انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 42 از 82:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در مدح خواجه غیاث الدین محمد

تا ز مشک ختنت، دایره بر نسترن است
سبزهٔ خط تو آرایش برگ سمن است
از دل مشک و سمن گرد برآورد، زرشک
گرد مشک تو که برگرد گل و نسترن است
زره جعد تو را حلقه مشکین گره است
رسن زلف تو را، چنبر عنبر شکن است
بخت شوریده من خفته‌تر از غمزه توست
زلف آشفته تو بسته تراز کار من است
خال و خط و دهنت چشمه خضر و ظلمات
رخ و زلف و زنخت یوسف و چاه و رسن است
یوسف عهد خودی، نه نه چه یوسف که تو را
یوسفی گمشده در هر شکن پیرهن است
سنبل زلف سرانداز تو عنبر زده است
نرگس ترک کماندار تو ناوک فکن است
حلقه گوش تو، یا رب، چه صفایی دارد
کز صفا حلقه بگوشش شده در عدن است
دل فدای سر زلف تو که هر تاتارش
خون بهای جگر نافه مشک ختن است
جان نثار لب لعل تو که از غیرت او
داغ غم بر دل خونین عقیق یمن است
در غم شهدلبان شکرین تو مرا
تن بیمار گدازان چو شکر در لبن است
تا دلم در شکن زلف تو آرام گرفت
دیده من شده در خون دل خویشتن است
سر زلفت به قدم چهره مه می‌سپرد
گوییا نعل سم اسب وزیر زمن است
آن فلک قدر ملک مهر کواکب موکب
که زحل حزم و زحل عزم و عطارد فطن است
آفتاب فلک جاه، غیاث الحق و دین
که محمد و صفت و نام محمد سنن است
ناصر شرع نبی، نایب عدل عمرست
وارث علم علی، صاحب خلق حسن است
آنکه بر مسند ایوان سخا پادشه است
وانکه در عرصه میدان سخن، تهمتن است
آنکه اندر نظرش، صورت دنیا و فلک
راست چون پیرزنی در پس چرخ کهن است
ای که بر خاک درت مهر فلک را حسد است
وی که در درج دلت روح ملک را سکن است
خرد از سحر حلال سخنت مدهوش است
دل و جان بر خط و خال و قلمت مفتتن است
در مقامی که صریر قلمت در نغم است
در زمانی که زبان سخنت در سخن است
تیغ هر چند که آهن دل و پولاد رگ است
شمع با آنکه زبان آور و آتش دهن است
تیغ را دست هنر مانده به زیر کمر است
شمع را تیغ زبان سوخته اندر لگن است
لطفت آن در ثمین است که در رشته عقل
مایه و سود جهانش همه در ثمن است
به صفت، رای تو نور است و فلک چون جسم است
به مثل، عدل تو جان است و جهان همچو تن است
چهره عقل تو فارغ ز غبار ستم است
عرصه ملک تو ایمن ز سپاه فتن است
روبه از تقویت شوکت تو شیردل است
پشه از تربیت همت تو پیل تو است
سلک دور قمر از واسطه کلک و کفت
لله الحمد، که با رونق نظم پرن است
دیده حاسد تو تیر بلا را هدف است
سینه دشمن تو تیغ فنا را محن است
سایه از هر که همای کرمت باز گرفت
کاسه چشم و سرش مطعم زاغ و زغن است
بر زوایای ضمایر نظرت مطلع است
در سراپای سرایر قلمت موتمن است
دشمن ار سرکشیی کرد چو شمع از تو چه غم
زانکه آن سرکشی‌اش موجب گردن زدن است
فلک از ایودچی درگه عالی تو گشت
هر شبی بر فلک از انجم از آن انجمن است
صاحبا بحر مدیح تو نه بحریست کزان
کشتی طبع رهی را ره بیرون شدن است
مدح جاه تو نه از روی و ریا می‌گویم
که مرا مدح تو در جان چو روان در بدن است
بیت من گرنه به مدح تو بود باد خراب
بیت کان نبود بیت تو بیت الحزن است
حق علیم است که در حب محمد امروز
صدق سلمان نه کم از صدق اویس قرن است
از جبینم همه آثار سعادت تابد
از چه رو، زانکه به خاک در تو مقترن است
تا سپیدی رخ برف و سیاهی سحاب
در چمن موجب سرسبزی سروچمن است
باد، آزاد ز باد ستم و جور زمان
سر و جاه تو که سر سبزتر از نارون است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در مدح سلطان اویس

ساقی زمان آذر و دوران بهمن است
خون زلال رز ز زلال به زندان آهن است
در جام و آتش می، کن، تاملی
این اتحاد بین که میان دو دشمن است
زان جام برفروز دل تاب خورده را
کین تابخانه ایست کزان جام روشن است
گلگون می بیار که هیچ اعتماد نیست
بر خنگ آسمان که شموسست و توسن است
دست از عنان ابلق ایام باز دار
واندر پیش مرو که به غایت لگد زن است
بهمن به پشت مرکب جم گر نهاد زین
مرکب نگر که چون به سرسم زمین کن است
در آهن است رستم آتش کشیده تیغ
یعنی که روز رزم، سفندار و بهمن است
چو آتش است جامه زپولاد کرده آب
کاکنون ز قوس چرخ هوا ناوک افکن است
در تن ز باد برکه زره داشت در دمش
در بر کشیده چرخ ز پولاد دشمن است
خورشید ساخت آستر اطلس فلک
بارانی سحاب که از خز ادکن است
شد آسمان کبود ز سرمای ز مهریر
گرچه گرفته معجزه‌ای زیر دامن است
بر کند دل ز باغ، در آتش نهاد خار
کایام تابخانه، نه ایام گلشن است
کاکنون به جای بلبل و آب و گل و سمن
هنگام آتش و می و مرغ مسمن است
تا کرده ابر آب دهان را ز دل سپند
افتاد راز او همه بر کوی و برزن است
زین پیش بود آب روان در تن چمن
واکنون روان روشنش افسرده در تن است
هر دم بپیچد آتش و نالد به سوز دل
وین ناله کردنش همه از چوب خوردن است
چون آتشش سزد که به آهن زنند سنگ
از حکم شاه هرکه بپیچیده گردن است
سلطان معز دین که جهان را جناب او
از حادثات چرخ، مقرست و مامن است
دارای ملک، شیخ اویس، آنک ذکر او
منسوخ کرده قصه دارا و بهمن است
آن سایه خدای که ظل ظلیل او
تا ممکن است بر سر عالم ممکن است
در سد باب فتنه گیتی سکندر است
در قلع قلب دولت دشمن تهمتن است
آیات فتح و نصر چو آثار صبحدم
در غره نواحی جیشش مبین است
با فیض دست با ظل او، بحر ممسک است
با درک طبع روشن از برق کودن است
سلطان عقل، تابع فرمان رای اوست
ز انسان که رای تابع قول برهمن است
ای داوری که دعوی پاکیزه گوهری
تیغ تو را به حجت قاطع مبرهن است
ارزاق خلق را کف دست تو مقسم است
اسرار غیب را دل پاک تو مخزن است
ابواب غیب اگر چه فرو بسته شد ولی
از شق خامه تو در آن خانه روزن است
تا هم غلامیت کند و هم کنیزکی
خورشید سالهاست که هم مرد و هم زن است
گردون شدست داخل ملک تو زان سبب
آنجا غزاله را حرم شیر، مسکن است
بادای سزای افسر و تخت آنکه پیش تو
چون شمع نرم گردن و آنکه فروتن است
باری ضعیف یافته آورده در میان
خصم ترا جهان که برو چشم سوزن است
رای تو آفتاب و ضمیر تو عین عقل
آن صورتی است روشن و این خود معین است
آمال را خطوط جبین تو مطلع است
آجال را حدود و حسام تو مکمن است
عنقای قاف قدر تو را، آنچه واقع است
بالای نصر طایر گردون نشیمن است
قدر تو بر سر آمد از این چرخ آبگون
قدر تو با سپهر چو با آب روغن است
خصمت اگر نه با کفن آید به درگهت
چون کرم پیله بر بدن خود کفن تن است
حلم تو را به حمله دشمن چه التفات؟
البرز را چه باک ز سنگ فلاخن است
هر کس که دیگ کین تو در سینه می‌پزد
از دست خویش کوفته خاطر چو هاون است
زان سان که بود در عربی مالک سخن
حسان که یافته مدد از لطف ذوالمن است
سلمان پارسی است، سلیمان و ملک نظم
زیر نگین طبع سخن پرور من است
تا از شعاع جام زراندود آفتاب
اطراف چار صفه ارکان ملون است
از عکس آفتاب دلت باد نور بخش
جامی که قصر چرخ ز نورش مزین است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح دلشاد خاتون

زلف شبرنگش که باد صبح سرگردان اوست
گوی حسن و دلبری امروز در چوگان اوست
زلف کافر کیش او پیوسته می‌دارد به زه
در کمین جان کانی را که دل قربان اوست
با لبان شکرینش، نیست چندان لذتی
انگبین را کایت شیرینی اندرشان اوست
مشک چینی چیست تا باچین زلفش دم زند؟
خاک پایش خون بهای چین و ترکستان اوست
در بیان در و مرجان گوهری می‌سفت عقل
روح می‌گفت: این عبارت از لب و دندان اوست
چشم ترکش را بگو تا ترک تازی کم کند
خاصه بر ملکی که سلطان بنده سلطان اوست
قبله شاهان عالم، آنک از فرط عفاف
سجده کروبیان بر گوشه دامان اوست
آنک از بهر علو پایه در بدو ازل
طاق گردن خویشتن را بسته بر ایوان اوست
بر فراز لامکان، فراش قدرش خیمه زد
تا بدانستیم کین نه شقه شادروان اوست
همت عالی او آن سدره بی منتهاست
کز بلندی آسمان در سایه احسان اوست
پیر گردون چون به عهد بخت بر نایش رسید
گفت دور من شد آخر این زمان دوران اوست
ای خداوندی که هر جا در جهان اسکندر است
خاک درگاه شریفت چشمه حیوان اوست
آسمان همت توست آنکه دریای محیط
گر گهر گردد لبالب یک نم از باران اوست
چیست جنت تازند با روضه بزم تو لاف؟
خار و خاشاکش مقابل با گل و ریحان اوست
کیست گردون تا بگرد پایه قدرت رسد؟
گرد خاک آستانت سرمه اعیان اوست
بخت طفل توست بر نایی که چرخ گوژ پشت
چون کمان دستکش در قبضه فرمان اوست
هست چین مقنعت را آن شرف بر چین و روم
کز علو دین تو را بر قیصر و خاقان اوست
داد اضداد جهان را داد عدلت لاجرم
آب در زنجیرباد و باد در فرمان اوست
هر که درماند به درد فاقه و رنج نیاز
نوش داروی عطایت شربت درمان اوست
من به وصفت کی رسم جایی که با کل کمال
در بیابان تحیر عقل سرگردان اوست
مهد عالی چون جناب اهل بیت عصمت است
در جهان امروز سلمان ثانی حسان اوست
تا بود بر بام هفتم قلعه، کیوان پاسبان
آنچنان کاندر نخستین پایه مه دربان اوست
طاق بالاپوش هفتم چرخ اطلس پوش باد
سقف ایوانت که کمتر هندویش کیوان اوست
روز مولودت مبارک عالم آرا باد از آنک
روز ایجاد و نظام عالم از ارکان اوست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در مدح دلشاد خاتون

دلشاد باد، آنکه جهان در امان اوست
گردون پیر، بنده بخت جوان اوست
خورشید هست فلکه زرین خیمه‌اش
جرم هلال، ماهچه سایبان اوست
دولت کنیزکی است ز ایوان حضرتش
اقباتل بنده‌ای است که بر آستان اوست
هر یک کنار پرده سرایش نهاده است
خرگاه آسمان که زمین در امان اوست
ز ادراک پرده حرمش فکر قاصر است
نی مدخل یقین و نه رای گمان اوست
حورا به عطرسایی بزمش نشسته است
رضوان به پادستاده مگس ران خوان اوست
کیوان که بر ممالک هندست پادشاه
بر بام حضرتش همه شب پاسبان اوست
جان جهان و عصمت دین است بر فلک
سوگند خورد جان ملایک به جان اوست
بر رغم مشتری به قمر داد مقنعی
بر سر نهاد گفت به از طیلسان اوست
در عهد تو کجا گل رعنا گشاد لب
حالی زده نسیم صبا بر دهان اوست
طاووس باغ سبز فلک یعنی آفتاب
در اهتمام چتر همای آشیان اوست
آب حیات کان به جز از یک کفش ندید
ذات شماست وین به حقیقت نشان اوست
انسان که عقل عالم صوریش نام کرد
نقش مبارکت گهر و بحر و کان اوست
شاید به آب چشمه حیوان اگر دهن
شوید خضر که نام تو ورد زبان اوست
گردون امید داشت که آرد نثار تو
هر گوهر ستاره که بر آسمان اوست
لیکن کجا نثار حقیقی کند قبول
خاک درت که تاج سر فرقدان اوست
سلمانت بنده‌ای است که از نعمت شماست
هر مغز و خون که در رگ و در استخوان اوست
بادا قبای ملک به قدت که در وجود
ذاتت طراز دامن آخر زمان اوست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶

از تکسر، اگرش طره به هم بر شده است
عارضش باری ازین عارضه خوشتر شده است
داشتش آینه گردی و کنون روشن شد
که به آه دل عشاق منور شده است
از لبت شربت قند ار چه رسیدست به کام
شکر از شرم دهانت به عرق تر شده است
ای طبیب از دهن یار به عطار بگوی
برمکش قند گران را که مکرر شده است
شربتی ساز مفرح دل بیمار مرا
زان دو یاقوت که پرورده به شکر شده است
می‌دهد لعل توام ساده جوابی لیکن
چشم بیمار تو مایل به مزور شده است
صبح برخاست به بوی تو صبا پنداری
که ز بیماری دوشینه سبکتر شده است
هر کجا کرده گذر بر سر زلفت بادی
روز من چون شب تاریک مکدر شده است
گر سر من برود عشقت از این سر نرود
زانکه سرمایه عشق تو درین سر شده است
چشم بیمار تو از دیده من کرد هوس
ناردانی که بدین گونه مزعفر شده است
تا دگر کی به لب جام لبت باز خورد
ای سبا خون که ز غم در دل ساغر شده است
بعد ازین غم مخور ای دل که غم امروز همه
روزی دشمن دارای مظفر شده است
سایه لطف خدا شاه، اویس، آنکه به حق
پادشاهان جهان را سر و افسر شده است
آنکه در منصب شاهی، شرف و مرتبتش
ناسخ سلطنت طغرل و سنجر شده است
کلک او نقش قدر را سر پرگار آمد
رای او کلک قضا را خط مستر شده است
فکر تیغش اگر آورده اسد در خاطر
اسد از تیزی آن فکر دو پیکر شده است
تا خورد در ظلمات دل خصم آب حیات
تیغ بزش چو خضر یار سکندر شده است
ای جهان گیر جهان بخش که از حکم ازل
سلطنت تا به ابد بر تو مقرر شده است
مار رمحت به سنان، مهره شکاف آمده است
شیر را یات تو در معرکه صفدر شده است
مژه بر دیده بدخواه تو پیکان گشته
آب در حنجره خصم تو خنجر شده است
روشن است آنکه تو خورشیدی از آن روی جهان
شرق تا غرب به تیغ تو مسخر شده است
گرگ با عدل تو همراز شبان آمده است
باز با داد تو انباز کبوتر شده است
کرد گردون به دلت نسبت دریای عدن
لاجرم زاده طبعش همه گوهر شده است
نجم در قبضه شمشیر تو کوکب گشته
چرخ بر قبه خرگاه تو چنبر شده است
عقل را پیروی رای تو می‌باید کرد
در دماغ خرد این فکر مصور شده است
طاعت فکر تو در خود ننهاست فلک
در نهاد فلک این وضع مخمر شده است
ذره از عون تو با مهر مقابل گشته
زر به دوران تو با سنگ برابر شده است
هر که از نام تو بر لوح جبین کرد نشان
کار و بارش بدرستی همه با زر شده است
وانکه از سایه اقبال تو برتافته روی
شده سرگشته تراز ذره و در خور شده است
خسروا از سبب عارضه یک شبه‌ات
چه خرابی که درین خانه ششدر شده است
یارب آن شب چه شبی بود که گفتی سحرش
میخ چشم مه و قفل در خاور شده است؟
بس که از سوز دعای ملک و ناله ملک
اشک انجم به کنار فلک اندر شده است
گنبد سبز فلک گنبد گل را ماند
بس که از مجمر انفاس معطر شده است
دست در دامن آهم زده این جان عزیز
با دعایت ز لب من به فلک بر شده است
صبح بهر تو دعای خواند و دمید
با دعای سحر این فتح میسر شده است
جان ملکی و سر مملکتی، ملک بدین
در گمان بود کنونش همه باور شده است
شکر این موهبت و نعمت این صحت را
با زبان قلم و تیغ سخنور شده است
تا دل نار و رخ شهره آبی به شهور
خاکی و آتشی از آب و ز آذر شده است
خاک و آب تو ز آفات جهان باد مصون
کاب در حلق بد اندیش تو آذر شده است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح سلطان اویس

گفت: لبش نکته‌ای، لعل بدخشان شکست
زد دهنش خنده‌ای، پسته خندان شکست
باز به چوگان زلف، آمد و میدان بتاخت
گوی دلم را که شد، پاره و چوگان شکست
کی به رخ او سد، با همه تاب آفتاب
خاصه که او طرف گل، بر مه تابان شکست
با خط نسخش که آن انشا یاقوت اوست
خال سیه شد غبار، رونق ریحان شکست
کرد یرون ز آستین دست که خون ریزدم
دیبه چین از حریر، از سر دستان شکست
یوسف جان پای بست، بود به زندان دل
غمزه سرمست او، زد در زندان شکست
برقع او روی بست، آرزوی من نداد
کار بیکبارگی، بر من ازینسان شکست
ماهر خان فلک، با تو مقابل شدند
مهر جمالت فکند، بر مه تابان شکست
چشم تو هر ناوکی، کز خم مشکین کمان
بر دل من زد دروناوک و پیکان شکست
روی تو بس فتنه‌ها، کز پس برقع نمود
چشم تو بس قلب‌ها، کز صف مژگان شکست
گریه خونین من، رشته گوهر گسست
خنده شیرین تو، حقه مرجان شکست
در پی روی تو ماه، ترک خور و خواب کرد
بر سر کوی تو مهر، پای دل د جان شکست
زانچه تو ترکم کنی، ترک تو نتوان گرفت
زانچه دلم بشکنی، عهد تو نتوان شکست
در دل من بود و هست آرزوی زلف تو
هجر تو آن آرزو، در دل سلمان شکست
آتش روی بتان، آب جمالت نشاند
گردن اعدای دین دولت سلطان شکست
داور خورشید فر، شاه اویس آنکه او
از شرف و منزلت، پایه کیوان شکست
آنکه کفش در سوال، کام و لب بحر بست
وانکه دلش در نوال، دست و دل کان شکست
آب حسامش به روم، آتش قیصر نشاند
لعب سنانش به چین، لعبت خاقان شکست
نسخه سر دلش، صاحب جوزا نوشت
حمل نوال کفش، کفه میزان شکست
همت عالی او، کوکبه بر عرصه‌ای
راند که نعل هلال، درسم یکران شکست
روی فلک لشگرش، درگه جنبش نهفت
پشت زمین مرکبش، در صف جولان شکست
پشه به پشتی او، گردن پیلان شکست
صعوه به یاری او، شهپر عقبان شکست
بازوی او گاه بزم، بازوی رستم ببست
پنجه او روز زور، پنجه دستان شکست
تیغ و مه ار یک قدم، جز به مرادش زدند
هم قدم این برید، هم قلم آن شکست
خوان فلک گر چه هست، رزق جهانی برو
سفره انعام او پایه آن خوان شکست
کاسه و خان فلک، چیست که در مطبخش
روز ضیافت چنین، کاسه فراوان شکست؟
خوانی و یک نان گرم بروی نشنید کس
آنکه به عالم کسی، گوشه آن نان شکست
ای که کمین چاوشت، درگه با سامیشی
قبه جان خطا، در کله خان شکست
شب به خلافت مگر، زد نفسی ورنه صبح
در دهن شب چرا، آن همه دندان شکست
مملکتی را که زد، قهر تو شبخون برو
بیضه صبحش فلک، در کف دوران شکست
معدلت کسرویت، داشت جهان را به پای
ورنه درآورد بود، طاق نه ایوان شکست
صیت سنانت به بحر، گوش نهنگان بسفت
زخم عمودت به بر، مهره ثعبان شکست
زهره مطرب تو را، ساز مغنی کشید
تیر محرر تو را، کاغذ دیوان شکست
چرخ به دخل جهان، خرج تو را شد ضمان
مال ضمان بر فلک، از ره نقصان شکست
نیست صبا تندرست زانکه به دوران تو
یافت به مویی ازو، زلف پریشان شکست
طبع تو هر گه که داد، گوهر منظوم نظم
کلک تو در زیر پا، لولوی عمان شکست
عقل چو با آفتاب، رای تو را دید، گفت:
پایه خورشید را سایه یزدان شکست
بخت جوان تو برد، گوی ز پیر فلک
دولت کیخسروی قوت پیران شکست
فتنه آخر زمان، مایه باست نشاند
لشگر فسق و فساد، حمله طوفان شکست
ماهچه سنجقت بر در سمنان و خوار
لشگر مازندران همچو خراسان شکست
دولت تو کار کرد، لیک به تحقیق من
با تو بگویم که کار، از چه بر ایشان شکست
نعمت و لطف تو را قدر چو نشناختند
گردن آن طاغیان، علت طغیان شکست
زود بگیرد نمک، دیده آن کس که او
نان و نمک خورد و رفت، نان و نمکدان شکست
بود وجود حسود، صورت عصیان محض
سیلی انصاف تو، گردن عصیان شکست
پیرویت کرد خصم، مدتی و عاقبت
جانب کفران گرفت، بیعت ایمان شکست
با تو معارض شود ضد تو، اما کجا
دیو تواند به ریو، مهر سلیمان شکست؟
دعوی حساد، کرد حجت تیغ تو قطع
رایت اضداد را، آیت قرآن شکست
تا که بر آن است شرع کاخر کار جهان
یابد از آسیب حشر، گنبد گردان شکست
باد مشید چنان قصر جلالت که چرخ
هیچ نیارد بر آن خانه و بنیان شکست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - درنعت پیامبر

هر دل که در هوای جمالش مجال یافت
عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت
هر جا که در بلای ولایش گرفت انس
از نعمت و نعیم دو عالم ملال یافت
آداب خدمت درش آن را میسر است
کو از ادیب « ادبنی » گوشمال یافت
هر مدرکی که زد در درک کمال او
خود را مقید در کات ضلال یافت
عقل عنان کشید چو سوزن درین طلب
عمری به سر دوید و به آخر خیال یافت
جبرئیل را تجلی شمع جمال او
پروانه‌وار سوخته بی پر و بال یافت
ای منعمی که ناطقه خوش سرای را
در حصر نعمت تو خرد گنگ و لال یافت
یک ذره از لوامع نورت غزاله برد
ک شمه از روایح خلقت غزال یافت
یبویی ز گرد دامن لطفت دماغ باغ
در جیب و آستین صبا و شمال یافت
هر آفتاب کز افق عزت تو تافت
نی ذل کسف دید و نه نقص زوال یافت
بر طور طاعتت « ارنی » گفت، آفتاب
یک ذره از تجلی حسن و جمال یافت
در ملک رحمتت در « هب لی » زد آسمان
یک گوشه از ولایت جاه و جلال یافت
یوسف ذلیل چاه بالی تو شد از آن
جاه عزیز مصر بدو انتقال یافت
گه نحل را جلال تو تشریف وحی داد
گه نمل بر بساط تو منشور قال یافت
چون زلف شاهدان ز تو هر کس که رخ بتافت
خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت
با یادت ار در آتش سوزنده باشد کسی
آتش زهاب چشمه آب زلال یافت
لطف تو با عروس جهان یک کرشمه کرد
زان یک کرشمه این همه غنج و دلال یافت
در حضرت تو روی سفید آمد آنک او
بر روی دل ز فقر سیه روی خال یافت
فکرم نمی‌رسد به صفاتت که وصف تو
بر دست و پای عقل ز حیرت عقال یافت
فکر و هوای بشریت کجا و کی
در بارگاه وصف هوایت جمال یافت
نیک اختری به منزل وصلت رسد که او
با بدر و قدر و صدر و شرف اتصال یافت
سلطان هر دو کون که کونین در ازل
بر سفره نواله جودش نوال یافت
ادنی مقام او شب معراج روح قدس
اعلی مراتب درجات کمال یافت
خلقش بهار عالم لطف الهیست
زانرو مزاج عالمیان اعتدال یافت
چل صبح و هشت خلد بنام محمد است
خود عقد حا و میم بدین حا و دال یافت
منشور فطرت ار چه به توقیع احمدی
مشهود گشت و مهر ولایت به آل یافت
سلمان به مدح آل نبی درج سینه را
همچون صدف خزینه عقد لال یافت
جز در ثنای ایزد بی چون حرام گشت
شعر رهی که رونق سحر حلال یافت
یارب به عاشق شب اسری که با حبیب
در خلوت دنی فتدلی مجال یافت
کز حال این شکسته درویش وامگیر
آن یک نظر که هر دو جهان زان مثال یافت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح سلطان اویس

دولت سلطان اویس، عرصه دوران گرفت
ماه سر سنجقش، سر حد کیوان گرفت
هر چه ز اطراف بحر، وآنچه زاکناف بر
داشت به تیغ آفتاب، سایه یزدان گرفت
ماهچه رایتش، سر به فلک برفراشت
شاه به ماهی ز روم، تا در کرمان گرف
از طرفی دولتش، دفتر دیوان نوشت
وز جهتی لشگرش، ملک سلیمان گرفت
گرد سپاهش که هست سرمه اهل نظر
رفت و ز پنجاه میل، ملک سپاهان گرفت
ساحت قدرش ز قدر، مهر به مژگان برفت
دامن قدرش ز عجز، چرخ به دندان گرفت
ای که چو خورشید چرخ از پی آرام خلق
شیب و فراز جهان، عزم تو یکسان گرفت
از چمن مملکت، بر که خورد؟ آنکه او
با دم او تیغ را، باد گلستان گرفت
حکم تو خواهد گرفت از همه عالم خراج
دایره ابتدا از خط ایران گرفت
فتح نه امروز کرد، پیروی موکبت
با تو ز عهد ازل، آمد و پیمان گرفت
مملکتی را که داشت، خصم به دستان بدست
رستم حشمت فشرده پای و بیابان گرفت
خصم تو ماری است کو جست به صحرا چو موش
مور حسامت چنین، مار فراوان گرفت
دولت توست آنکه کس هیچ نیارد ازو
لیک بدست کسان، ارقم و ثعیان گرفت
از فرح فتح پارس، مطرب عشاق دوش
این غزل نو نواخت، راه سپاهان گرفت
گرد گل عارضش تا خط ریحان گرفت
حسن رخش خرده‌ها بر گل بستان گرفت
زلف زره پوش آن زنگی گلگون سوار
لشگری از چین کشید، مملکت جان گرفت
خط عذارش نگر، هان که به دور قمر
کفر برآورد سر، خطه ایمان گرفت
رایحه سنبلش، نافه تاتار یافت
چاشنی شکرین، چشمه حیوان گرفت
دیده ندارد در آن عارض زبیا نظر
نیست کسی را برآن، زلف پریشان گرفت
داوری از دیده دل، پیش غمت برده بود
دید غمت روی دل، جانب دل زان گرفت
خال تو جان مرا در چه سیمین زنخ
کرد به عنبر سر چاه زنخدان گرفت
چند پی از دست تو بر سر ره چون غبار
خاستم و خواستم دامن سلطان گرفت
خان سکندر سریر، آنکه کمین هندویش
باج ز قیصر ستد، ساو ز خاقان گرفت
بس که به امید بار بر در او آفتاب
سر زد و بر خویشتن، منت در بان گرفت
باز در ایام او، طعمه گنجشک داد
گرگ به دوران او، سیرت چوپان گرفت
دور حوادث گذشت، کاول دورش صبا
حادثه چرخ را، آخر دوران گرفت
ماه به دورش سپر دارد و خورشید تیغ
لاجرم افلاک را، هست بر ایشان گرفت
ای ز نوال کفت، قطره‌ای و ذره‌ای
آنچه ز فیض کفت، یم ستد و کان گرفت
سایه چتر تو گشت، عین جهان را سواد
آنکه درو آفتاب، صورت انسان گرفت
بود به چندین وجوه، بیش ز دخل جهان
خرج عطای تو را، چرخ چو میزان گرفت
شاهسواری که چون راند به میدان ملک
گوی فلک را به حکم، در خم چوگان گرفت
چشم بدان از رخش دور که سعد فلک
فال سعادت بدان، طلعت رخشان گرفت
چونه ز گریبان چرخ قد تو بر کرد سر
قرطه خورشید را، گوی گریبان گرفت
قدر تو پنجه درج از سر جوزا گذشت
صیت تو صد ساله راه زان سوی امکان گرفت
یافت ز انصاف تو گلبن عمر آن بری
کز دم روح‌القدس، دختر عمران گرفت
معجز اقبال شاه، بود که بعد از سه سال
نسخه این سر غیب، خاطر سلمان گرفت
تا که بود آفتاب تهمتن نیمروز
آنکه نخست از جهان، حد خراسان گرفت
رایت فتح و ظفر، راید خیل تو باد
آنکه به یک حمله پارس تا به خراسان گرفت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح سلطان اویس

در درج عقیق لبت نقد جان نهاد
جنسی عزیز یافت، به جایی نهان نهاد
قفلی ز لعل بر در آن درج زد لبت
خالی ز عنبر آمد و مهری بر آن نهاد
باریکتر از مو کمرت را دقیقه‌ای
ناگاه در دل آمد نامش میان نهاد
شیرینتر از شکر به سخن در لطیفه‌ای
رویت نمود لعل تو نامش دهان نهاد
از قامتت خیال مثالی نمود باز
در کسوت لطیف دل آن را روان نهاد
تا کی چو شمع سوخته را می‌کشم به دم؟
کو با تو در میان سرو جان رایگان نهاد
ای دل مجوی سود ز سودای او که عشق
بنیاد این معامله را بر زیان نهاد
ایزد هوای خاک در دوست پیش از آن
در جان من نهاد که در خاک جان نهاد
جانم حیاتی از نظر دوست وام کرد
دل پیش تیر غمزه به رسم نشان نهاد
نرگس چو کرد سنبل او شانه مو به مو
آورد و جمع بر طرف ارغوان نهاد
خطی به روی کار برآورد عاقبت
سرگشته زلف همگی بر کران نهاد
رویش نشان غالیه دارد مگر که روی
بر خاک پای پادشه کامران نهاد
سلطان اویس داور دین کز کمال عدل
در سلطنت قواعد نوشین روان نهاد
از کیسه فواضل انعام عام اوست
هر گوهر نفیس که کان در دکان نهاد
عمری عنان توسن ایام چرخ داشت
چون پیر گشت در کف این نوجوان نهاد
در عهد او به غیر ترازوی بارکش
ایام برکه بود که بار گران نهاد
تا دید کهکشان بطریق رهش فلک
بس چشمها که بر طرف کهکشان نهاد
نصرت که مرغ بیضه پولاد تیغ اوست
بر شاخسار رایت او آشیان نهاد
چون سد آهنین حسامش کشیده دید
چرخش لقب سکندر گیتی ستان نهاد
چون دست درفشان جوادش گشاده یافت
او را زمانه موسی دریا بنان نهاد
ای وارث نگین سلیمان کز اعتقاد
سر بر خط مطاوعتت انس و جان نهاد
شبدیز خسروی زمه نو رکاب یافت
تا شهسوار قدر تو پا در میان نهاد
قدر تو با سماک سنان در سنان فکند
صیت تو با شمال عنان در عنان نهاد
بنای روزگار که این خشت زرنگار
بر طاق چارمین بلند آسمان نهاد
چون اوج بارگاه جلال تو را بدید
بر کند مهر ازو و برین آستان نهاد
در کام طفل خصم تو چون دایه شیر کرد
گردون لعاب عقربیش در لبان نهاد
از پشت دشمن تو نیامد برون یکی
غیر از سنان که گوهریش می‌توان نهاد
ذات تو گشت واسطه عقد گوهری
کاثار لطف در صدف کن فکان نهاد
در قبضه تصرف تو تیغ آسمان
تنها نه کار و بار زمین و زمان نهاد
ایزد مدار نه فلک و آسیای چرخ
بر آب این بلارک آتش فشان نهاد
هر بره را که گرگ بدو رانت باز یافت
در دم گرفت و برد و به پیش شبان نهاد
از حرف ملک و دین خرد انگشت بر گرفت
در روزگار امر تو بر دیدگان نهاد
در خاک درگه تو که با مشک همدمست
طبع زمانه خاصیت زعفران نهاد
در روز همت تو از افلاس محضری
بنوشت چرخ سفله و در دست کان نهاد
هر حرب را که مرکب تو یک دو پی سپرد
صد ساله بهر قوت همای استخوان نهاد
بنمود خنجر تو دران عرصه هفت خوان
بس کاسهای سرکه بران هفت خوان نهاد
قدرت مکن و پایه خود چون قیاس کرد
دست جلال و مرتبه بر لامکان نهاد
بی دست مسند تو مزلزل نهاده بود
اوضاع تخت بخت تو دستی بران نهاد
از خاورت همیشه بگردون زر آوردند
جز رایت این خراج که بر خاوران نهاد
شاها من آن کسم که خرد در سخن مرا
شیر صفت فصاحت و ببر بیان نهاد
بس در آبدار که طبعم به دولتت
در آستین و دامن آخر زمان نهاد
آن نظمها به مدح تو کردم که عقل ازان
هر نکته در مقابله یک جهان نهاد
در دور دولت تو که با دور آسمان
هر وضع را که گفت چنان آن چنان نهاد
اوضاع مملکت همه نیکو نهاده است
جز وضع من که بهتر ازین می‌توان نهاد
ایطا درین قصیده فتادست و این طریق
رسمی است بس قدیم نگویی فلان نهاد
تا می‌کشد سریر زر آفتاب صبح
بس روزگار پیل سپیدمان نهاد
بادا مطیع هندوی پیل تو صبح کو
سر در سواد لشکر هندوستان نهاد
جاوید حکمراغن که بنام تو در ازل
ایزد اساس سلطنت جاودان نهاد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در مدح سلطان اویس

چمن از بلبل و گل، برگ و نوایی دارد
عالم از طلعت تو، نور و صفایی دارد
مجلس عیش بیارای که رضوان بهشت
دیده‌ها بر سر ره، گوش صلایی دارد
بر سراپرده گل پرده‌سرا شد بلبل
راستی گل به نوا، پرده‌سرایی دارد
ورق صورت نقاش فروشو که کنون
شاخ بر هر ورقی، چهره گشایی دارد
چون گل عارض گلبوی من از سنبل تو
باغ بر هر طرفی، غالیه سایی دارد
چنگ در دامن گلزار زدن چون سنبل
نتواند، مگر آن کس که نوایی دارد
گل تنگ مایه و کم عمر فتادست و چنار
وسعت دستگه و طول و بقایی دارد
سرو در دامن جو پای کشیدست دراز
راستی خرم و آراسته جایی دارد
هرچه در دایره مرکز خاک است کنون
تا به مدفون لحد، نشو و نمایی دارد
خاک زنگار برآورد و خوشازنگاری!
که از او آینه دیده جلایی دارد
ابر نوروز همه روزه چو من می‌نالد
هیچ شک نیست که او نیز هوایی دارد
سرو در خدمت شاه است، چو سلمان همه روز
دست برداشته آهنگ و دعایی دارد
راستی نیک شبیه است به خلق خوش شاه
گل به شرطی که قراری و وفایی دارد
آنکه خورشد فلک برفلک همت او
با وجود عظمت شکل سهایی دارد
وانکه با نسبت آوازه او در عالم
صیت شاهان جهان حکم صدایی دارد
می‌کند دعوی شاهی و گواهش عدل است
راستی دعوی او عدل گوایی دارد
ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت
معده آز شکم‌خوار بلای دارد!
صبح را تربیت رای تو پرورد به مهر
صبح از این است که پیوسته صفایی دارد
گوهر از حلقه به گوشان غلامان تو شد
سبب آن است که زیبی و بهایی دارد
پیش دست تو عرق می‌کند از شرم سحاب
آفرین باد بر آنکس که حیایی دارد!
چون محیط کرمت موج زند دریا را
نتوان گفت که فیضی و عطایی دارد
پیش قدر تو فلک چیست؟ که قدرت چو فلک
زده بر هر طرفی پرده‌سرایی دارد
بر هر آن بوم که شهباز تو روزی بگذشت
هر غرابیش کنون یمن هوایی دارد
زیرزین اشهب تازی تو را دید جهان
گفت جمشید به زین باد صبایی دارد
چرخ بر پای تو سر می‌نهد و گر ننهد
همتت را چه غم بی‌سر و پایی دارد
در بنان تو چو ثعبان سنان یافت زمان
گفت: موسی است که در دست عصایی دارد
خرگه جای تو بالای سماوات زدند
تا سما نیز بداند که سمایی دارد
کس نگشتی به قضا راضی اگر دانستی
که قضا غیر رضای تو رضایی دارد
گرد میمون سمند تو غباری عجب است
که از او دیده اقبال جلایی دارد
یزک صبح شبانگاه به مشرق برسد
گو چو رایت به مثل راهنمایی دارد
بجز از خنجر کلک تو ندارد امروز
گر ستم خوفی و انصاف رجایی دارد
تا جهان را متواتر شب و روزی باشد
تا شب و روز صباحی و مسایی دارد
باد فرخ شب و روز تو که ایام دوام
به بقای تو چو فرخنده لقایی دارد!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 42 از 82:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA