آراست
ملکت حسن تو را بر طرف چشمه مهر
چیست آن سبزه نورسته مگر مهر گیاست
شب ز سودای تو بر سینه سیمین صباح
هر سحر پیرهن شعر سیه کرده قباست
من گرفتم که به پولاد دلی آینه‌ای
گرچه پولاد دل است، آینه هم روی نماست
زیب دور قمر آمد چو خط آصف دهر
سر زلف تو که بر برگ سمن غالیه ساست
روی زیبای تو چون رای جهانگیر وزیر
عالم آراسته از حسن ممالک آراست
خواجه شمس الحق والدین که اگر تابدروی
رایش از شمس فتد، همچو قمر در کم و کاست
پادشاه وز را میر زکریا که زقدر
آستان در او مسند جای وز راست
آنکه در کار ممالک قلم و دستش را
قوت دست « کلیم الله » و اعجاز عصاست
سجده درگه او نور جبین می‌بخشد
هم از آن سجده شما را اثری در سیماست
قلمت زرد و نثار است و بسی در دارد
این از آن است که آمد شدنش بر دریاست
شاید ار زانچه غلامیش کمر بسته بود
آفتاب فلک آنگه که مقامش جوزاست
همت عالی اوراست مقامی که فلک
با وجود عظمت در نظرش کم ز سهاست
ای سرا پرده عصمت زده بالای فلک
زهره زاهره‌ات مطربه بی سروپاست
نظر رای تو از منظره امروزی
کرده نظاره احوال جهان فرداست
ذات تو پیرو عقل است مصور گشته
که سراپا همه علم و هنر و ذهن و ذکاست
شده از عشق عبارات و خطت دیوانه
آب با سلسله بنهاده سر اندر صحراست
عدلت از روی جهان تیغ و تبر بر می‌داشت
آن مظالم همه در گردن شوم اعداست
در هم آمیخته اعضای عدوی تو به کین
تیغ ایام ز یکدیگرشان کرده جداست
با کفت ابر، سیه روی شد و کرد عرق
هیچ شک نیست که این دو ز آثار حیاست
خرد مصلحت اندیش هر اندیشه که عرض
نکند بر نظر رای صواب تو خطاست
زیر دست تو فلک می‌طلبد منصب خویش
خویشتن را همگی برده فلک بر بالاست
رای عالی نظرت، مطلع انوار یقین
ذات فرخ اثرت، مظهر الطاف خداست
گشت در شرح ثنایت، قلمم سرگردان
روزگاری است که تا در سر کلک این سوداست
صاحبا غیر رهی بنده پنجه ساله
نیست این بنده ز درگاه تو محروم نیست چراست؟
می‌کنم شکر که در طبع دعا گوی تو نیست
هیچ از آن چیز که در طبع خسیس شعر است
بدن و جان مرا عارضه‌ای هست آن عرض
می‌کنم بر تو که تدبیر تو قانون شفاست
کارم از شوخی نظم است چنین نامنظوم
خاک بر فرق هنر، کان رنج و عناست
آب، خاشاک چو بر خاطر خود دید چه گفت؟
گفت: شک نیست که هر چیز که بر ماست زماست
با چنین عارضه و ضعف تمنای نجات
دارم اما همه موقوف اشارات شماست
آن حقوقی که در آفاق رهی را به سخن
هست بر بارگه سلطنت امروز کراست؟
تا عماری فلک راست غلاف اطلس
تا قبای بدن کوه گران از خار است
از بقای ابدی باد بقای قد تو
که بقا خود به خود وجود تو مزین، چو قباست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان اویس

باز این منم که دیده بختم منورست
زان خاک ره، که سرمه خورشید انوار است
باز این منم که قبله گهم ساخت آسمان
زان آستان که قبله خاقان و قیصر است
باز این منم نهاده سر طوع و بندگی
در پای این سریر که با عرش همسر است
باز این منم برابر این کعبه کز جلال
با منتهای سدره مقامش برابر است
ای دل شکایتی که ز دوران روزگار
داری نهان مدار که درگاه داور است
ای بنده حاجتی اگرت هست عرض کن
کاین بارگاه پادشه بنده پرور است
دارای شرق و غرب، شهنشاه بحر و بر
کاو صاف ذات جودش از اندیشه برتر است
خورشید تیغ زن که به تیغ گهرنمای
از شرق تا به غرب جهانش مسخر است
سلطان اویس، سایه حق کز کمال عدل
ذاتش معز دولت و دین پیمبر است
شاهی که از برای صلاح جهانیان
پیوسته تخت و افسر و اسب و مغفر است
یاجوج فتنه قاصد ملک است و تیغ شاه
اندر میان کشیده چو سد سکندر است
در دور او به خاک فرو رفته است، دار
وز آسمان گذشته به صد پایه منبر است
روز ولادتش چو نظر کرد مشتری
انصاف داد و گفت که او سد اکبر است
گردون به چار رکن جهان پنج نوبه زد
کین پادشاه شش جهت و هفت کشور است
دولت سرای سلطنتش رایه بهر سر
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر در است
ای از شرف سرآمده کل کاینات
ذات مبارک تو که عقل مصور است
چتر تو نقطه‌ای است درین سبز دایره
کان نقطه بر محیط کرم سایه گستر است
تیر تو طایریست همایون که روز رزم
خط فراق بال جهانیش، بر سر است
تا خطبه عروس ممالک به نام توست
نام تو بسته بر زر و بر روی زیور است
ماند مخیم تو به لشگر گه نجوم
کز شرق تا به غرب خیام است و لشکر است
فی‌الجمله خود به عدت لشگر گه نجوم
آن را که عون و نصرت حق یار و یاور است
گر لشگر عدو شود از ذره بیشتر
روز مصاف پیش تو از ذره کمتر است
گو راه خانه گیر و حکایت مکن طویل
با آنکه ده هزار کسش چو تو چاکر است
منصوبه حیل نتوان باخت با کسی
کز جاه کعبتین، نجومش مسخر است
آب مخالفان مده الا زجوی تیغ
کابشخور مخالف از حد خنجر است
آنجا که نام و نامه عدل تو می‌رود
آرامگاه گور و کنام غضنفر است
در روز عرض لشگر منصورت از عراق
تا حد شوشتر، همه جند است و لشگر است
شاهین که کبک خواب نکردی ز بیم او
بالش تذرو راشده بالین و بستر است
وقتی که همت تو دهد ساغر نوال
یک جرعه از یمین تو دریای اخضر است
جایی که رفعت تو زند خیمه جلال
یک فلکه از خیام تو، خورشید خاور است
ارزاق را حواله به دیوان همتت
کردند و تا به روز حساب این مقدر است
با عود شکر اگرچه ندارد قرابتی
دایم به بوی خلق تو با او بر آذر است
شاها، منم به مدح تو آن طوطی فصیح
کز لفظ من دهان جهان پر ز شکر است
از بحر مدح من به ثنایت درین محیط
هرجا سفینه‌ای است، کنون غرق گوهر است
من این معز دین خدا را معزیم
کش صد غلام همچو ملکشاه و سنجر است
دوری ز حضرتت که گناهی است بس بزرگ
از بنده نیست، این ز سپهر ستمگر است
گردون مدام باعث حرمان بنده است
این خوی در طبیعت گردون مخمر است
دوری به اختیار نجستم ز حضرتت
خود ذره را ز مهر جدایی چه در خور است؟
سوگند می‌خورم به بهشت و قصور و حور
وانگه به خاک پای تو، کان حوض کوثر است
کز مدت فراق تو روزی که رفته است
پندار کرده‌ام که مگر روز محشر است
تا در میان گلشن گردون دهان شیر
فواره مرصع این چشمه زر است
منصور باد رایت فتح تو، کافتاب
طالع ز برج این علم شیر پیکر است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح امیر شیخ حسن

تا باد خزان رانگ رز رنگرزان است
گویی که چمن کارگه رنگرزان است
بر برگ رز اینک به زر آب است نوشته
کانکس که چنین رنگ کند رنگرز آن است
رفت آنکه به زنگار و بقم سبزه و لاله
گفتی که سم گور و لب رنگرزان است
امروز چو چشم اسد و شاخ غزال است
گر شاخ درخت است و گر رنگرزان است
بر برگ رزان قطره باران شده ریزان
اشکی است که بر چهره عشاق روان است
در آب شمر آن همه ماهی زراندود
بید از پی آن ریخت که به راه یرقان است
تا ابر سر خوان فلک دیده پر از برگ
از ذوق فرود آمده آبش به دهان است
یاران سبک روح معطل منشینید
امروز که روز طلب و رطل گران است
ماه رمضان رفت، دگر عذر میارید
خیزید و می‌آرید که عیدست و خزان است
در غره شوال محرم نبود، می
آن رفت که گویند رجب یا رمضان است
عمر از پی دنیا مگذارید به سختی
خوش می‌گذرانید که دنیا گذران است
نای است فرو رفته دم آواز دهیدش
کو گوش به ره دارد و چشمش نگران است
از دست مغان چنگ از آن رو که زنندش
در بارگه شاه برآورده فغان است
دارای زمان، شیخ حسن، آنکه به تحقیق
دارای زمین است و خداوند زمان است
بحری است که در وقت سکون، کوه رکاب است
ابری است که گاه حرکت، برق عنان است
آن نیست قضا کز سخن او به درآید
هرچیز که او گفت چنین است چنان است
ای شیر شکاری که دل شیر زبیمت
همچون دل آهوی فلک در خفقان است
جود تو محیطی است که بی غور و کنار است
جاه تو جهانی است که بی حد و کران است
قدر تو درختی است که طاووس فلک را
پیوسته بر اغصان جلالش طیران است
عدل تو چو رسم ستم اسباب جدل را
برداشته یکبارگی از روی جهان است
در مملکتت آنچه بگویند کسی هست
کز بهر جدل تیز کند تیغ فسان است
ناداده به عهد تو کسی آب حسامت
انصاف تو مالیده بسی گوش کمان است
ورنه چه سبب میل کمان است به گوشه
خود را ز چه رو تیغ کشیده ز میان است
الا که سنان همچو حسام از گهر بد
در مملکتت طعنه زدن کس نتوان است
امروز از ایشان که به مجموع مذاهب
مستوجب حدند و حسام است و سنان است
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است
بخت از هوس صحبت تو خواب ندارد
زان روز و شبش خاک جناب تو مکان است
گر بخت شود عاشق روی تو عجب نیست
تو وجه حسن داری و بخت تو جوان است
شاها چو دعا گوت بسی‌اند دعاگو
تا ظن نبری کو ز قبیل دگران است
در راه هوا، مجمره و شمع دمی گرم
دارند ولی این به دم و آن به زبان است
جایی که درآید به زبان بلبل طبعم
آنجا شکرین نکته طوطی، هذیان است
من ختم سخن می‌کنم اکنون به دعایت
کامین ملایک ز میان دل و جان است
تا هست جهان در کنف امن و امان باد
ذات تو که او واسطه امن و امان است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در مدح سلطان اویس

بهار خانه چین، عرصه گلستان است
مخوان بهار مغانش که دشت موغان است
خوش است وقت گل تازه زانکه در همه وقت
ندیم مجلس او بلبلی خوش الحان است
خوش است رقص سهی سرو با نوای هزار
از آنک در حرکت با هزار دستان است
میان باغ درخت شکوفه پنداری
که قصری از گهر اندر ریاض رضوان است
به باغ سفره مینا از آن گشاید گل
که صحن دشت پر از کاسه‌های مرجان است
از آن به مصر چمن در شکوفه گشت عزیز
که گل هنوز چو یوسف اسیر زندان است
قد بنفشه چرا شد خمیده چون امروز
هنوز غره عهد ش چرخ مظله‌ای است
به عهد عدل تو مهتاب در جهان زانهاست
که رشته بافته بهر رفوی کتان است
حسام سبز که می‌کرد رخ به خون گلگون
ز سهم عدل تو چون بید لرز لرزان است
سواد چتر تو را آفتاب در سایه
مثال خط تو را آسمان به فرمان است
مدار کار جهان در زمان دولت توست
نه بر سپهر که او سخت سست پیمان است
زبان تیز قلم قاصرست از صفتت
که حصر مدح تو بیرون ز حد امکان است
سپهر گوی صفت با وجود این عظمت
به خدمت تو درآورده سر چو چوگان است
دبیر چرخ همی خواست تا کند قلمی
چو نیشکر شکر شاه نتوانست
چناروار سزاوار اره و تبر است
مخالفت که ز سر تا به پای دستان است
سیاه مور سیه خانه را نگر که کمر
ببسته در طلب منصب سلیمان است
چو دستبرد نماید کلیم در معجز
چه جای لشگر فرعون و عون هامان است
اویس نام و، حسن خلق و، مصطفی صفتی
بر آستان تو سلمان، به جای حسان است
به یمن معجز دین محمدی امروز
بهین سخن، سخن پارسی سلمان است
همیشه تا که درین هفت تو سراپرده
هزار پرده سرا مطرب خوش الحان است
سپهر باد سراپرده جلالت تو
اگر چه خیمه قدرت، هزار چندان است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 41 از 82:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA