انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 73 از 82:  « پیشین  1  ...  72  73  74  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


زن

 
بخش ٢٥غزل
غباری کز ره معشوقه آید
به چشم عاشقان عنبر نماید

من افتاده آن خاک دیارم
که گرد از دل غبارش می زداید

چو من خواهم که گل چینم ز باغش
گرم خاری رود در دست، شاید

به مژگان از برای دیده این خار
برون آرم گر از دستم برآید

بهر بادی که می آید ز کویش
مرا در دل هوایی میفزاید

صبا در مگذر از خاک در او
که کار ما ازین در می گشاید

عنان زلف او بر پیچ تا باد
رکاب اندر رکاب او نساید

در آن منزل که جان از ترس می کاست
دو ره گشتند پیدا از چپ و راست

ملک مهراب را گفت اندرین راه
چه می گویی؟ جوابش داد کای شاه

طریق راست راه مرز روم است
همه ره کشور و آباد بوم است

ره چپ هم ره روم است لیکن
در آن ره ز آدمی کس نیست ساکن

سراسر بیشه و کوه است و دریا
کنام اژدها و جای عنقا

طریق راستی یکساله راه است
طریق رفتن چپ چار ماه است

ملک را شوق در دل جوش می زد
هوایش راه صبر و هوش می زد

عنان بر جانب راه دوم تافت
دوان اندر پیش مهراب بشتافت

ملک را گفت این راهی است بی راه
نمی شاید که بی راهی کند شاه

مرو راهی که دیگر کس نرفته ست
هما نگذشته و کر کس نرفته ست

همی گفت این و وا ز ینسان همی راند
که باد از رفتن او باز می ماند

به ناگه پیشش آمد بیشه ای خوش
مقامی جان فزا و جای دلکش

سمن پرورده جان از سایه بید
نداده برگ بیدش جای خورشید

نسیمش مشک و خاکش زعفران بود
هوایش جان و آب و روان بود

فراز شاخه های صندل و عود
قماری راست کرده بر بط و عود

چنار و سروش اندر سر فرازی
همی کردند با هم دست یازی

هزاران طوطی و طاووس و شهباز
فراز شاخ می کردند پرواز

تذروان خفته خوش در ظل شاهین
ز بالش باز کرده فرش و بالین

ملک مهراب را گفت: »این چه جاییست؟«
جوابش داد کین جنی سرایست

مقام و منزل روحانیانست
سرای پادشاه و ملک جانست

تو این مرغان که می بینی پری اند
ز قصد مردم آزاری بری اند

بگو تا نافه ها را سرگشایند
عبیر و عنبر و لادن بسایند

ملک فرمود تا بزمی نهادند
در آن منزل پری خوان ساز دادند

کنیزان پری رخ را بخواندند
به ترتیب پری خوانی نشاندند

همی کردند مشک افشان چو سنبل
به دامن عطر می بردند چون گل

می اندر جام زر چون مشتری بود
درون شیشیه مانند پری بود

همی کرد از نشاط نغمه چنگ
در آن مجلس ز گردون زهره آهنگ

چو لاله مشک بر آتش نهادند
چو غنچه نافه های چین گشادند

جمال چینیان را چون بدیدند
همان دم جنایان برقع دریدند

بتان چین به از حوران رضوان
پری رویان چینی خوشتر از جان

به هر جانب هزاران پیکر جن
در آن جنت سرا گشتند ساکن

ملک جمشید بر کف جام باده
پری و آدمی پیشش ستاده

ز دل هر لحظه آهی برکشیدی
به یاد یار جامی در کشیدی

از آن آیین و بزم شاهزاده
خبر بردند پیش حورزاده

تماشا را چو ماهی از شبستان
برون آمد به عزم آن گلستان

هزاران دلبر از جان گشته همراه
روان آمد به سوی مجلس شاه

اشارت کرد تا پیروزه تختی
نهادند از بر عالی درختی

بران بنشست چون گل شاد و خرم
نظر می کرد سوی مجلس جم

چو چشم او بدان مه پیکر افتاد
حجاب و صبر و مستوری بر افتاد
...
چه خوش بودی اگر شوی منستی

درین اندیشه رفت و باز می گفت
که چون گردد پری با آدمی جفت؟

ملک جمشید ملک عقل و جانست
که فرمانش بر انس و جان روانست

دو عالم ذره است و مهر خورشید
دلست انگشتری و عشق جمشید

چو جمشید پری رخسار انجم
عیان شد از هوا شد دیو شب گم

انیسی داشت نامش ناز پرورد
که می کرد از لطافت ناز برورد

رفیق و مهربان و خویش او بود
به رسم پیشکاران پیش او بود

زبانش را به پوزش ها بیاراست
فرستاد و ز خسرو عذرها خواست

که شاها آمدن فرخنده بادت
فلک چاکر، زمانه بنده بادت

کدامین مملکت را شهریاری؟
کنون عزم کدامین شهرداری؟

نمی یابد ز ما بیگانگی جست
مکن بیگانگی کاین خانه تست

پری گر چه ز جنس آدمی نیست
ولی او نیز دور از مردمی نیست

بباید منتی بر ما نهادن
به سوی کاخ ما تشریف دادن«

چو پیش خسرو آمد ناز پرورد
حکایت های شیرین باز می کرد

ملک در طلعتش حیران فرو ماند
به صد نازش به نزد خویش بنشاند

به دل گفت این پری حوری صفا تست
از آتش نیست از آب حیاتست

بگو مهراب گفت تا تدبیر ما چیست
جواب این مه فرخ لقا چیست

بدو مهراب گفت ای شاه ما را
طریقی نیست غیر از رفتن آنجا

هنوز اندر کف فرمان اوییم
یک امروز دگر مهمان اوییم

پری چون مردمی با ما نماید
به غیر از مردمی از ما نشاید

عزیمت کرد شه با ناز پرورد
عزیمت جزم در خوان پری کرد

سرایی یافت چون ایوان مینو
پری اش بانی و حوریش بانو

مرصع خانه ای چون چرخ اخضر
در او خشتی ز نقره خشتی از زر

هلال طاق او پیوسته تا ماه
چو طاق ابروان یار دلخواه

بسان آیینه صحنش مصفا
جمال جان در آن آیینه پیدا

مسیحا در رواقش دیر کرده
کواکب در بروجش سیر کرده

خم طاقش فلک را گشته محراب
ترابش در صفا بگذشته از آب

به پیشش چرخ نیلی سر نهاده
فرات و دجله در پایش فتاده

زمین آن سرا گویی معین
برید استاد ازین فیروزه گلشن

موشح قطعه ای خورشید مطلع
در او بیتی خوش و پاک و مرصع

چو جنت سندس و استبرق فرش
بر آن استبرق و سندس یکی عرش

چو خاتم تختی از زر بسته بر هم
نگاری چون نگین بر روی خاتم

چو شمعش جامه زربفت در بر
ز لعل آتشین تا جیش بر سر

چران اندر گلستانش دو آهو
کنام آهوانش جای جادو

نقاب آتشین بر آب بسته
ز رویش آب بر آتش نشسته

تتق از پیش دور افکنده چون گل
پریشان کرده بر گل جعد سنبل

شبش افکنده دور از روی گلگون
ز قلب عقربیش مه رفته بیرون

ز جان چاه ز نخ پر کرده تا لب
معلق زیر چاهش آب عبغب

ملک را چون بدید از دور برخاست
ز زیر عرش گفتی نور برخاست

ز تخت آمد فرو در زیر تختش
گرفت و برد بر بالای تختش

نشستند از بر آن تخت و خرم
چو بلقیس و سلیمان هر دو با هم

بسی از رنج راهش باز پرسید
حدیث رفتنش ز آغاز پرسید

ملک می گفت با وی یک به یک باز
اگر چه بود روشن بر پری راز

پری گفتش که ای کاریست مشکل
به خون دیده خواهد گشت حاصل

پریشانی بسی خواهی کشیدن
بسی چون زلف خم در خم بریدن

بسی چو چشم عاشق خسته و زار
شناور گشتن اندر بحر خونخوار

گهی با شیر در پیکار رفتن
گهی با اژدها در غار رفتن

گهی نیسان و گه چون ابر نیسان
شدن در کوره و در بازار گریان

گه از سودای دل چون موب دلبر
گهی شوریده بر کوه و کمر سر

ملک گفتا: »اگر عمرم دهد مهل
بود کار در و دشت و جبل سهل

گهر در سنگ باشد مهره با مار
عسل با نیش باشد ورد با خار«

پری دانست که احوالش خرابست
سخن با وی کشیدن خط بر آبست

به ساقی گفت: »جام می در انداز
دمی اندیشه از خاطر بپرداز

به یاد روی جم دوری بگردان
که بنیادی ندارد دور گردان

ز جام می درون را ساز گلشن
که دارد اندرون را جام روشن

لب رودی خوش و دلکش مقامی ست
بزن مطرب نوا کاین خوش مقامی ست«

نخست امد به زانو ناز پرورد
به یاد روی بانو ساغری خورد

دوم ساغر به پیش خسرو آورد
ملک بر یاد جانان نوش جان کرد

قدح چون ماه شد در برج گردان
ز می چون چرخ روشن گشت ایوان

هوا از عکس می شنگرف گون شد
دل خاک از سرشک جرعه خون شد

چو جامی چند می در داد ساقی
ملک را گفت: »دولت باد باقی

مرا زین خوی و لطف و سازگاری
حقیقت شد که شاه و شهریاری

کدامین دایه از شیرت لب آلود
مگر آب حیاتش در لبان بود

بیا تا چهره دشمن خراشیم
برادر گیر و خواهر خوانده باشیم«

یکی خواهر شد و دیگر برادر
یکی گشتند با هم آب و آذر

دو درج آورد پر یاقوت احمر
که هریک بود یک درج پر زر

سه تا تار از کمند زلف مشکین
که هریک داشت صد تا تار در چین

به جم گفت: »این دو درج و این سه تا تار
به یاد زلف و لعلم گوش می دار

اگر وقتی شود وقتت مشوش
ز زلف من فکن تاری در آتش«

ملک جمشید، شب خوش کرد مه را
پری خوش در کنار آورد شه را
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
بخش ۲۶ - روان شدن جمشید از ولایت پریان بسوی روم
به چین چون رومیان آیینه یستند
سپاه زنگ را بر هم شکستند

پری رویان شب آیینه دیدند
از آن آیینه چینی رمیدند

ملک بر بست بار خود از آن بوم
سر اندر ره ناهده و روی در روم

همی راندند از آن خونخوار بیدا
ز ناگه تیغ کوهی گشت پیدا

توگفتی فرق فرقد پایه اوست
سپهر لاجوردی سایه اوست

ملک مهراب را گفت این چه کوه است
که کوهی بس عظیم و با شکوه است؟

جوابش داد: »این کوه سقیلاست
که دیو و اژدها را جای ماواست

بر آن هر رمغ نتواند پریدن
رهش را برق نتواند بریدن

همه اوج فلک بالای او بود
همه روی زمین پهنای او بود

گهی اندیشه می شد در رهش لنگ
گهی آمد نظر را پای بر سنگ

به بالا آسمانش تا کمرگاه
زحل را از علوش دلو در چاه

ز تیزی تیغ بر گردون کشیده
به فرق فرقدان تیغش رسیده

به قد چون چرخ اطلس رفته بالا
ملمع کرده اطلس را به خارا

پلنگان صف کشیده بر شرفهاش
زده صد حلقه ماران بر کمرهاش

به غار اندر عناکب پرده دارش
پلنگ و اژدها یاران غارش

رهش باریک و پیچان همچو نیزه
چو نوک نیزه بر وی سنگریزه

اگر بر تیغ او کردی گذاره
فلک، چون ابر گشتی پاره پاره

در آن کهسار دید از دور یک تل
فروزان بر سر آن تل دو مشعل

جهانی ز آن بخار آتش گرفتی
دمی پیدا شدی دیگر نهفتی

ملک مهراب را گفت این چه باشد؟
برافروزنده آتش که باشد؟

جوابش داد کاین جز اژدها نیست
سفر کردن بر این جا از دها نیست

ازین منزل نمی شاید گذشتن
طریقی نیست غیر از بازگشتن

دهانست آنکه می بینی نه غارست
نفس دان آنچه پنداری بخارست

ملک گفت این حکایت سخت سست است
کسی از حکم یزدانی نجست است

ازین ره بازگشتن جهل باشد
جبل در راه عاشق سهل باشد

درین ره ساختن باید ز سر پا
گذر کردن چو تیر از سنگ خارا

نمی گویم که این تدبیر چون است
همی کوشیم تا تقدیر چون است

اگر من نیز برگردم ز دشمن
کجا خواهد قضا برگشتن از من؟«

درین بودند کاژدرها بجنبید
گمان بردند که کوه از جا بجنبید

ملک آمد، به یاران بانگ بر زد
چو کوه اطراف دامن بر کمر زد

سپاه اندر پی اش افتاده گریان
سر اندر کوه چون ابر بهاران

ملک با اژدهایی کان دو سر داشت
مقارن کرد ماری را که برداشت

روان چرم گوزن آورد در شست
به خاصیت ز دستش مار می جست

روان الماس پیکان مهره اش سفت
بسی پیچید از آن و آنگه برآشفت

خروشان روی در جمشید بنهاد
کشید اندر خودش، پس کام بگشاد

ملک تیغ زمرد فام برداشت
ز افعی از زمرد کام برداشت

به خون و زهر او آراست خارا
کمرها را به طرف لعل و دیبا

ید بیضا به تیغش اژدها را
عصا کرد و بیفکند آن عصا را

سران خیل در پایش فتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند

بسی سبع المثالی خواندندش
کلیم الله ثانی خواندندش

روان گشتند از آنجا شاد و پیروز
ره آن کوه پیمودند شش روز

پدید آمد سواد شهری از دور
ز پولادش بروج از آهنش سود

ملک مهراب را پرسید کان چیست
چه شهرست این و آنجا مسکن کیست

جوابش داد کانجا خوان دیو است
مقام و مسکن اکوان دیو است

چه دیوی او به غایت تند و تیزست
قوی با آدمی اندر ستیزست

پلنگینه سر است و فیل بینی
به مغز اندر سرش مویی نبینی

هزاران دیو در فرمان اویند
سراسر بر سر پیمان اویند

نهان رو چون نسیم از کشور او
مبادا کو ازین رفتن برد بو

اشارت کرد خسرو چینیان را
که در بندند بهر کین میان را

کمان چون ابر نیسان بر زه آرند
به جای قطره زان پیکان ببارند

توان کردن مگر کاری به مردی
وگر مردن بود، باری به مردی

بریدی پیش اکوان رفت چون باد
که آمد لشگری از آدمیزاد

سپهبد تیغ زن ماهی چو خورشید
که با فر فریدونست و جمشید

چو اکوان لعین از آن راز بشنید
چو رعد و برق در ساعت بغرید

به دیوان گفت ها آمد گه صید
که صید آمد به پای خویش در قید

بسان ابر آذاری خروشان
ز کوه آمد فرو آشفته اکوان

به جای اسب شیر شرزه در زیر
گرفته استخوان فیل شمشیر

درختی کرده اندر آسیا سنگ
همی کرد و بدان سنگ آسیا جنگ

ز چرم ببر خفتان کرده در بر
ز سنگ خاره بر سر داشت مغفر

ملک چون دید از آن لشکر سیاهی
چو برق آورد روی اندر سیاهی

ملک بر کوه خارا کرد بنیاد
سرای کارزار از سنگ و پولاد

ستون ها از عمود نیزه افراخت
ز چوب تیر سقف آن سرا ساخت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۲۷ - کشته شدن دیو به دست جمشید
ز قلب لشکر آمد سوی جمشید
چو ابری کاندر آید پیش خورشید

بدو راند از هوا سنگ آسیا را
ملک از خویش رد کرد آن بلا را

دراز آهنگ دیدش قصد پا کرد
به تیغش گرد ران از تن جدا کرد

نهاد آن گرد ران بر گردن اکوان
نگون شد چون به برج شیر کیوان

به تیغ دیگرش از پا درافکند
به زخمی دیگرش از تن سر افکند

سنان را افسری کرد از سر دیو
سراسر شد گریزان لشکر دیو

ملک شکر خدای دادگر کرد
وز آن منزل به پیروزی گذر کرد

به قرب هفته ای ز آن کوه بگذشت
به هشتم خیمه زد بر عرصه دشت

ز گردون خویشتن را بر زمین یافت
در آن صحرا نشان آدمی یافت

زمین پر سبزه و آب روان دید
سرا و قصر و باغ و بوستان دید

به دشت اندر خرامان باز یاران
به کوه اندر تذر و و باز یاران

مقامی دید با امن و سلامت
ملک روزی دو کرد آنجا اقامت

بپرسید از یکی کاین مرز و این بوم
چه می خوانند؟ گفتا: ساحل روم

از اینجا چون گذشتی مرز روم است
ولی بحری عجب خونخوار و شوم است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۲۸ - در دیر راهب
به نزد بحر دیری دید مینا
کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا

شد آن خورشید رخ در دیر کیوان
ازو پرشسد حال چرخ گردان

جوابش و داد و گفت احوال گردون
نداند کس به جز دانای بی چون

اگر خواهی خلاص از موج دریا
چو ما باید کناری جستن از ما

گهر جویی؟ بیا در ما سفر کن
امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن

دگر پرسید: »ای پیر خردمند
مرا اندر تجارت ده یکی پند

بگو تا مایه خود زین بضاعت
چه سازم در جهان؟« گفتا: »قناعت

قناعت کن کز آن با بست شد باز
که کرد اندر هوای آز پرواز

از آن سلطان مرغان گشت عنفا
که در قاف قناعت کرد ماوا

طلب کن عین عزت را از آن قاف
که هست این عین را منبع بر آن قاف

تو وقتی سر عنقا را بدانی
که عنقا را به کلی باز خوانی«

سیم نوبت سرشک از دیده بارید
چو گردون از غم گردون بنالید

که: »مهر آسمان با ما به کین است
فلک دایم به قصدم در کمین است

جهان را حوادث می گشاید
فلک نقش مخالف می نماید«

ملک را در دو بیت آن پیر بخرد
جواب خوب موزون داد و تن زد:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۲۹ - رباعی
لازم نبود که آنچه دولت باید
نقش فلکی هم آنچنان بنماید
شاید که تو را چنانکه باید ناید
باید که تو را چنانکه آید شاید

~~~~~~~~~~~~~~‏ ‏
بخش ۳۰ - جمشید و سفر دریا
ملک را چون مسیح آورد در سیر
هوای صحبت خورشید در سیر

به یاران گفت: »کشتیها بسازید
به کشتی بادبان ها بر فرازید«

صد و هشتاد کشتی را ساز کردند
دو او چیزی که می بایست بردند

به کشتی ها درون ملاح می خواند
که بسم الله مجری ها و می راند

ملک در کشتی ها بنشست تنها
چو خورشید فلک در برج جوزا

چهل روز اندر آن دریا براندند
شبی در موج گردابی بماندند

ز روی آب ناگه باد برخاست
ز هر سو نعره و فریاد برخاست

شب و کشتی و باد برخاست
ز هر سو نعره و فریاد برخاست

شب و کشتی و باد و بحر و گرداب
حوادث را مهیا گشته اسباب

به یکدم بحر شد با شاه دشمن
ز سر تا پای در پوشید جوشن

پر از چین کرد رخ کف بر لب آورد
بجوشید و ز هر سو حمله ای کرد

به کشتی در، ملک را موج می برد
گهی در قعر و گه در اوج می برد

گهی در پشت ماهی ساختی گاه
ز ماهی سر زدی بر افسر ماه

فلک سنگ حوادث داشت در دست
بزد کشتی جم را خرد بشکست

در آمد آب و شه را در برآورد
ز چوبین خانه اش چون گل برآورد

همی گشت اندرون گرداب حیران
چو ما در موج این دریای گردان

هر آنکس کو در این دریا نشیند
طریقی جز فرو رفتن نبیند

در آن دریا به بوی آشنایی
ملک می زد به هر سو دست و پایی

ز تخت و بخت چون برداشت امید
ز کشتی تخته ای را داشت جمشید

چو برگردید بخت آت تخت بشکست
به جای تخت شه بر تخت بنشست

قضای آسمانی تخته می راند
فلک نقش قضا ز آن تخته می خواند

نگار خویش را در آب می جست
به آب دیده نقش تخته می شست

سه روز آن تخته بر دریا روان بود
ملک ملاح و بادش بادبان بود

چهارم روز چون آن چشمه زر
بجوشید از لب دریای اخضر

ملک را ناگه آمد بیشه ای بیش
که بود آن بیشه از هر بیشه ای بیش

ز انبوهی درختان به و نار
نمی دادند در خود باد را بار

شده مقبوض چون فرهاد مسکین
غبار آلود و زرد و سیب و شیرین

ز گرم آلود سیب شکر آلود
خوش و شیرین تر از حلوای بی دود

وهان فندق و بادام و پسته
به شکر خنده لب بگشوده بسته

انارش کرده دعوی با لب یار
همی زد سیب لاف از غبغب یار

ملک زین غصه خون یار می خورد
به دندان سیب تن را پاره می کرد

انارش کرده با هم لعل و در جفت
به کار خویش می خندید و می گفت:

»چرا چیزم باید جمع کردن
که خواهد دیگری آن چیز خوردن

ملک حیران به گرد بیشه می گشت
به کار خویش بر اندیشه می گشت

که: »من زین ورطه چون یابم رهایی؟
مگر فضلی کند لطف خدایی!«

چو هندوی شب تاری در آمد
خیال زلف یارش در سر آمد

ز سودای سر زلفین دلدار
شب تاریک می پیچید چون مار

گهی با آب می زد سنگ در بر
گهی با سرو می زد دست در سر

غریب و خسته و تنها و عاشق
بلا همراه و دولت نا موافق

شب تاریک و برق نعره ابر
خروش موج و رعد و گریه ابر

همه با شیر و ببرش بود مجلس
ندیمش بحر بود و وحش مونس

بسی در حسرت دلدار بگریست
چو ابر از شوق آن گلزار بگریست

به زاری هر زمان می گفت: »دردا
که دردم را دوایی نیست پیدا

ازین ترسم که در حسرت بمیرم
مراد دل ز دلبر برنگیرم!«

دگر می گفت: »تدبیرم چه باشد
درین سودا اگر میرم چه باشد؟

نه رنج راه عشقش برده باشم،
نه آخر در ره او مرده باشم،

بسی برخویشتن چون مار پیچید
ره بیرون شدن جایی نمی دید

همی نالید و در اشک می سفت
به زاری این غزل با خویش می گفت:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۳۱ - غزل
فریاد همی دارم و فریاد رسی نیست
پندار درین گنبد فیروزه کسی نیست

ای باد خبر بر، بر آن یار همی دم
کز بهر خبر جز تو مرا همنفسی نیست

از هستی من جز نفسی باز نمانده ست
هر چند که این نیز بر آنم که بسی نیست

ما را هوس آن دست که در پای تو میریم
دارد مگسی در شکرستان تو پرواز
دردا که مرا قوت پر مگسی نیست

خواهیم گذشت از سر آن قلزم نیلی
آخر قدم همت ما کم ز خسی نیست

ای طوطی جان زرین قفس سبز برون ای
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
بخش ۳۲ - در وصف صبح
چو سیمین صبح سر بر زد ز خاور
ز بحر چین برآمد ز ورق زر

تو پنداری ز چین آن زورق نور
فرستاد از پی جمشید فغفور

ملک طوفی به گرد بیشه می کرد
خلاص خویش را اندیشه می کرد

به دل می گفت: »آخر حور زادم
ز موی خویش تاری چند دادم

که هر وقتی که درمانی به کاری
به آتش در فکن زین موی تاری؟

کنون این موی ها با خویش دارم
از آن دارم که تا آید به کارم«

ز پیکان آتشی در دم بر افروخت
بر آتش عنبرین موی پری سوخت

همین دم گشت پیدا نازپرورد
به پیش جم سلام بانو آورد

ملک جمشید را گفت: »این چه حالست
که خورشید نشاطت در وبالست؟

همایونت نشیمن بود در روم
کدامت زاغ شد رهبر درین بوم؟

ز دست حورزاد آمد به فریاد
که با او کرده ای از دیگری یاد

چنان ماهی اگر رضوان ببنید
عجب دارم که با حوری نشیند

برابر حوری زادی سرو آزاد
خطا باشد گزیدن آدمی زاد«

ملک گفت: »ای صنم کار دلست این
مکن منعم که کاری مشکلست این

چه گویم که این سخن دارد درازی
چنین باشد طریق عشقبازی

فزون از شمع دارد روشنی خور
ولی پروانه را شمعست در خور

شنیدستم که چون از ابر می خواست
صدف باران، خروش از بحر برخاست

صدف را گفت آب آه رو سیاهی
که پیش ما تو آب از ابر خواهی!«

صدف گفت آنجا من از ابر نیستان
طلب می دارم ار تو بودی ترا آن

چرا بایست کرد از بی حیایی
مرا از ابر تر دامن گدایی؟

مرا کز عجب بایستی نمودن
دهان را ز آب دندانی گشودن

مکن عیبم که این ها اضطراریست
اسا کار در بی اختیاریست

حکایت های خود ز آغاز می گفت
به ناز این قصه یک یک باز می گفت

ملک جم را از آنجا ناز پرورد
پیاده تا لب دریا بیاورد

در آمد باد پائی بحر پیما
چو باد نوبهار از روی دریا

پری گفت: »ای براق باد رفتار
زمانی چند را جمشید بردار

حباب آسا روان شو بر سر آب
چو برق اندر پی من زود بشتاب«

کشید اسب و ملک بنشست بر وی
پری از پیش می رفت و جم از پی

به یک ساعت ز دریا در گذشتند
تو گفتی آب دریا در نوشتند

فرود آمد ز اسب و روی بر خاک
بسی مالید و گفت: »ای داور پاک

شفا بخشنده تن های بیمار
خطا پوشنده جمع گنه کار

تویی مالک رقاب آزادگان را
دلیل و دستگیر افتادگان را«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۳۳ - جواب دادن حورزاد جمشید را
پری گفتش که: »اینجا مرز روم است
همه ره کشور و آباد بوم است
حقیقت دان که دریای است این اسب
نبرد راه خشکی هرگز این اسب
پیاده بایدت رفتن در این راه
مگر کارت شود بر حسب دلخواه«
ز اسب پیل پیکر شاهزاده
جدا شد کرد رخ در ره پیاده
چو مه بنهاد تاب مهر در دل
به یک منزل همی کرد او دو منزل
وجود نازنین ناز پرورد
نه گرم روزگاران دیده نه سرد
کف پایش ز رنج راه در تاب
برآورد آبله همچون کف آب
چو گل بنشسته خوی بر طرف رخسار
دریده جامه و پایش پر از خار
چو بگذشت از شب تاریک بهری
رسید از راه تنها سوی شهری
پریشان از جفای گردش دهر
همی گردید مسکین گرد آن شهر
غلامی داشت نامش خاص حاجب
که بودی شاه را پیوسته حاجب
ملک در راه دیدش حاجب آسا
سیه پوشیده و خم کرده بالا
در آن تاریکی اش فی الحال بشناخت
ولیکن شاه بر کارش بینداخت
به نزد حاجب آمد و گفت کای یار
غریب و خسته و سرگشته بیمار
ندارم اندرین شهر آشنایی
که ما را گوشید امشب مرحبایی
از او پرسید حاجب: »از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی«
ملک گفتش: »ز چین بهر تجارت
سفر کردم، مرا کردند غارت
چو بشنید این حکایت حاجب بار
به دل گفت: »این جوان در شکل و رفتار
به نور چشم ما تابنده خورشید
همی ماند دریغا شاه جمشید!«
بر آن حالت زمانی زار بگریست
جوان گفت: »ای برادر، گریه از چیست؟«
غلام این قصه پیش شاه می گفت
شهنشه می شنید و آه می گفت
همی رفت از شی حاجب در آن راه
سخن گویان ملک تا کاروانگاه
ملک را خاص حاجب گفت: فرمای
درا، امشب و ثاق ما بیارای
غریب و خسته ای و ره گذاری
رفیقی نیستت، جایی نداری«
ملک را در سرای خویشتن کرد
بسی نیکی به جای خویشتن کرد
چو نور شمع برمه پرتو انداخت
غریب خویش را یعقوب بشناخت
چو چشم او بر آن مه منظر افتاد
از او آهی و فریادی برآمد
ز آهش جنیان گشتند غمگین
درآمد گرد حاجب لشکر چین
به فال سعد روی شاه دیدند
در آن تاریکی شب ماه دیدند
سران چین به پایش در فتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند
نثارش زر و گوهر بر فشاندند
به خسرو جان شیرین بر فشاندند
حکایت کرد شاه از بحر از بر
سخن نگذاشت هیچ از خشک تر و از تر
نوای عیش و عشرت ساز کردند
طرب بر پرده شهناز کردند
زر و یاقوت می پالود ساقی
شفق در صبح می پیمود ساقی
به روی جم دو هفته باده خوردند
سیم هفته بسیج راه کردند
روان آن کاروان کشور به کشور
رسید آنگه به دارالملک قیصر
خبر آمد که آمد کاروانی
که پیدا نیستش قطعا کرانی
به گوش رومیان از یک دو فرسنگ
همی آمد خروش و ناله از زنگ
تماشا را ز بام و برج باره
نظاره ماهرویان چون ستاره
نفیر مرحبا می آمد از شهر
همه بانگ درا می آمد از شهر
ز وقت صبح تا شام از پی هم
گهی می رفت اشهب گاه ادهم
شده روی در و دشت و صحاری
نهان از هودج و مهد و عماری
ملک جمشید چون خورشید تابان
همی آمد ز گرد ره شتابان
ز چوب صندل و عود و قماری
به پیش خسرو اندر ده عماری
سران چین پیاپی در پی شاه
صد و پنجه غلام ترک همراه
کمرهای مرصع کرده یکسر
غلامان سمن بر، چوب دو پیکر
به شهرستان درآمد شاه جمشید
چو ماه چارده در برج خورشید
کلاه چینیان بنهاده بر سر
قبای تاجران را کرده در بر
زن و مرد اندران حیران بمانده
ز دست مرد و زن دلها ستانده
به فیروزی فرود امد به منزل
فرود آورد بار خویش در دل
چو چین حلقه های زلف دلدار
چو مشکین رشته های غمزه یار
به هر سو نافه های چین گشادند
به هر جانب چه بازاری نهادند
چو خورشیدی نشسته خسرو چین
برو گرد آمده خلقی چو پروین
نهاده چون لب و دندان خود جم
عقود لولو و یاقوت بر هم
به یکدم گرد آن خورشید رخسار
هزاران مشتری آمد پدیدار
چو مشکین زلف خود صد حلقه بسته
هزاران مشتری در وی نشسته
به بازار ملک دلهای پر غم
ز هر سو یک به یک افتاده در هم
هر آن کس کو به بازارش رسیدی
دل و جان دادی و مهرش خریدی
خبرهای ملک جمشید یکسر
رسانیدند نزد شاه شاه قیصر
طلب فرمود میر کاروان را
»سر و سالار خیل کاروان را،
ببین تا از متاع چین چه داری
بچو تاآنچه داری با خود آری«
متاعی چند با خود داشت زیبا
ز مشک عنبر و یاقوت و دیبا
غلامی چند را همراه خود کرد
به رسم تحفه پیش قیصر آورد
ملک چون عکس تاج قیصری دید
بساط خسروانی را ببوسید
دعا کردش که عمرت باد جاوید
ز اوج دولتت تابنده خورشید
همه به روزی و پیروزی ات باد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
جهان در سایه عدل تو ایمن
قلم در آمد و شد تیغ ساکن
ز خسرو قیصر آن گفتار شیرین
چو بشنید و بدیدش رسم و آیین
ملک جمشید را نزد خود خواند
چو سروش سربلندی داد و بنشاند
چو پرسید این حکایت قیصر از چین
شدی گفتش حدیث قیصر چین
چو از حال دگر بودی خطابش
ندادی جم جواب الا صوابش
به دل گفت این جوان گویی سر و شست
ز سر تا پا همه عقل است و هوشست
نمی دانم که اصلش از کیانست
ولی دانم که با فر کیانست
نه خود از تاجرانست این جوان مرد
که کم یابد کسی تاجر جوانمرد
حیا و مردمی از مرد تاجر
نباید جست کاین امری است نادر
زمانی بزم قیصر داشت تازه
اجازت خواست دادندش اجازه
زمین بوسید و قیصر عذرها خواست
چو طاووسش بخلعتها بیاراست
به حاجب گفت تا نزدیک درگاه
وثاقی ساز داد اندر خور شاه
ملک سوی وثاق خویشتن رفت
ز ملک مصر تا بیت الحزن رفت
نبود از شوق خورشید گل اندام
ملک را ذره ای چو ذره آرام
شبی نالید خسرو پیش مهراب
که با مهرش ندارم بیش ازین تاب
برای در جهان گشتی سر و بن
لب دریاست در، شو در طلب کن
ضعیفی تشنه از راه بیابان
رسیده بر کنار آب حیوان
جگر در آتش و دل در تب و تاب
تحمل چون تواند کردن از آب
بباید طوف آن گلزار کردن
چو باد آنجا دمی بر کار کردن
مگر بویی از آن گلزار یابی
درون پرده دل بار یابی
به دشواری بر آید گوهر از سنگ
به جان کندن به دست آید زر از سنگ
گرفتم ره نیابی در سرایش
توان بوسیدن آخر خاک پایش
چو بشنید این سخن مهراب برخاست
متاع چین ز گنجور ملک خواست
بسی دیبای زیبا و گهر داشت
ز هر چیزی متاعی چند برداشت
غلامی چند با خود کرد همراه
بیامد تا در مشکوی آن ماه
اساسی دید خوش با چرخ همبر
نهاده بر درش دو کرسی از زر
نشسته خادمانی بر ارایک
درونش حوری و بیرون ملایک
از ایشان یافت مهراب آشنایی
سلامش کرد و گفتا مرحبایی
به خادم گفت:» من مهراب نامم
قدیمی درگه شه را غلامم
به وقت فرصت از من ار توانی
زمین بوسی بدان حضرت رسانی«
رسانید آن سخن را مرد لالا
بگوش ماه چون لولوی لالا
اشارت کرد تا راهش گشادند
در آن بستان سرایش بار دادند
چو مهراب اندرون آمد ز درگاه
سپهری دید یکسر زهره و ماه
بنامیزد بهشتی یافت پر حور
سوادی دید همچون دیده پر نور
رواقی آسمانی برکشیده
بساطی خسروانی در کشیده
مرصع پرده ها چون چرخ خضرا
نشسته در درون خورشید عذرا
صبا برخاست از گلزار امید
تتق برداشت از رخسار خورشید
حجاب شب ز روی صبح بگشود
گل صد برگ را از غنچه بنمود
نهاده سنبلش بر ارغوان سر
چو شمشادی قدش ماهی بر آن سر
لب لعلش نگین خاتم جم
دهان از حلقه انگشتری کم
به صنعت رویش آتش بسته بر آب
ز مستی چشم شوخش رفته در خواب
عذارش آفتاب از شب نمودی
حدیثش قفل لعل از در گشودی
هزاران شعبه سر بر باد داده
چو موی اندر قفای وی فتاده
کمان ابروانش چرخ هر پی
که دیده کرده زه صد بار بر وی
هزارش دل نهان در گوشه لب
هزارش جان روان با آب غبغب
دو پستانش دو نار اندر دو بستان
دو رخ همچون دو شمع اندر شبستان
میان چون سیم از زر مطوق
سرین چون کوهی از موئی معلق
میان چون کار خسرو پیچ در پیچ
دل او در میانش هیچ در هیچ
چو مهراب آتش رخسار او دید
چو باد آمد به پیش و خاک بوسید
نظر کرد اندر او خورشید و از شرم
بر آمد سرخ و می شد دیده اش گرم
بپرسید که:» چونی؟ و از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی؟«
جوابش داد پس مهراب کای جم
شهنشه را کمینه من غلامم
ز چین بر عزم این فرخنده درگاه
میان در بسته و پیمودم این راه
بسی آورده چون باد بهاری
حریر چینی و مشک تتاری
چو ببشنید این سخن بشناخت او را
به صد لطف و کرم بنواخت او را
همی پرسید حال چین ز مهراب
همی گفت او حکایت ها ز هر باب
ز هر جنسی متاع چین طلب کرد
به پیش، آورد مهرابش ره آورد
که:» حالی اینقدر با خویش دارم
اگر خواهی دگر، فردا بیارم«
زمین بوسید و جانی پر ز امید
جدا شد همچو ماه از پیش خورشید
به برج ماه چینی رفت چون باد
حکایت کرد یک یک پیش جم یاد
ملک جمشید در پایش سر افشاند
چو چشم خویش بر وی گوهر افشاند
پس از حمد و ثنا رویش ببوسید
لبش بر لب سرش در پای مالید
که این چشمست کان رخسار دیدست
که این گوش است کاوازش شنیده ست
بدین لب خاک کویش بوسه دادست
بدین پا بر سر کویش ستاده ست
کنار یار بنما تا ببینم
کناری از همه عالم گزینم
سخن پرداز با خسرو حکایت
همی کرد از لب شیرین روایت
گهی پیچیدن اندر تاب مویش
گهی دادن نشان از نقش رویش
ملک زاده همه تن گوش گشته
ز نوش نکته اش بیهوش گشته
ملک را گفت:» من می دارم امید
که فردا مه رود در برج خورشید«
سحر مهراب چون صبح دل آرا
بر خورشید شد با مشک و دیبا
ملک درجی پر از یاقوت احمر
ز مشک و دیبه چینی ده استر
بدان نقاش چابک دست چین داد
به پیش شمسه چینش فرستاد
به باغ آن کاروان سالار با بار
در آمد همچو سروی کاورد بار
بهشت جاودانی یافت چون حور
که باد از ساحتش چشم بدان دور
در آن بستان روان جویی به هر سوی
نشانده سرو قدان بر لب جوی
سمن رویان چو شمشاد ایستاده
چو گل بر کف نهاده جام باده
شده جام بلور و ساغر زر
ز عکس روی ساقی لعل پیکر
در آن مینو زده خرگاه مینا
بجز گاه اندرون خورشیید زیبا
همه آن سرو قدان بلبل آواز
به عارض ارغوان و ارغوان ساز
زمین بوسید رنگ آمیز چالاک
ز روی خویش نقشی بست بر خاک
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۳۴ - رفتن جمشید به اقامتگاه خورشید
در آن خرگه بت موزون شمایل
چو معنی لطیف و بکر در دل

پرستاری» پری رخسار« نامش،
پری و آدمی از جان غلامش

ز خرگه بانگ زد کای بار سالار
چه بار آورده ای؟ بگشای و پیش آر

سخن پرداز چین گفت ای خداوند

ندارم هیچ کاری من بدین بار
که دارد بار مهر بار سالار

طلب کردند میر کاروان را
سر و سالار خیل عاشقان را

ملک چون ذره با جانی پر امید
ز جا جست و روان شد سوی خورشید

دو درج لعل کان در کان نباشد
دو عقد در که در عمان نباشد

به رسم هدیه با خود برگرفت آن
چو باد آمد بدان خرم گلستان

چمان در باغ چون سرو سهی شد
به نزد ماه برج خرگهی شد

دلش با خویش می گفت این چه حالست
همان خوابست گویی با خیالست

به بیداری کنون می بینم آن خواب
مگر بیدار شد وقت گران خواب

مه خورشید چهر اعنی که جمشید
چو چشم انداخت بر خرگاه خورشید

نماندش تاب و چون مه جامه زد چاک
چو نور آفتاب افتاد بر خاک

از آن خمخانه اش یک جرعه سر جوش
بدادند و برون رفت از سرش هوش

گل نمناک را آبی تمام است
دل غمناک را تابی تمام است

سران انجمن بر پای جستند
یکایک چون نبات از هم گسستند

بر آن مه چون ثریا جمع گشتند
همه پروانه آن شمع گشتند

برش عنبر بر آتش می نشاندند
گلابش بر گل تر می فشاندند

همه نسرین بران و مشک مویان
شدند از بهر جم گریان و مویان

خبر کردند ماه انجمن را
گل آن باغ و سرو آن چمن را

برون آمد چو گل سر مست و رعنا
به یک پیراهن از خرگاه مینا

چو سرو از باد و قد از باده مایل
مهش در قلب عقرب کرده منزل

ز رنگ عارضش روی هوا لعل
خم زلفش در آتش کرده صد نعل

خرامان در پی خورشید رویان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۳۵ - عاشق شدن خورشید بر جمشید
گلی دید از هوا پیراهنش چاک
مهی از آسمان افتاده در خاک

ز پا افتاده قدی همبر سرو
پریده طوطی هوش از سر سرو

عرق بر عارض گلگون نشسته
هزاران عقد در بر گل گسسته

چو نیلوفر گل صد برگ در آب
شده بادام چشمش در شکر خواب

گرفته دامن لعلش زمرد
دری ناسفته در وی لعل و بسد

در خورشید را پا رفت در گل
بر او چون ذره عاشق شد به صد دل

به حیلت خفته می زد راه بیدار
به صنعت برد مستی رخت هشیار

ملک چون سایه بیهوش اوفتاده
فراز سایه خورشید ایستاده

سهی سرو از دو نرگس ژاله انگیخت
گلابی چند بر برگ سمن ریخت

صبا با چین زلفش بود دمساز
دماغ خفته بویی برد از آن راز

به فندق مالش ترکان چین داد
دو هندو را ز سیمین بند بگشاد

چو زلف خویشتن بر خویش پیچید
چو اشک خود دمی بر خاک غلتید

سرش چون گرم شد از تاب خورشید
ز خواب خوش بر آمد شاه جمشید

ز خواب خوش چو مژگان را بمالید
به بیداری جمال ماه خود دید

بر آورد از دل شوریده آهی
چو ماهی شد تپان از بهر ماهی

پری رخ بازگشت از پیش جمشید
خرامان شد به برج خویش خورشید

بدو مهراب گفت آهسته، ای شاه
چه برخیزد بجز رسوائی از راه؟

ز آب دیده کاری برنخیزد
ز روی دل غباری بر نخیزد

نباشد بی سرشک و ناله سودا
ولی هر چیز را وقتی است پیدا

ز بارانی که تابستان ببارد
به غیر از بار دل باری نیارد

نداری تاب انوار تجلی
مکن بسیار دیدارش تمنی

تحمل باید و صبر اندرین کار
تحمل کن دمی، خود را نگه دار«

ملک برخاست چون باد از گلستان
سوی خرگاه رفت افتان و خیزان

دو درج لعل با خود داشت جمشید
فرستاد آن دو درج از بهر خورشد

مه نو برج درج لعل بگشود،
هزاران زهره در یک برج بنمود

به زیر لعل دری سفت سر بست
گهر بنمود و درج لعل بشکست

که هست این گوهر از آتش نه از خاک
هزارش آفرین بر گوهر پاک!«

سمن رخسار خورشید گل اندام
کنیزی داشت،» گلبرگ طری نام

اشارت کرد گلبرگ طری را
که رو بیرون بگو آن جوهری را:

نه لعل است این بدین زیب و بها، چیست؟
بگو تا این گهر ها را بها چیست؟«

ملک در بهر حیرت بود مدهوش
برون کرده حدیث گوهر از گوش

نمی دانست گفتار سمن رخ
زبان بگشاد مهرابش به پاسخ

که شاها، این گهرهای نثاری است
نه زیبای قبول شهریاری است

ز هر جنسی گهر با خویش دارم
اگر فرمان دهی فردا بیارم«

زمین بوسید خسرو گفت:» شاها،
به برج نیکویی تابنده ماها،

نثار و هدیه را رسم اعادت
به شهر ما نباشد رسم و عادت

نه من گردون دونم کان گهر کان
برون آرد، برد بازش بدان کان

من خاکی به خاک خوار مانم
ز هر جنسی که دارم بر فشانم«

سمن رخ پیش گلرخ برد پاسخ
چو گل بشکفت و گفتا با سمن رخ:

» چنین بازارگان هرگز ندیدم
بدین همت جوان هرگز ندیدم

غریب است این که ناکامی غریبی
ز ما نایافته هرگز نصیبی

گهرهای چنین بر ما بپاشد
چنین شخص از گهر خالی نباشد

همانا گوهرش پلک است در اصل
هزاران آفرینش باد بر اصل«

» کتایون« نام، آن مه دایه ای اشت
که از هر دانشی پیرایه ای داشت

فرستادش به رسم عذر خواهان
بپوشیدش به خلعت های شاهان

از آن پس نافه های چین طلب کرد
حریر و دیبه رنگین طلب کرد

سر بار متاع چین گشادند
ز دیبا جامه ها بر هم نهادند

شد از عرض حریر و مشک عارض
زمین با عارض خوبان معارض

به هر سو طبله عنبر نهادند
نسیم گلستان بر باد دادند

ملک یاقوت اشک از دیده می راند
نهان در زیر لب این شعر می خواند:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 73 از 82:  « پیشین  1  ...  72  73  74  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA