انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 82:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۸

شب است و بادیه و دل، فتاده از راه است
ز چپ و راست، مخالف، ز پیش و پس، چاه است

مقم تهلکه است این ولی منم، فارغ
ز کار دل، که به دلخواه یار دلخواه است

مرا سری است که دارم، بر آستانه تو
نهاده‌ایم به پیش تو هرچه در راه است

به وصل قد تو دارم بسی امید و لیک
قبای عمر به قد امید، کوتاه است

به عکس طالب منصب، شویم خاک درت
از این رفیع ترا آخر چه منصب و راه است؟

که آورد به تو احوال دیده و دل من؟
که پیک دیده، سرشک و رسول دل، آه است

منور است به مهر تو، سینه عشاق
بلی زجانب مهر است، هرچه در ماه است

پس از فراق تو گر بنده، زنده خواهد ماند
بحق وصل تو کان زیستن، به اکراه است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۹

چشم مخمور تو در خواب مستی، خفته است
از خمار چشم مستت، عالمی، آشفته است

سنبلت را بس پریشان حال می‌بینم، مگر
باد صبح، از حال من، باوی حدیثی گفته است؟

چشم بد دور از گل رویت، که در گلزار حسن
هرگز از روی تو نازکتر، گلی، نشکفته است

دیده باریک بی‌نم، در شب تاریک هجر
بس که بر یاد لبت، درهای عدنان، سفته است

دل چو در محراب ابرو، چشم مستت دید و گفت
کافر سرمست در محراب بین، چون خفته است

خاک راهت، خواستم رفتن به مژگان، عقل گفت
نیست حاجت کش صبا، صدره به گیسو رفته است

عاقبت هم سر به جایی برکند، این خون دل
کز غم عشق تو سلمان، در درون، بنهفته است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۰

امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است
در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است

پروانه چون مجال برون شد ز کوی دوست
یابد بدین طریق، که او در گرفته است

ظاهر نمی‌شود، اثر صبح گوییا
دود دلم، دریچه خاور، گرفته است

دانی که چیست، مایه آن لعل آتشین؟
کامروز، باز، در قدح زر، گرفته است

خون حرام ماست که ساقی، به روزگار
در گردن صراحی و ساغر گرفته است

صبح از نسیم زلف تو، یکدم دمیده است
عالم همه شمامه عنبر، گرفته است

باد صبا به بوی تو در باغ، رفته است
بس خردها که بر گل احمر، گرفته است

آتش که اندرونی اصحاب خلوت است
شمعش نگر، که چون به زبان در گرفته است

دل با خیال قد تو، بر رست در ازل
زان روی راست، شکل صنوبر گرفته است

شکل صنوبری که دلش، نام کرده‌اند
سلمان به یاد قد تو، در بر گرفته است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۱

تا در سرم، ز زلف تو، سودا فتاده است
کارم ز دست رفته و در پا، فتاده است

بی‌اتفاق صحبت و بی‌اختیار هجر
مشکل حکایتی است که ما را فتاده است

چون شمع، می‌گدازم و روشن نمی‌شود
کین خود، چه آتشی است که در ما فتاده است؟

گر افتدت هوس، که بپرسی، دل مرا
در زلف خود بجو، که هم آنجا فتاده است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۲

تا زماه طلعتت، طرف نقاب، افتاده است
لرزه از عکس رخت، بر آفتاب، افتاده است

رحمتی فرما، که از باران اشک چشم من
مردم بیچاره را، در خانه آب، افتاده است

می‌کشد مسکین دلم، تاب طناب طره‌ات
چون کند، در گردن او، این طناب، افتاده است

خیل خونخوار خیال، اطراف چشم من، گرفت
آنچنان کز دیده من، راه خواب، افتاده است

همدمی دارم عزیز، از من جدا خواهد شدن
لاجرم مسکین دلم، در اضطراب، افتاده است

چشم مستت دیده‌ام، روزی، وزان مستی هنوز
در خرابات مغان، سلمان، خراب افتاده است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۳

روزی از رویت، مگر طرف نقاب، افتاده است
در دل خورشید و مه، زان روز تاب، افتاده است

دیده من تا به روی توست، روشن، خانه‌ای است
مردم چشم مرا، در خانه آب، افتاده است

بس که بارید از هوا، باران محنت، بر سرم
کش به اطراف زجاجی، آفتاب افتاده است

غمزه‌ات دل می‌برد، چشم توام، خون می‌خورد
روز و شب آن در شکار، این در شراب، افتاده است

کرد چشمت، فتنه‌ای پیدا و در هر گوشه‌ای
عالمی بر فتنه بختم به خواب، افتاده است

شد دل بیمار و می‌خواهد ز لعلت، شربتی
رحمتی فرما، که این مسکین، خراب افتاده است

آفتابی، از من خاکی، جدا خواهد شدن
لاجرم چون ذره، دل در اضطراب، افتاده است

برمتاب از من، عنان، آخر که یکسر کار من
رفته است از دست و در پا چون رکاب، افتاده است

تا من افتادم ز کویت در حسابی نیستم
ز آنکه در کویت چو سلمان، بی‌حساب افتادهاست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۴

خواب مستی کرده چشمت، در خمار افتاده است
زلف مشکین تو، چون من، بی‌قرار، افتاده است

چشم بیمار تو را میرم، که در هر گوشه‌ای
چون من مسکین، بیمارش، هزار افتاده است

کار کار افتادگان را باز می‌بین، گاه گاه
خاصه، کار افتاده‌ای را کو، ز کار افتاده است

پای را در ره به عزت می‌نه، ای جان عزیز
زانکه سرهای عزیزان، بر گذار افتاده است

جمله ذرات وجودم، غرق بحر حیرت، است
زان میان این اشک خونین، بر کنار، افتاده است

عشق و درویشی و بیماری و جور روزگار
صعب کاری است و ما راهر چهار، افتاده است

حال سلمان گر کسی پرسد، بگو، در کوی دوست
بی‌نوایی، بی زری، بی‌زور زار، افتاده است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۵

نه ز احوال دل بی‌خبرانت، خبری است
نه به سر وقت جگر سوختگانت، گذری است

گفته‌ای، باد صبا با تو بگوید، خبرم
این خبر پیش کسی گو، که شبش را سحریاست

بر سرم آنچه ز تنها و فراقت، شبها
می‌رود با تو نگویم، که در آن دردسری است

نظر من همه با توست، اگر گه گاهی
نکنم دیده به سوی تو درآنم، نظری است

ای دل از منزل هستی، قدمی بیرون نه
به هوای سر کویش، که مبارک سفری است

هر که خاک کف پایت نکند، کحل بصر
اعتقاد همه آن است که او بی بصری است

تو برآنی که بود جز تو کسی سلمان را
او بر آن نیست که غیر از تو به عالم، دگریاست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۶

بویی از خاک رهت، همره باد سحری است
رنگی از حسن رخت، مایه گلبرگ طری، است

دم ز زلف تو زنم، زان دم من مشکین است
سخن از لعل تو گویم، سخنم، زان شکری است

جز صبا محرم من نیست، ولی چندانم،
بر صبا نیست، وثوقی که صبا در به دری، است

بر جگر می‌زندم، چشم تو، هر دم، نیشی
خون چشمم که روان است، ازان رو جگری است

روی آتش و شش، از دیده ما پنهان است
ما از آن روی برآنیم که آن ماه، پری است

این که با سوز فراقت، دل ما می‌سوزد
تو برآنی که ز صبرست، نه از بی صبری است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۷

مشنو، که مرا از درت، اندیشه دوری است
اندیشه اگر هست، ز هجران، نه ضروری است

دور از تو سرش باد ز تن دور، به شمشیر
آن را که به شمشیر ز کویت، سر دوری است

ما یار نخواهیم گرفتن، به دو عالم
غیر از تو تو آن گیر، که عالم همه حوری است

با آتش عشق تو، کجا جای قرار است
با این دل دیوانه، کرا برگ صبوری است

بلبل ز صبا، عشق بیاموز، که عمری
جان داده و خشنود، به بوی از گل سوری است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 7 از 82:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA