انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 82:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۸

من خراباتیم و باده پرست
در خرابات مغان، عاشق و مست

گوش، بر زمزمه قول بلی
هوش، غارت زده جام الست

می‌کشندم چون سبو، دوش به دوش
می‌دهندم چو قدح، دست به دست

دیدی آن توبه سنگین مرا؟
که به یک شیشه می چون بشکست؟

رندی و عاشقی و قلاشی
هیچ شک نیست که در ما همه هست

ما همان خاک در مصطبه‌ایم
معنی و صورت ما عالی و پست

آن زمان نیز که گردیم غبار
بر در میکده خواهیم نشست

همه ذرات جهان می‌بینیم
به هوایت شده خورشید پرست

بود در بند تعلق، سلمان
به کمند تو در افتاد و برست

ذره‌ای بود و به خورشید رسید
قطره‌ای بود و به دریا پیوست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹

غمزه بیمار یار، از ناتوانی خوشترست
قامتش را در طبیعت، اعتدالی دیگر است

چشم بیمار تو در خواب است و ابرو بر سرش
ای خوشا، بیمار، کش پیوسته باری بر سر است

زیر لب با ما حدیثی گو، که این بیمار را
مدتی شد کارزوی شربتی زان شکرست

آفتاب ما « بحمد الله» مبارک طالع است
پادشاه ما به نام ایزد، همایون اختر است

چون هلالش، هر زمان جاه و جلالی از نواست
چون صباحش، هر نفس نور و صفایی در خورست

ناله شبگیر سلمان، عاقبت شد کارگر
بخت، بیدارست و دولت یار و همت یاورست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰

دلی چو زلف تو سر تا به پای، جمله شکست
ز سر برآمده، در پا فتاده، رفته ز دست

ز من برید و به زلفت بریده‌ات پیوست
به پای خویش آمد به دام و شد پا بست

زهی لطافت آن قطره‌ای که مهری یافت
ربوده گشت و ز تردامنی خویش برست

تو در حجاب ز چشمم، چو ماهی اندر سی
منم اسیر به زلفت چو ماهی اندر شست

همین که چشم تو صف‌های غمزه بر هم زد
نخست قلب سلیم شکستگان بشکست

چگونه چشم تو مست است و زلفت، آشفته
چنان به روی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

ندانم آنکه خبر هست از منت، یا نیست
که نیستم خبر، از هر چه در دو عالم هست

بیار ساقی، از آن می، که می پرستان را
به نیم جرعه دردی، کند خدای پرست

وجود خاکی سلمان، هزار باره چو خاک
به باد دادی و زان گرد، بر دلت ننشست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱

گر بدین شیوه کند، چشم تو مردم را مست
نتوان گفت، که در دور تو، هشیاری هست

خوردم از دست تو جامی، که جهان جرعه اوست
هرکه زین دست خورد می، برود زود از دست

دارم از بهر دوای غم دل، می، برکف
این دوایی است، که بی وصل تو دارم در دست

می‌زند، حلقه زلف تو در غارت جان
نتوان، با سر زلف تو، به جانی در بست

می، به هشیار ده ای ساقی مجلس، که مرا
نشئه‌ای هست هنوز، از می باقی الست

من که صد سلسله از دست غمت، می‌گسلم
یک سر مو نتوانم، ز دو زلف تو گسست

هر که پیوست به وصلت، ز همه باز برید
وانکه شد صید کمندت، ز همه قید برست

جان صوفی نشد، از دود کدورت، صافی
نا نشد در بن خمخانه، چو دردی بنشست

با سر زلف تو سودای من، امروزی نیست
ما نبودیم که این سلسله در هم پیوست

جست، سلمان ز جهان بهر میان تو کنار
راستی آنکه ازین ورطه، به یک موی بجست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۲

ای دل شوریده جان، نیست شو از هر چه هست
کز پی تاراج دل، عشق برآورد دست

منکر صورت نشد، عارف معنی شناس
راه به معنی نبرد عاشق صورت پرست

از پی محنت شود، مست محبت، مدام
هر که شراب بلی، خورد ز جام الست

بزم وصال تو را، چشم تو خوش ساقی است
کز نظرش می‌شود، مردم هشیار مست

خادم نقاش فکر، نقش رخت سالها
خواست که بر لوح جان، بندد و صورت نبست

یک سحر از خواب خوش، چشم خوشت بر نخاست
دست ندادش شبی، با تو به خلوت نشست

از سر من گر قدم، باز گرفتی چه شد
لطف تو صد در گشاد، یک دراگر بست بست

کام دل خویش یافت، هر که به درد تو مرد
درد دل خویش جست، هر که ز درد تو جست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳

تا بر نخیزی، از سر دنیا و هر چه هست
با یار خویشتن، نتوانی دمی، نشست

امشب، چه فتنه بود که انگیخت چشم او
کاهل صلاح و گوشه نشینان شدند مست

عاشق ندید، در حرم دل، جمال یار
بر غیر یار، تا در اندیشه، در نبست

صوفی به رقص، بر سر کوی، بکوفت پای
عارف ز ذوق، بر همه عالم فشاند دست

ساقی قدح به مردم هشیار ده، که من
دارم، هنوز، نشوه‌ای از ساغر الست

این مطربان راهزن، امشب ز صوفیان
خواهند برد، خرقه و دستار و هر چه هست

من جان کجا برم، ز کمندش که باد صبح
جانها بداد، تا ز سر زلف او بجست

صیدی، که در کمند تو، روزی اسیر شد
ز اندیشه خلاص همه عمر، باز رست

اصنام اگر به روی تو، ماننده‌اند نیست
فرقی میان مذهب اسلام و بت پرست

خواهی که سربلند شوی، از هوای او
سلمان چو خاک در قدم یار گرد پست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴

از کوی مغان، نیم شبی، ناله نی، خاست
زاهد به خرابات مغان آمد و می‌، خواست

ما پیرو آن راهروانیم، که ما را
چون نی بنماید، به انگشت، ره راست

من کعبه و بتخانه نمی‌دانم و دانم
کانجا که تویی، کعبه ارباب دل، آنجاست

ای آنکه به فردا دهی امروز، مرا بیم!
رو، بیم کسی کن که امیدیش به فرداست

خواهیم که بر دیده ما، بگذرد آن سرو
تا خلق بدانند که او، بر طرف ماست

بنشست غمت در دل من تنگ و ندانم
با ما چنین تنگ نشینی، ز کجا خواست؟

بسیار مشو غره، بدین حسن دلاویز
کین حسن دلاویز تو را حسن من آراست

جمعیت حسنی، که سر زلف تو دارد
از جانب دلهای پراکنده شیداست

از عقد سر زلف و رقوم خط مشکین
حاصل غم عشق، آمد و باقی همه سوداست

عشق تو ز سلمان، دل و جان و خرد و هوش
بر بود کنون، مانده و مسکین‌ تن و تنهاست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۵

بیا که بی لب لعل تو، کار من، خام است
ز عکس روی تو، آتش فتاده در جام است

مرا که چشم تو بخت است و بخت، در خواب است
مرا که زلف تو، شام است و صبح، در شام است

دلم به مجلس عشقت، همیشه بر صدر است
زبان به ذکر دهانت، مدام در کار است

طریق مصطبه، بر کعبه راجح، است مرا
که این، به رغبت جان است و آن، به الزام است

درون صافی از اهل صلاح و زهد، مجوی
که این نشانه رندان دردی آشام، است

مکن ملامت رندان، دگر به بدنامی
که هرچه پیش تو ننگ است، نزد ما، نام، است

دلا تو طایر قدسی، درین خرابه مگر
که نیست دانه و هرجا که می‌روی، دام است

محل حادثه است، این جهان، درو آرام
مکن که مکمن ضغیم، نه جای آرام است

اگر چه آخر روز است و راه منزل، دور
هنوز اگر قدمی می‌نهی، به هنگام است

برفت قافله عمر و می‌پزی، هوسی
که رهروی و درین وقت، این هوس، خام است

رسید شام اجل، بر در سرای امل
ولی چه سود سلمان هنوز، بر بام، است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶

تا بدیدم حلقه زلف تو، روز من، شب است
تا ببوسیدم سر کوی تو، جانم بر لب است

یا رب! آن ابرو، چه محرابی است کز سودای او؟
در زوایای فلک، پیوسته یارب یارب، است

پیش عکس عارضت، میرم که شمع از غیرتش
هر شبی تا روز‌گاهی در عرق، گه در تب است

آفتابی، امشبم، در خانه طالع می‌شود
گوییا در خانه طالع، کدامین کوکب است؟

پای دار ای شمع و منشین تا به سر، خدمت کنیم
پیش او امشب که ما را خود سر و کار امشب است

صوفیان! گر همتی دارید جامی در کشید
زان خم صافی، که صاحب همتان را مشرب است

حسن رویت قبله من نیست تنها، کین زمان
در همه روی زمین، یک قبله و یک مذهب است

جان به عزم دست بوست، پای دارد، در رکاب
گر تعلل می‌رود، سستی ز ضعف مرکب است

روح سلمان، قلب و عشقت بر ترست از طورروح
ورنه عشقت، گفتمی روح است و قلبم قالب است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۷

از بار فراق تو مرا، کار خراب است
دریاب، که کار من از این بار، خراب است

پرسید، که حال بیمار تو چون است؟
چون است میپرسید، که بیمار خراب است

کی چشم تو با حال من افتد که شب و روز؟
او خفته و مست است و مرا کار خراب است

هشیار سری، کز می سودای تو مست، است
آباد دلی، کز غم دلدار خراب است

من مستم و فارغ ز غم محتسب امروز
کو نیز چو من، بر سر بازار، خراب است

تنها نه منم، مست، ز خمخانه عشقت
کز جرعه جامش، در و دیوار خراب است

سلمان ز می جام الست، است چنین مست
تا ظن نبری کز خم خمار، خراب است

زاهد چه دهی پند مرا؟ جامی ازین می
درکش که دماغ تو ز پندار خراب است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 5 از 82:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA