انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 48 از 82:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲ - در مدح سلطان اویس

طراوتی است جهان را به فر فروردین
که هر زمان خجل است اسمان ز روی زمین
ز لطف خاک صبا گشت بر هوا غالب
چنان که می چکدش از حیا عرق ز جبین
فلک ز قوس و قزح بر هوا کشیده کمان
هوا ز برق جهان بر جهان گشاده کمین
حریر سبز چمن شد شکوفه را بستر
کنار برگ سمن شد بنفشه بالین
مرا عذاب خوش آید که می زند بر رود
ترانه های دل آویز و صوت های حزین
درخت میوه را چون شاخ ثور برگ نداشت
چو برج ثور بر اورد زهره و پروین
چمن به است ز چرخ برین به سهیه بید
خلاف نیست بر ان چرخ پیر است برین
مثل نرگس رعنا بعینه گویی
که در چمن به تماشای لاله و نسرین
گذشته اند سحر گه مخدرات بهشت
بمانده است در و باز چشم حور العین
نهاده لاله کله کج به شیوه خسرو
گشاده غنچه دهن خوش به خنده شیرین
رسیده خسرو انجم به خانه بهرام
زدند خیمه گل بر منار چوبین
به وصف عارض گل بلبل سخن گو را
معانی کلماتی است نازک و رنگین
سمن چو نظم ثریا و ژاله چون شعری است
که کرده اند در ان نظم دلگشا تضمین
چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوی
اگر معاینه جویی بهشت و ماء معین
چو باد صبح به بوی گل و سمن بر خیز
بیا چو شبنم و خوش بر کنار سبزه نشین
نگر به لاله و نرگس کلاه زر در سر
چنین روند لطیفان به باغ روز چنین
ز داغ طاعت تو سبز خنگ گردون را
ز راه مرتبه بر سر سبق گرفت سرین
در ان زمین که ببارد کفن به جای نبات
بر آورند سر از خاک گنجهای دو فینم
ز هی زلوح ضمیر تو عقل علم آموز
زهی زفیض نوال تو ابر گوهر چین
ز عین نعل براق مواکبت دل قاف
هزار بار شده رخنه رخنه چون سر سیم
چنان به عهد تو میزان عدل شد طیار
که میل سوی کبوتر نمی کند شاهین
از ان گذشت که در روزگار احسانت
برای رزق کسی خون خورد به غیر چنین
به طالع تو مشرف شده است شاه فلک
به طلعت تو منور شده است تاج و نگین
ظفر به بند کمند تو معتصم شد و گفت
که فتح را به ازین نیست هیچ حبل متین
به اب تیغ تو میرود به روز کین خود
بود عدوی توزین پس چو اتش بر زین
اگر سپهر در اید به سایه علمت
بنات پرده نشین فلک شوند بنین
نهد ز ضعف شکم و بر زمین براق فلک
اگر شمار تو بر پشت او ببند زین
اگر ز روضه خلدت غزال بوی برد
سراز چه روی فرود اورد به سنبل چین
زبان سوسن ازاده در حدیث اید
اگر کند به ثنای تو این سخن تلقین
اگر چه طبع روان من است گوهر بخش
ور چه شعر متین من است سحر مبین
طرب سرای خیال من است پرده غیب
خزینه دار ضمیر من است روح امین
مرا تصور مدحت چنان بود که بود
شکسته پر مگسی را هوای الیین
سخن دراز کشیدم کنون زمان دعاست
که جبرئیل امین راست بر زبان آمین
همیشه تا متولد شود اناث وذکور
همیشه تا مترادف بود شهور وسنین
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد
شهور آن همه اردیبهشت وفروردین
ملوک ملک وملک داعی ومطیع ورهی
خدای عزو جل حافظ ونصیرو معین
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳ - درمرثیه ی شاهزاده ی بیرام شاه

آسمان با سینه ی پر آتش و پشتی دو تا ه
شد به های های گریان بر سر بیرام شاه
شد وجودی نازنین صافی تر از آب حیاط
در میان خاک ریزان (طیب الله ثراه)
در میان خاک پنهان چون تواند دیدنش
آنکه نتوانست دیدن کرد مشکین گرد ماه
بر سرش روحانیون فریاد وزاری می کشند
همچون مرغان بر سر سرو سهی بی گاه وگاه
گر در این ماتم نبودی روی خاک از اشک تر
کرده بودی آسمان صد باره بر سر خاک را ه
از لطافت بود چون جان بلکه نازک تر زجان
نازنین جانی که بودش در همه دل جایگاه
عقل دعوی می کند کو بود در سیرت ملک
یافتم بر صدق این دعوی ملایک را کواه
بود اصل مردمی در خاک بنهادش جهان
وان چه زین پس روید از خاکش بود مردم گیاه
ای دریغان سر به باغ کامرانی کاسمان
کرد در طفلی چو گل پیراهن عمرش قباه
ای دریغ آن شمع بز م افروز ملک خسروی
کش به یک دم کشت دور غم فضای عمر کاه
دور ها باید به جان گردیدنی افلاک را
تا چنان ماهی شود طالع ز دور سال وماه
انجمن چون انجم چرخند زین غم در کبود
مردمان چون مردم چشمند یک سر در سیاه
حرمت سلطان رعایت کرد یعنی کو سرست
و رنه بر می داشت از سر آسمان زرین کلاه
این حکایت گر به گوش سخره ی صما رسد
نشنوند از کوه سنگین دل صدا الا که (آه)
ای خرد مندان چه در ابیست بودش غیر عمر
از جوانی وجمال وهمت ومردی وجاه
دیده اید این اعتبار العتبار العتبار
دیده اید این احتشام الانتباه الانتباه
بی ثبات است این جهان ای دل ورت باید یقین
اولت باید به حال این جوان کردن نگاه
وارث عمر جهان پیر بودی این جوان
گر به جا ه و مال بودی یا به تد بیروسپاه
آفتاب عمر او گر یافت از دوران زوال
جودان پاینده بادا سایه ی (ظل اله)
پادشا ها گر عزیزی کرد از این دنیا سفر
به سریر مصر جنت رفت چون یوسف زجاه
این جهان فانی است نتوان دل نهادن بر فنا
تا جهان باقی بود باد دا بقای پادشاه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴ - در مدح شیخ حسن نویان

منت ایزد را که ذات خسرو گیتی پناه
در پناه صحت است از فیبض الطاف اله
منت ایزد در آ که شد بر آسمان سلطنت
از خسوف عقده ی ایام ایمن ماه جاه
احمد عیسی نفس ایمن شد از تشویش غار
یوسف موسی بنان فارغ شد از تعذیب ماه
بوستان بر دوستان افشاند زین بهجت نثار
اسمان بر اسمان افکند زین شادی کلاه
در نه اقلیم فلک شد دانه این مژده را
مسرعان عالم علوی به رسم مژده خواه
می ربایند از سر خورشید یاقوتی کله
می گشایند از بر افلاک پیروزی قبا
شکر این احسان و نعمت را روا باشد اگر
اسمانها بر زمین مالند هر ساعت جبا
چیست زین به دولتی که از کنج عزلت گاه رنج
خسرو صاحب قران امد به صدر بارگاه
ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان
شیخ حسن نویان امین این فضای کفر کاه
اسمان قدر ثوابت لشگر سیاره سر
مشتری رای عطارد فطنت خورشی گاه
ای به رفعت اسمانت ملک و دین را پایمرد
ای به بخشش استینت بحر و کان را دستگاه
کو سلیمان تا ببیند مملکت را زیب و فر
کو فریدون تا بداند سلطنت را رسم و راه
خیت و صحبت شاید از رفعت طناب سایبان
ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه
سر بر اب چشمه تیغت بر ارد عاقبت
گر چه در گرداب گردون می کند خصمت شاه
ذکر تیغت در یمن خوناب گرداند عقیق
یاد لطفت در عدن در دانه گرداند میاه
اندر ان وادی که ادم با عصا در گل بماند
رایت او شد دلیل منزل ثم اجتباه
اندرین مدت که ذات پاک و نفس کاملت
داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر داه
عالم الاسرار اگاه است که از اخلاص جان
بوده اند اندر دعایت مرد و زن بیگاه و گاه
بر سرت خورشید می لرزد با چشمی پر اب
بر درت گردون همی گردید با قدی دو تاه
در فراغ عکس روی و رای ملک ارای تو
می براید هر دم از اینه خورشید اه
سایه حقی که بی نورت سواد مملکت
بود حقا چون سواد چشم بر چشمم سیاه
دست یک سر شسته بودیم از بقای خود ولی
لطف جان بخشت دلی می داد مارا گاه گاه
چشم بد دور از وجودی کو چو چشم نیکبان
داشت اندر عین بیماری دل مردم نگاه
تا نپندارت کسی کز تب تنت در تاب شد
تا بدین علت به ذاتت هیچ نقصان یافت را
جوهر پاک تنت چون گردد از تب منکسر
جوهر یاقوت چون گردد خود از آتش تباه
چون جهان قدر وجودت را ندانست اسمان
گوشمالی داد او را بر سبیل انتباه
این زمان از روی ان کین حزم را نسبت به دوست
از خجالت می نیارد کر دبر رویت نگاه
هیچ می دانی حصول این سعادت از چه بود
از خلوص اعتقاد داور گیتی پناه
مریم عیسی نفس بلقیس جمشید اقتدار
عصمت دنیا الدنیا خداوند جهان دلشاد شاه
ان که کلک او دوای ملک دارد در دوات
و ان که لطف او شفای خلق دارد در شفاه
برده چترش را سجود از روی طاعت مهر و ماه
بسته امرش را کمر از روی خدمت کوه کاه
کرده لطف شاملش گاه عنایت کاه کوه
گشته قهر مایلش روز سیاست کوه و کاه
کرده جودکان یسارش پیش دستی بر سوال
برده عفو بر بارش شرمساری از گناه
سر فرازان را کلاهی مملکت را سر فراز
پادشاهان را پناهی خسروان را پادشاه
در جناب عصمتت مهر فلک را نیست بار
در حریم حرمتت باد صبا را نیست راه
گر نبودندی دولالا عنبر و کافور نام
روز و شب را خود نبودی در سرایت جایگاه
تا نبیند ماه رویت را زعزت آفتاب
می کشد هر ماه نیلی اتشین در چشم ماه
ابر اگر آموزد از تبع تو رسم مردمی
از زمین هر گز نرویاند به جز مردم گیاه
خاک درگاهت به صد میل زره سرخ آفتاب
روشنایی را کشد در دیده هر روزی به گاه
تا بر اهل تصور بر رخ نیلی بساط
ماه فرضین است وانجم بیدق خورشید شاه
دشمنت در پای پیل افتاده بادا روزو شب
دوستانت بر سر اسب سعادت سال وماه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - در مدح سلطان اویس

به گرد چشمه ی نوشت دمی مهر گیاه
تو عین آب حیاطی علیک عین اله
ترا چهی است معلق زچشمهی خورشید
فتاده خال سیاهت چو سایه در بن چاه
زشام زلف خودم وعده می دهی چه کنم
که وعده یتو دراز است وعمر من کوتاه
بدان دو چشم مکحل نظر در آیینه کن
ببین که خانه ی مردم چرا شده است سیاه
ز نیل و قالیه بر قمر زدی رقمی
هزار بار کبود وسیاه بر آمده ماه
چه طرفه گر دل وچشم من اند منزل تو
که ماه راست زقلب وزطرفه منزلگاه
به ناله ی سحری دل گواه حال من است
اگر چه غمزه ی تو چرخ کرده است گواه
جوانب رخ تو نازک است و می دارند
دو زلف از آن دو طرف راز گرد آن نگاه
خمیده قدم وچون چنگ می کنم فریاد
زدست عشق که عشقت زده است بر من راه
به باغ نرگس جماش را صبا بر سر
به عهد اکد ش تو کج نهاده است کلاه
حکایت سر زلفین توست در اطراف
عبارت لب ودندان توست بر افواه
نظر بر آن که تو در چشم ما کنی گذری
نموده ام همه روزه چشم ها بر راه
زتاب مهر جمال تو سوختی گیتی
اگر پناه نجستی به چتر (ظل اله )
معز دولت ودین پادشاه روی زمین
که رای اوست از اسرار آسمان آگاه
محیط سلطنتو بحر جود شاه اویس
که چرخ چنبریش چنبری ست بر خر گاه
نجوم کوکب شاهی که روز رزم کند
زمین سیه به سپا ه و فلک به گرد سیاه
به غیر کاه ربا در زمان معدلتش
کسی که به قصب نیارد ربود بر گی کاه
اگر به سایه کند التفات ممکن نیست
گر آفتاب شود بار وضع سایه پناه
دوای ملک بر آورد کلک او ز دوات
شفای خصم بر انگیخت تیغ او زشفا ه
خیال تیغش اگر بر خیال کوه افتد
زچشمه ها شودش خون روان به جای میاه
زهی سپهر جهان دیده با همه پیری
تو را متابع ومحکوم دولت بر ناه
سپرده خاک جناب تو گرد نان بر دوش
کشیده گرد بساط تو گرد نان به حیاه
زده است دست جواد تو مرحبا ی سوال
شده است عفو کریم تو عذر خواه گناه
ز زخم سییل حکم تو روی کوه کبود
زبار منت جود تو پشت چرخ دوتاه
ستاره بسته یپیمان توست بی اجبار
سپهر بنده ی فرمان توست بی اکراه
زخسروان به سپاه اندرش روان سیصد
چو اردوان به رکاب اندرش روان پنجاه
تو را نجوم فلک لشگر است ولشگر گاه
تو را ملو ک وملک را عیند و دولتخواه
کسی که تابع رای تو گشت چون خورشید
کسی که در او نتواند دلیر کرد نگاه
تو را همیشه تفاخر به گوهر اصلی ست
حسود را به کلاه گوهر نگا روقباه
کلاه زر کش نرگس به نیم جو نخرند
تو آن مبین که بدو داده اند ضر به کلاه
درون دشمنت از موج چون دل بحر است
که نیزه ی تو برون برد جان از او به شناه
به لطف وخلق تو ملک آنقدر منافع یافت
که از ریاح ریاحین واز میاه گیاه
برای خرج عطای کف تو مسکین کان
چه جان بکند ودر آخر نماند طاب ثراه
نزد به عهد تو در رودبار بر بط ره
ولی فاخته را رود چنگ زد صد را
شها بهار جوانی من گذ شت ورسید
خزان پیری انده فضای شادی کاه
بر استخوان چو کمانم نماند جز پی وپوست
زبس که بار جهان می کشم به پشت دوتاه
زمان خلوت وایام انزواست مرا
نه موسم شره مال وحر ص ومنصب وجاه
بر آن سرم که کشم پای فقر در دامن
برم به ملک قناعت زدست آز پناه
پس از قضای حیات به باد رفته مگر
ادام کنم به دعای حقوق نعمت شاه
دل زمانه یجافی نمی دهد مهلت
تو مهلیت زبرای من از زمانه بخواه
همیشه تا گذرد ماه وروز وهفته و سال
سعادت دو جهان باد لازم درگاه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶ - در مدح دلشاد شاه

یاد صبح است این گذر بر کوی جانان یافته
یادم عیسی است جسم خاک از و جان یافته
یا بشیر صحت ذات عزیز یوسف است
رهگذر بر کلبه احزان کنعان یافته
این خلیل اذر است ازر برو ریحان شده
یا خضر در عین ظلمات اب حیوان یافته
گوهر ذات وجود در درج فطرت است
چون( کلیم الله ) خلاص از موج بحران یافته
درة التاج سلاطین شاه دلشاد ان
که هستگرد نان را طاقتش با طوق فرمان یافته
ای به تمکین از ازل ثانی بلقیس امده
وای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته
شکر یزدان را که ذات بی نظیرت در جهان
هر چه جسته جز نظیر از فر یزدان یافته
از نظیرت سالها جاسوس فکرت یک جهان
جسته و صد ساله ره زان سوی امکان یافته
اسمان از خود نمایی پیش رای روشنت
افتاب عالم ارا را پشیمان یافته
عقل کامل رای خود را نزد رای کاملت
با کمال معرفت در عین نقصان یافته
روی سر پوشیدگان پرده ها عفتت
روزگاراز سایه خورشید پنهان یافته
از سواد سایه چترت جهان خال جمال
بر عذار شاهد چارم شبستان یافته
شهسوار همتت افلاک را در روز عرض
چون غبار نیلگون بر سمت میدان یافته
نو عروس حشمتت خورشید را در بزم پاه
چون مرصع مجمری در زیر دامان یافته
گلشن نیلوفری را خادمان مجلست
شبه نرگس دانی از مینا در ایوان یافته
با وجود جود طبع و حسن اخلاقت که خلق
هر دو را گلزار لطف و ابر احسان یافت
قصه یوسف جهان در قعر چاه انداخته
نامه حاتم فلک در طی نسیان یافته
دست دول بخشت کزو کان در دهان انداخت خاک
بحر پر دل را حربف اب دندان یافته
دستت ارزاق خلایق در سبیل تقدمه
دادو بستد تا بروز حشر از ایشان یافته
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - در مدح سلطان اویس

ای کمان ابرویت را جان من قربان شده
شام زلفت را نسیم صبح سر گردان شده
نقطه ی خالت سواد عین خورشید آمده
آتش لعلن ذهاب چشمه ی حیوان شده
با همه خوردی دهان توست در روز سفید
آشکارا کرده دلها غارت وپنهان شده
تا سر زلفت چو چوگان است در میدان حسن
ای بسا سر ها که چون گو در سر چوگان شده
هر سحر در حلقه ی سودای شام طره ات
بار چین بگشاده صبح ومشک چین ارزان شده
گر ندانستی دلا کاتش گل وریحان شود
آتش روی خلیلم بین گل وریحان شده
عاشقان افتان وخیزان چون نسیم صبح دم
جمله تن جان بر میان بر در گه جانان شده
در مغیلان گاه عشقت خستگان درد را
زخم هر خار مغیلان مرهم ودر مان شده
خاک خون آلود این ره را اگر پرسند چیست ؟
چیست گوگردیست احمر کیمیای جان شده
بر سر کویش که خاکش تر شده است از اشک ما
فیض رحمت بین ز زرین ناودان ریزان شده
ما زکویش روی کی تا بیم جایی کز هواش
ذره با رخسارش از خورشید روگردان شده
سالکان راه عشق از تاب خورشید رخش
در پناه بارگاه سایه یزدان شده
تا درست مغربی مهر در میزان شده
هست باد مهرگان زر گر بستان شده
دستها کوبنده بر هم سرو وهر ساعت چنار
در هوای مهرگان رقاص ودست افشان شده
شاخ گلبن را نگر در اشتیاق روی گل
ریخته رنگ از هوا از مهرجان لرزان شده
ملک چوبین کرده غارت لشکر باد خزان
گنج باد آورد خسرو در رزان لرزان شده
باز خواهد کرد اطفال نباتی را زشیر
دایه یابر خریف اینک سیه پستان شده
کرد ترکیب زر ویاقوت رمانی انار
زان مفرح لاجرم کام لبش خندان شده
از زر وگوهر میان باغ جنت جویبار
چون کنار سایلان درگه سلطان شده
ساقیا ! در کارگاه رنگ رز نظاره کن
چون خم عیسی ببین ، بر گونه گون الوان شده
در خمستان رو خم سر بسته ی خمار بین
شاهد گل روی مصرعیش را زندان شده
چون لب لعل تو رنگ صبغه اله یافته
بس لبالب عین جان ومعدن مر جان شده
مریم رز را بخواه آن بکر آبستن به روح
زبده ی عصر آمده پرورده ی دهقان شده
ظاهرا هم شیره ی انگور بوده در ازل
آب حیوان چون کفیل عمر جاویدان شده
عید فرخ عود کرد آن عود شکر ریز کو
از بساط جام گلگون عندلیب الحان شده
چنگ ونای اینک زدست مطربان راهزن
پیش سلطان جهان با ناله وافغان شده
شاه جم تمکین مغرالدین .الدنیا که هست
وصف اخلاقش برون از خیر امکان شده
آفتاب سلطنت سلطان اویس آن که از ازل
جوهر ذاتش فلک را حاصل دوران شده
دامن چترش که خورشید فلک در ظل اوست
سایبان رحمت این سبز شادروان شده
گرچه عقل پیر عالم را آب وجد می شود
در دبیرستان رایش طفل ابجد خوان شده
صدره از رشک دلش جان در لب بحر آمده
هر دم از دست کفش خود در درون کان شده
از خروش کوس او گوش زحل بشکافته
وز غبار لشکرش چشم فلک حیران شده
تا به حدی آب تیغ خنجرش تیز آمده
کایسای آسمان از آبشان گردان شده
ای به بزم ورزمت از باران جود وآب تیغ
خاندان بخل وبنیاد ستم ویران شده
هر که سر پیچیده از فرمان تو در گردنش
چون رسن حبل الورید اندر تنش پیچان شده
قطره ای و ذره ای کافتاده وبر خواسته در
در هوای جامت این خورشید وآن عمان شده
از سر مهر آسمان بوس آمده
وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده
بارها نعل سم اسب تو آن مفتاح فتح
گوشوار گوش مه تاج سر کیوان شده
مرکبت چون در مقام دست برد آورده پای
مردی رستم سراسر حیله و دستان شده
تا شده طیار شاهین در هوای همتت
پیش مردم در ترازو سنگ وزر یکسان شده
هر کجا خندیده شیر رایتت د ر روی خصم
در سرش شمشیر با آهن دلی گریان شده
طبع موزون تو چون فر مود میل جام می
زمره ی فضل وهنر را زهره در میزان شده
مشتری را گر شرف نگرفته فال از طالعت
آفتاب طالعش در خا نه ی کیوان شده
بر ره آن جانب که شستت کرد پیکان را روان
قاصد میر اجل بی در و بی پیکان شده
بر یمینت هر که راسخ بود چون تیرو کمان
آمده بر سر اگر در رزم خود عریان شده
گنج معنی شد روان در روزگار دولتت
لیکن این معنی برای خاطر سلمان شده
تا جهان هر سال بیند زایران کعبه را
بر بساط رحمت خوان کرم مهمان شده
سفره ی احسان ولطفت در جهان گسترده باد
پادشاهانت گدای سفره ی احسان شده
روز عیدت فرخ وبد خواه اشتر زهره ات
باد در پای سمند ت چون شتر قربان شده
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸ - در موعظه ونصیحت

زحبس نفس خلاص ای عزیز اگر یابی
سریر سلطنتت مصر جان مقر یابی
از این خرابه کنگر مقام اگر ببری
فراز کنگره یعرش مستقر یابی
اگر به چشم تامل به خاک در نگری
به زیر پای خود اندر هزار سر یابی
کمال قدر وشرف می کنی طلب چون ما
منازلی که تو می جویی از سفر یابی
ز خود سفر کن اگر نعمت ابد طلبی
که در چنین سفر آن سفره ی ما حضر یابی
تو مرغ بی پری از بال نیست خبری
به بال کن طیران تازه بال پر یابی
به زیر تیغ چو کوهی نشسته تا باشد
که سنگ پاره ای از لعل بر کمر یابی
بدان قدر که بیابی زرزق راضی شو
چو بیش و کم همه در قبضه ی قدر یابی
دل است کعبه ی عرفان کعبه ی دل را
دراز صفات توسعی بکن که در یابی
به بوی دوست سحر خیز شو چو باد صبا
که بوی دوست زمشکین دم سحر یابی
چو مشکو عود عزیزی نفس وطیب نفس
بسوز سینه و خونا به ی جگر یابی
ندیم مجلس کروبیان قدس شوی
زشر نفس خلاصی بجوی اگر یابی
به خلوت حرم دوست آن زمان برسی
کزین ده و دو درونه تتق گذر یابی
دل شکسته چو یاقوت شاد کن وانگه
به عهده یمن از آتش اگر ضرر یابی
اگر نه بر دل کوه است خاری از درون
فسرده خون زچه در سینه یحجر یابی
زغصه بر جگر بحر نیز داغی هست
وگرنه از چه لبش خشک وچشم تریابی
ز چشمت ار سبل ریب عیب بر خیزد
سرایر حجب غیب در نظر یابی
خواص خاص زعامی مجو که ممکن نیست
که آنچه در دل بحر است در شمر یابی
برای مصلحتی پادشاه گردون را
گهی به خاوران و گاهی به باختر یابی
سپهر با عظمت را که بسته اند کمر
برای خدمت اولاد بو البشر یابی
تو در مزراغ دنیا چو تخم بد کاری
در آخرت هم ازین جنس بارو بر یابی
دو تویی فقرا جامه ایست کز عظمت
هزار میخی افلاکش استر یابی
ندارد ان شرف و اعتبار دینی درون
که خویش را تو بدان چیز معتبر یابی
ببخش مال و نترس از کمی که هر چه دهی
جزای آن به یک ده ز داد گر یابی
تو همچو منبع ماهی به عینه چندانی
که بیشتر بدهی فیض بیشتر یابی
چو غنچه خانه پر از برگ ودایمی دلتنگ
که کی ز باد هوا خرده ای ز زر یابی
مقرر است نصیب ار هزار سعی کنی
هر آنچه هست مقدر همان قدر یابی
چو نرگست همگی چشم بر زر و سیم است
نظر به زر نکنی هیچ اگر بصر یابی
مکن ملامت دنیا که سست بنیاد است
کزین سرای دو در خلد هشت در یابی
جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشی را
کز آن جمال و مقال حبیب در یابی
چو گاو و چشم ز دیدار عیب سازی کور
چو پیل گوش ز گفتار خلق کر یابی
گذر به لاله ستان کن چو باد تا در خاک
غریق خون همه سرهای تا جور یابی
اگر به نسخه تشریح چشم در نگری
شروح صنع درین جلد مختصر یابی
گذشت عمر عزیزت به هرزه تا امروز
دلا به کوش که باقی عمر دریابی
تو مردمی ز همه مردمی امید مدار
که این کرم ز نفوس ملک سیر یابی
مباش در دم نحلی که در دمش نوش است
که در دم و دم او نوش نیشتر یابی
ببین که با همه حسن اللقا چه کوتاهست
بقای صبح دوم را که پرده در یابی
ز آه سرد حذر کن که کوه را چون کاه
زباد سینه درویش بر حذر یابی
از مروت نیست پیشش بحر را خواندن سخی
وز سبکباری ست گفتن کوه را نزد ش حلیم
ای عیون اختران از خاک در گاهت کحیل !
وی جبین آسمان از داغ فر مانت وسیم
هم به جنب همتت گردون خسیس ومه گد ا
هم به خیل حشمتت دریا بخیل وکان لئیم
سفره ی افلا ک را رای تو بخشد قرص چاشت
ابلق ایام را جودت دهد وجه فضیم
می کند ثابت به برهان های قاطع تیغ تو
کوشهاب ثاقب است وخصم شیطان رجیم
در میان روز وشب گر تیغ تو سدی کشد
خیل شب زان پس نیارد سر بر آوردن زبیم
کعبه درگاه توست اندر مقامی کاسمان
بسته احرام عبادت گرددش گرد حریم
خویشتن را دشمنت بر تیغ دولت می زند
لاجرم پروانه سان می سوزد از تاب الیم
از در اصحاب دولت می توان گشت آدمی
یافت از اقبال ایشان پایه ی انسان رقیم
ای عدو در زیر شیر رایت او شد که هیچ
در نمی گیرد سگی وروبهی با این غنیم!
با قضا حیلت چه آرزد زانکه در روز اجل
عاجز است از دفع دشمن سوزن چو موی سیم
خصم بالین سلامت را کجا بیند به خواب
زا نکه آن سر کش زیادت می کشد پا از گلیم
پادشا ها در بهار دولتت من بی نوا
هستم آن بلبل که چون عنقاست مثل من عدیم
گر چه بیمار است طبعم قوتی دارد سخن
ورچه باریک است معنی دارم الفاضی جسیم
گر به دست دیگری آرم سخن عیبم مکن
زان سبب کز دست خویشم در عذابی بس الیم
تا ندید گل بود هر سال بلبل در بهار
در بهار کامرانی دولتت بادا ندیم !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹ - در مدح سلطان اویس

دمید گرد لب جوی خط زنگاری
بیاد و در قدح افکن شراب گلناری
صبا شراب صفا ریخت در پیاله گل
به یک پیاله مل گشت روی گل ناری
زمان زمان گل است و اوان ساغر می
کی آوری می اگر در زمان گل ناری
بیاد تفرج آیات صنع باری کن
که داده است بر ابر و این همه گهرباری؟
نهاد گنبد گل بین که از مرد و لعل
نهاده‌اند و در او می‌کنند زر کاری
مهندسان هوایی ز نقطه باران
بر آب دایره‌ها می‌کشند پرگاری
چو قرص گرم فلک دید گل دهن بگشود
ندانمش زه چه پیدا شد این شکم‌خواری
شب دراز به تحصیل علم حکمت عین
بسا که نرگس مسکین کشیده بیداری
زرشک چشم ندارد که لاله را بیند
که لاله نیز چرا می‌کند کله داری؟
اصول و حکمت بید و خلافیش بنگر
شنو کلام قماری و منطق ساری
فغان ز درد دل سار و ناله سحرش
که هست در دل سار علتی ساری
اگر زیاد نه بویی شنود چون یعقوب
چرا به قهقه خندید کبک کهساری؟
شکوفه پیش رو لشکر بهار آمد
که پیر به ز برای سپاه سالاری
عجب که دیده نرگس نظر به مردم هیچ
نمی‌کند نظرش بر خود است پنداری
نهاد شاخ شجر تخته‌های بزازی
گشاده باد صبا کلبه‌های عطاری
ز جعد غالیه بوی بنفشه روی زمین
نهاد خال رخ گلرخان فرخاری
نوای بلبل عاشق شنو، نه ناله چنگ
که از محبت گل شد برو هوا تاری
مده به مجلس گل راه چنگ، که گل
عروس پرده نشین است و چنگ بازاری
دل است غنچه به یکباره و سوسن است زبان
بسی است ره زبان آوری به دلداری
ثنای حضرت گل بلبل از چه می‌گوید؟
ببایدش ز من آموخت نغز گفتاری
چو کلک من ثنای و دعای شاه سزد
زبان قمری اگر لاله را شود قاری
معز دولت دین، سایه خدای که هست
به سایه علمش آفتاب ز نهاری
محیط مکرمت و کان جود، شاه اویس
که ابر را ز درش را تبی است ادراری
شهی که گر بفروشند نعل اسبش را
برای تاج کند مشتری خریداری
جناب همت او آن رفیع مملکت است
که کرد هفت سپهری چهار دیواری
اگر درآورد او ظل چاه را به جوار
ز چاه چشمه خورشید را کند جاری
چو دید رایت او گفت آفتاب بلند
که کار توست جهانگیری و جهانداری
کند مطالعه روزنامه فردا
ضمیر او ز سواد شب خط تاری
ز جام بأسش اگر عقل جرعه‌ای بچشد
به خواب نیز نبیند خیال هشیاری
سحاب کیست که لاف سخا زند با او؟
اگر چه می‌کندش دعوی هواداری
کسی که شد چو قلم در زمان او دو زبان
نصیب اوست سیه رویی و نگونساری
ز حمل جان چو نهنگ آمدست دشمن او
چرا بدوش کشد بار سر به سرباری
زهی به قوت شاهین بازویت کرده
به هر دیار ترازوی عقل طیاری
سریر جاه تو را بالشی کند گردون
به گرد بالش او گر تو سر فرود آری
به بوی خلق تو یابد حیات و برخیزد
نسیم صبح که جان می‌دهد ز بیماری
اگر نسیم صبا گردی از درت یابد
بسی که مشک ختن را دهد جگر خواری
برای قدر تو زانکه گنجدش در سر
قبای اطلس گردون کند کله داری
ز زخم تیغ تو خورشید تیغ زن هر شب
پناه برده به کوه است و گشته متواری
که در جهان کمری جز به طاعتت بندد
که آن کمر نکند بر میانش زناری
جهان عدل تو باغی است بارور که در او
جز از درخت نبیند کسی گران باری
به روز جلوه نصرت قبای فیروزی
ز گرد خنک تو پوشد سپهر ز نگاری
هر آن که نام تو بر دل نوشت گشت عزیز
مگر درم که ز دست تو می‌کشد خواری
بسی گنه ز زر آمد پدید و بخشیدی
به لطف خویشتنش گرچه خصم دیناری
اگر شمار درم می‌کنند پادشهان
تو آن شهی که درم را به هیچ نشماری
به غیر مورچه تیغ وقت قصد عدو
روا نداشته هرگز که موری آزاری
بر شکوه وقار تو کوه با همه سنگ
رود به باد چو کاه از چه از سبکساری
شها ببوی ثنایت فلک ز شرق به غرب
همی برد سخنم را چو مشک تاتاری
کواکب سخنم طالعند در آفاق
ولی چو سود که طالع نمی‌دهد یاری
به وصف حال خود از گفته نجیب و کمال
دو بیت کرده خرد بر زبان من جاری
به خاک پای تو کاب حیات از آن بچکد
اگر مسوده شعر من بیفشاری
سزد که خواری حرمان کشد معانی من
بلی کشند غریبان هر آینه خواری
همیشه تا بود این خرقه ملمع دهر
که روز می‌کشندش پودی و شبش تاری
سنین عمر تو را باد روز نوروزی
لیال آن همه قدر شهور آزاری
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - در مدح امیر شیخ حسن

طالع عالم مبارک شد به میمون اختری
منتظم شد سلک ملک دین به والا گوهری
تاج شاهی سرفرازی می‌کند امروز از آنک
گردنان مملکت را دوش پیدا شد سری
اول ماه جمادی سال ذال و میم و حا
ز آفتابی در وجود آمد به شب نیک اختری
تا حساب طالعش بیند در اصطرلاب ماه
شب همه شب بود کیوان منتظر بر منظری
قاضی صدر ششم، در عین طالع می‌نوشت
بر سعادتمندی هر دو جهانش منظری
بهر قربان شحنه پنجم که ترک انجم است
بر گلوی بره می‌مالید هر دم خنجری
خسرو کشور گشای قلعه چارم ز زر
حضرت عالیش را ترتیب می‌داد افسری
زهره زان شادی صاحب طالع است آمد به رقص
بر سیوم گلشن به دستی می به دستی مزمری
از پی تحریر حکم طالعش تیر دبیر
پیش بنهاده دواتی باز کرده دفتری
تا سپند شب بسوزاند به دفع چشم زخم
صبحدم زین مجمر فیروزه پر کرد آذری
با دلی پر مهر می‌گردید چرخ گوژ پشت
برسر گهواره‌اش چون مهر گستر مادری
عنبر شب تا کند او را به لالایی قبول
عرض کردی خویشتن را هر زمان در زیوری
از قدوم فرخ او آتش اعدا بمرد
مقدم او داشت گویی معجز پیغمبری
دفع یاجوج بلا و فتنه را آمد پدید
در جهان از پشت دارای جهان اسکندری
شاه غازی ظل یزدان شیخ حسن نویان که هست
گردن گردون ز بار منتش چون چنبری
آنکه نامش می‌زداید چهره هر سکه‌ای
وانکه ذکرش می‌فزاید پایه هر منبری
موکب اقبال او را صبح صادق سنجقی
ساقی احسان او را بحر زاخر ساغری
بر تیغش گرفتند بر کوه خارا کوه را
باز نشناسد کسی از کومه خاکستری
در چنان روزی که گفتی گردگردون گرد کرد
چهره خورشید را پنهان به کحلی معجری
ز آتش پولاد رمح و تابش دم هر نفس
سینه گردون شدی چون کوره آهنگری
هر سواری بود گاه حمله بردن در نبرد
آهنین کوهی روان در عرض گاه محشری
هر درفشی اژدهایی هر کمندی افیعی
هر حسامی آفتابی هر نیامی خاوری
چون بر اطراف می یاقوت گون سیمین سحاب
بر سر سیلاب خون افتاده هر جا مغفری
قلب دشمن کز صلابت با شکوه کوه بود
بود گاه حمله‌اش کاهی به پیش صرصری
از سلیمان خاتمی بس و از شیاطین عالمی
از کلیم اله عصایی و از فراعین لشگری
بر سر رمحش چو چشم دشمنان دیدی خرد
در دماغ خویشتن بستی خیال عمری
هم بمیرند آخر آن اشرار کز شمشیر میر
می‌جهند امروز یک یک چون شرار از اخگری
ابتدای این سعادت هیچ دانی از چه بود
از خلوص اعتقاد داوری دین پروری
سایه حق شاه دلشاد آنک آمد حضرتش
ملجا هر پادشاهی مرجع هر داوری
بی هوای او نپوید هیچ دم در سینه‌ای
بی رضای او نیاید هیچ جان در پیکری
در سرابستان قدرش شکل انجم بر فلک
قطره‌های شبنم‌ند افتاده بر نیلوفری
سالها شد تا نمی‌یارد زدن راه عراق
هیچکس در روزگار او مگر خنیاگری
در شب تاریک حرمان رهرو امید را
جز فروغ اختر رایش نباشد اختری
سرو را قرب سه سال است این زمان تا هر زمان
خاک پایت را جبینم می‌دهد دردسری
داشتم امید آن کز خدمت درگاه تو
همچو دیگر همسران خویش گردم سروری
صورت احوال من یکباره دیگر گون شدست
وز من باور نداری هم بپرس از دیگری
قرض خواهانم یکایک بستدند از من به وجه
گر ز انعام تو اسبی داشتم یا استری
نیست روی آنکه راه خانه گیرم زین بساط
این چنین فارد که من افتاده‌ام در ششدری
نا امید از لطف یزدان نیستم با این همه
همتی در بسته‌ام باشد که بگشاید دری
تا بیان ثابت نگردد جز به قول حجتی
تا عرض قائم نباشد جز به ذات جوهری
باد ز آفات عوارض در پناه لطف حق
جوهر ذاتت که هست الطاف حق را مظهری
تا ابد باشد در ظل شما شه زادگان
این یکی طغرل تکینی وان دگر شه سنجری
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱ - درمرثیه شیخ زاهد

دریغا که باغ بهار جوانی
فرو ریخت از تند باد خزانی
دریغ آن مه سرو بالا که او را
ز بالا فتاد این بلا ناگهانی
تو دانی چه افتاده‌ است ای زمانه
فتادست مصر کرم را میانی
عجب دارم از شاخ نازک که دارد
درین حال برگ گل بوستانی
درین ماتم ارچه زمین سبز پوشد
سزد گر کند جامه را آسمانی
تو را باید ای گل به صد پاره کردن
کنون گر گشایی لب شادمانی
چه افتاد گویی که گل برگ رعنا
بخون شست رخساره زعفرانی
دل لاله بین روی سرخش چه بینی
که هست از طبانچه رخش ارغوانی
بهارا روان کرده‌ای اشک باران
در آنی که پیراهن گل درانی
هزارا مبادت از این پس نوایی
اگر بعد از این بر چمن گل بخوانی
دران انجمن اشک مردم روا شد
که شاه جوان از سر مهربانی
همی گفت ای آفتاب نشاطم
فرو رفته در بامداد جوانی
انیس دل و خاطرم شیخ زاهد
که در خاطر آورد دل این گمانی
که از صد گلت غنچه ناشکفته
به باد فنایت دهد دهر فانی
به طفلی که دانست جان برادر
که جان برادر به آتش نشانی
به خون دل و دیده‌ات پروریدم
ندانستم این کز دلم خون چکانی
ز دست حریف اجل میر قاسم
مگر باز خورد این قدح دوستکانی
تو وقتی ز دل می‌زدودی غبارم
کنون زیر خاکی کجا می‌توانی
برادر ندارم کنون با که گویم
گرم باشد از دهر درد نهانی
الا این خرامان صنوبر چه بودت
که چون نارون بر چمن ناروانی
نه در بزم می دوستان می‌نوازی
نه در رزم بر دشمنان می‌دوانی
نه صوت نی از مطربان می‌نیوشی
نه جام می از ساقیان می‌ستایی
برانم که گرد حریفان نگردد
دگر رطل می با وجود گرانی
چه آوازه از نی شنیدست گویی
که چشم قدح می‌کند خون فشانی
کسی کین سخن بشنود گر بود سنگ
دلش خون شود چون دل لعل کانی
صبا دم بر افتاده در باغ رضوان
به دلشاد شه می‌برد زندگانی
که آرام جان تو زد شیخ زاهد
سراپرده بر جنت جاودانی
ندانم که چون در نینداخت خود را
ز بام فلک خسرو خاروانی
ندانم چرا مه که از خرمن خور
بگسترد بر شارع کهکشانی
ایا مادر شوخ بی شرم گیتی
چه بی شرمی است این و نامهربانی
یکی را که خواهی به دین زار کشتن
ز بهر چه زایی چرا پرورانی
در اهل جهان بلکه در خانه خود
عجب آتشی زد سپهر دخانی
ندانست گیتی کسی را امانی
تو از وی چه داری امید امانی
چو پروانه یکبارگی سوخت خلقی
بدین شمع جمع و چراغ معانی
دلا نیست گیتی سرای اقامت
که هست امر مانی و تو کاروانی
نمی بایدت رفتن آخر گرفتم
که بس دیرمانی درین ایر مانی
تو را که همای خرد هست در سر
منه دل به این خانه استخوانی
شها نیک دانی تو رسم جهان را
تو خود در جهان چیست کان راندانی
جهان بی‌ثبات است تا بوده‌ایم
چنین بود رسم بد این جهانی
دل یوسف عهد خون است گویی
ز نا دیدن ابن یامین ثانی
بماناد کیخسرو آنکش برادر
فرو آمد از قلعه خسروانی
خدایا تو آن نازنین جهان را
فرود آر در جنت جاودانی
بر آن آفتاب کرم بخش برجی
که آنجاش طوبی کند سایه بانی
روان باد ای چشمه خضر روشن
که دادی به اسکندری زندگانی
شهنشه اویس آفتاب سلاطین
سر افسر ملک نوشین روانی
فریدون ثانی که پاینده بادا
بدو ملک دارایی و اردوانی
الهی تو این پادشاه زمین را
نگه دار از آفات آخر زمانی
به اخلاص پیران و صدق جوانان
که این نوجوان را به پیری رسانی
اگر چه مصیبت عظیم است لیکن
چه تدبیر شاها تو جاوید مانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 48 از 82:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA