انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 74 از 82:  « پیشین  1  ...  73  74  75  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


زن

 
بخش ۳۶ - غزل
ای صبا خیز و دمی دامن خرگه بردار
گوشه ابر نقاب از رخ آن مه بردار

آن سمن رخ به وثاق دل ما می آید
خار این راه منم خار من از ره بردار

صد رهت جان به فدا رفت و نیفتاد قبول
سر نهم بر سر کویت سرم از ره بردار

می برد باد سحر پی به سر کوی حبیب
ای دل خسته پی باد سحرگه بردار

نقل کن نقل از آن لب، نه به وجهی که شود
آگه آن نرگس سودا زده، ناگه بردار

به فراشی صبا ناگاه برخاست
به صنعت دامن خرگه برانداخت

ز خرگه بر ملک نظاره می کرد
چو غنچه در درون دل پاره می کرد

بتان نظاره دیبا و کالا
بت چین فتنه آن قد و بالا

نوایی داد از آن هر مطربی را
قصب بخشید هر شکر لبی را

به جوش آمد درون جان مشتاق
ز طاقت شد دلش یکبارگی طاق

ملک جمشید را چون دید بیتاب،
ز مهرویان اجازت خواست مهراب

که امشب سوی خان خود گراییم
اگر عمری بود فردا بیاییم

ملک سرباز پس چون زلف پیچان
جدا گشت از بر خورشید تابان

همین کز طلعت خورشید شد دور
چو سایه بر زمین افتاد چون نور

دمی آهش رسیدی نزد ناهید
گهی اشکش دویدی سوی خورشید

چو مروارید شد بر خاک غلتان
بر او حلقه شده جمعی غلامان

چو شمع از عشق خورشید دل افروز
به سوز و گریه آنشب کرد تا روز

در آن ساعت چو پر شد شمع گردون
چو چشم عاشقان از اشک و از خون

تو گفتی بخت گردون چهره برداشت
و یا از روی گیتی غیر در بست

به پیش خویشتن شمعی بر افروخت
حدیث اندر گرفت و شمع می سوخت

چو شمعش بود ریزان دمع بر دمع
ز سوزش گریه می افتاد بر شمع

چو شمع از روشنایی اشک می راند
به سوز این قطعه را با شمع می خواند:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۳۷ - قطعه
از سرگرمی جوابش داد شمع
گفت: » تا کی سرزنش کردن مرا؟

عاشقم خواندی، بلی، من عاشقم
اشک سرخ و روی زردم بس گوا

ز آنچه گفتی، سر فرازی می کنم
سر فرازی هست بر عاشق روا

سرفرازی من از عشقست و بس
در هوایش سر فرایم دایماً

آنچه می گویی که بنشین و بمیر
یا سر و خود گیر و یک چندی به پا

تا سرم برجاست نتوانم نشست
من نخواهم مردن الا در هوا

تا به کی گیرم سر خود زانکه هست
از سر من بر سر من این بلا

کار عشق و عاشقی سربازی است
گر سر این ماجرا داری، بیا!

در پی من شو که نتوان یافتن
رهروان را بهتر از من پیشوا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۳۸ - گفتگوی جمشید با شمع
ملک با شمع گفت ای گرم رو، نرم !
من اندر آتشم بر من مشو گرم

نه گفتی رهروان را ره نمایم؟
نه گفتی عاشقان را پیشوایم؟

من عاشق درین شب های تنها
ز راه افتاده ام ، راهیم بنما

جوابی خواست دادن شمع بازش
زبان اندر دهن بگرفت گازش

که: »هان،شمعا، بجای خویش بنشین
مزن با شاه لاف عشق چندین

به آب اول بشو صد ره دهان را
دگر بگشا به ذکر او زبان را

ملک جمشید شمع عاشقانست
دم اندر کش که صبح صادق آنست

ز سر بیرون کن این سودا و صفرا
زبان را قطع کن، ور نه همین جا

ترا این صبح مهر افروز عالم
به جای خویش بنشاند به یک دم

ز ناگه شد هوای خانه روشن
در آمد صبح با مشعل ز روزن

ملک را گفت آن شمع دل افروز
هوای باغ و نسرین دارد امروز

به باغ خلد رضوان بار دادش
گلستانی به بستان کار دادش

همه اسباب عشرت شد مهیا
حضور شاه در می یابد آنجا

ملک چون گنج شد ز آن کنج بیرون
ز خازن خواست درجی در مکنون

بر مهراب بودش درجی از زر
چو نار آکنده از یاقوت احمر

در آن هر گوهری بیرون یاقوت
که می ارزید خاکش خون یاقوت

دگر شهناز را با ارغنون ساز
چو شکر دادشان از پرده آواز

بدیشان گفت: »سار راه سازید
نوای بزم شاهنشاه سازید

سرای او مقامی بس بزرگست
پرستاریش نامی بس بزرگست

شما در پرده ام بودید محرم
کنون جان مرا باشید همدم

مرا کردید عمری دلنوازی
بباید کردن اکنون چاره سازی

به دستان چاره کارم بجویید
بدو در پرده راز من بگویید

بباید ساختن در هر مقامی
که باشد هر مقامی را کلامی

بنالید از حدیث شاه شهناز
برآمد صد خروش از ارغنون ساز

شکر در آتش غم رفت با عود
بر آمد از دل عود و شکر دود

چو چنگ از غم خراشیدند رخسار
که می بایست کردن پشت بر یار

گهی در دامنش چسبید شکر
گهی همچون مگس زد دست بر سر

که »شاها ، از چه شکر را خریدی
به صد زیب و بهایش بر کشیددی؟

مگر یکبارگی دیدی گرانش
که خواهی کرد نقل دیگرانش

به شکر پروریدندت به صد ناز
دلارایا، مکن خوی از شکر باز

برون افکند راز پرده شهناز
نوایی کرد اندر پرده آغاز

همی زد دستها بر سر به زاری
همی کرد ارغنونش دستیاری

که ما با زهره زهرا بسازیم
اگر ما را بسوزی ما بسازیم

نوازش یافتی هر روز صد راه
ز ما مگسل تو باری چنگ ناگاه

بر ایشان هر نفس می داد جم دم
در اخر با ملک گشتند همدم

خرامان بر در آن باغ شد شاه
کنیزان چون ستاره در پی ماه

چو روی خود بهشتی دید خرم
گل و نسرین و سنبل رسته باهم

روان آب روان پا در سلاسل
روان سرو چمن تا ساق در گل

قماری صوت ها افکنده در هم
چنارش سینه ها کوبنده بر هم

غلامان دست و پایش بوسه دادند
کنیزان پیش رویش سر نهادند

امیر مجلس آن شهناز را خواند
فراز تخت خویشش برد و بنشاند

چنین باشد کرم، عزت برآرد
کریمان را همه کس دوست دارد

اگر خواهی بزرگی ، همچو دریا
لب خود را به آب میالا

چو نرگس هرکه از زر دارد افسر
به سیم و زر فرو می ناورد سر

ملک هر تحفه ای کآورد با خویش
یکایک مه رخان بردند در پیش

کنیزان را به دهلیز حرم برد
به لالایان آن درگاه بسپرد

که اینان مطرب پرده سرایند
سزاوار در پرده سرایند

گل خرگه نشین ما قصب پوش
ز درج شاه در می کرد در گوش

درئن پرده خواند آن مطربان را
کشید اندر سخن شیرین زبان را

حدیث چین و حال شاه پرسید
سراسر گرد پای حوض گردید

درآمد طوطی شکر به آواز
همای شوق در دل کرد پرواز

از آن پس ارغنون بنواخت آهنگ
همایون پرده خود ساخت با چنگ

به علم آورد در کار این عمل را
ز قول شاه بر خواند این غزل را:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۳۹ - غزل
چه منزل است که خاکش نسیم جان دارد
هوای روح و شش راحت روان دارد

حدیقه ای ز بهشت ست و منزلی ز فلک
که حور بر طرف و ماه در میان دارد

فراغ دل به چنین منزلست کاین منزل
فروغی از رخ آن ماه دلستان دارد

دل گرفته هوایم درین سرا بستان
کبوتریست که به سرو آشیان دارد

به هر کنار و به هر گوشه ای که می نگرم
ز آب دیده ما چشمه ای روان دارد

گمان مبر که کسی جان برد ز منزل عشق
اگر به جای یکی جان هزار جان دارد

برای وصل تو ترک همه جهان گفتم
که هر که وصل تو دارد، همه جهان دارد

بجو نشان دل من ز تیر غمزه خویش
که تیر غمزه تو از دلم نشان دارد

شکر نیز از زبان میر مشتاق
ادا کرد این غزل بر قول عشاق:

گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی
روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی

سایه را گو با رخ من در قفای خود مرو
سرو را با قد من گو بر کنار جو مروی

بلبل ار گل را تقاضا می کند عیبش مکن
اینچنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟

دامن افشان، ای گل خندان، چمان شو در چمن
تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی

ظاهر ار گردیده بودی گوی سیمین غبغبت
کم زدی گوی بلاغت بلبل بسیار گوی

شانه سانم در سر سودای زلفت کرده سر
نیستم آیینه آیین کو کند خدمت به روی

به دست افشان درآمد سرو آزاد
ز مرغان چمن برخاست فریاد

شراب عشق و نار حسن در سر
قدح در دست و شاهد در برابر

سر خورشید شد گرم از حراره
چو مه جیب قصب را کرد پاره

نشاط و کامرانی کرد خورشید
بر ایشان زر فشانی کرد جمشید

غنی گشت ارغنون ساز از نواها
بپوشید از قصب شکر قباها

نشاط انگیز را گفت: »ای شکر خیز
تو نیز آغاز کن شعری دلاویز

از آن شعری که وصف الحال باشد
نه زان قولی که قیل و قال باشد

حدیثی کان بیارد آشنایی
ببخشد جان و دل را روشنایی

نشاط انگیز گوش عود برتافت
گهر در جامه ابریشمین بافت

نبات از پسته شیرین روان کرد
به روی چنگ بر فندق فشان کرد

به چنگ این مطلع موزون در آموخت
رخ خورشید از آن مطلع بر افروخت:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۴۰ - غزل
ای میوه رسیده ز بستان کیستی؟
وی آیت نو درآمده در شان کیستی؟

جانها گرفته اند در میان ترا چو شمع
جانت فدا چراغ شبستان کیستی؟

هرکس به بوی وصل تو دارد دلی کباب
معلوم نیست خود که تو مهمان کیستی؟

جانها به غم فروشده اندر هوای تو
باری تو خوش بر آمده ای، جان کیستی؟

ای دل مشو ز عشق پریشان و جمع باش
اول نگاه کن که پریشان کیستی؟

غزل را چون پدید، آمد فرو داشت
برین قول ارغنون آواز برداشت

ای دل من بر سر پیمان تو
جان و دل من شده قربان تو

جان منی،جان منی،جان من
آن توام،آن توام، آن تو

عمر عزیزم همه خواهد گذشت
در سر زلفین پریشان تو

ای سر زلف تو پریشان ما
مطلع خورشید گریبان تو

عمر بدان باد فشانم چو شمع
کآوردم بوی گلستان تو

چو شهناز این غزل بر چنگ بنواخت
صنم زد جامه چاک و خرقه انداخت

سهی سرو از هوا در جنبش آمد
زمین همچون سما در گردش آمد

به رقصیدن صنوبر وار برخاست
ز سرو و نارون زنهار برخواست

چنان شد بر زمین خورشید در چرخ
که شد بی خویشتن ناهید بر چرخ

نوای پرده شهناز شد راست
هوا در جنبش امد پرده برخاست

چو آتش ز آبگینه روی گلگون
ز خرگه عکس مه انداخت بیرون

ز عکسش بی سکون شد جان جمشید
بر آب افتاد گویی عکس خورشید

ملک چون غمزه او مست گشته
چو زلف دلبرش پا بست گشته

عنان اختیار از دست رفته
کمان بشکسته تیر از شست رفته

چو نرگس سرگران گشتش ز مستی
ز بالا کرد سروش میل پستی

ملک را جام می چون سرنگون شد
ز می اطراف رویش لاله گون شد

شکر را گفت جم خیز و دریاب
که چون چشم خود از مستی است در خواب

چو خالش بستری افکن ز نسرین
ز برگ ارغوانش ساز بالین

چو بختش باش شب تا روز بیدار
ز چشم دشمنانش گوش می دار

شکر چون گل درآوردش به آغوش
غلامانش برون بردند بر دوش

بگستردند فرشش بر لب جوی
شکر بالین خسرو ساخت زانوی

گل و بید و کنار آب و مهتاب
شکر بیدار و خسرو در شکر خواب

صبا برخاستی هر ساعت از جای
گهش بر سر دویدی گاه بر پای

گهی مرغ سحر گفتی فسانه
گهی آب روان می زد ترانه

ز سوسن ساخت سرو ناز را جای
گرفتش در کنار آب روان پای

از آن مجلس چو بیرون رفت جمشید
ز خلوت خانه بیرون رفت خورشید

خرامان کرد سیمین بی ستون را
بخواند اندر پی خود ارغنون را

چو طاووسی روان در پی تذروی
سر آبی گزید و پای سروی

نشست و ارغنون را پیش خود خواند
ز هر جنسی و هر نوعی سخن راند

نخستش گفت کاین مرد جوان کیست؟
چنین آشفته و شوریده از چیست؟

اگر دارد سر بازارگانی
مناسب نیست این گوهر فشانی

برآنم کاین جوان بازارگان نیست
که در وی شیوه بازاریان نیست

دل من می دهد هر دم گواهی
که او دری است از دریای شاهی

بسی گفت این سخن با ارغنون ساز
نمی کرد ارغنون زین پرده آواز

ز مطرب ماه قولی راست می خواست
نمی گشت او به گرد پرده راست

از آن پس پیش خود شهناز را خواند
ازین معنی بسی با او سخن راند

به آواز آمد آن مرغ خوش آواز
جوابی داد خوش طاووس را باز

که ما مرغان بستان آشیانیم
حدیث قاف و عنقا را چه دانیم

اگر بخشی به جان زنهار ما را
کنیم این راز بر شه آشکارا

به الماس سخن یاقوت سفتند
سخن زآغاز تا انجام گفتند

چو بر جمشید مهرش گرم تر گشت
به خون گلبرگ او از شرم تر گشت

حدیثی چرب و شیرین بود و درخورد
به عمداً رو ترش کرد و فرو برد

چو سروی از کنار جوی برخاست
به قد خویش بستان را بیاراست

صنوبر وار در بستان چمان گشت
همی زد چون صبا گرد چمن گشت

در آن مهتاب می گردید خورشید
دو مطرب در پیش بر شکل ناهید

چو گل بر ارغنون می کرد نازش
چو بلبل ارغنون اندر نوازش

گلش رنگ رخ از مهتاب می برد
به غمزه نرگسان را خواب می برد

خرامان آن بهار نوشکفته
بیامد بر سر بالین خفته

نگاری دید زیبا رفته از دست
دو چشمش خفته بر برگ سمن مست

خطی بر لاله از عنبر کشیده
به خوبی لاله را خط در کشیده

شکر چون دید ماه خرگهی را
خرامان بر چمن سرو سهی را

در آب نیلگون افتاده مهتاب
مهی درآب و ماهی در لب آب

ملک را خواست دادن ز آن بشارت
به شکر کرد شیرین لب اشارت

که: »کم گو بلبلا کمتر کن آشوب
یک امشب خواب خوش بر گل میاشوب

اگر چه برگ گل آشفته اولی
ولیکن خفته است او ، خفته اولی

درآن مهتاب چشم انداخت بر شاه
نظر فرقی نکرد از شاه تا ماه

ولیکن داشت خسرو عنبرین فرق
نبود اندر میانش غیر این فرق

دگر شبها ملک بیدار بودی
همه شب دیده اش خونبار بودی

شب تاری به مژگان لعل می سفت
ز آه و ناله اش مردم نمی خفت

همی گردید و چشمش خواب می جست
خیال خواب خوش در آب می جست

شبی کامد به کارش چشم بیدار
زدی بر دیده گفتی خواب مسمار

به پای خود چو دولت بر در آمد
سبک خواب گرانش بر سر آمد

همه چیزی به وقت خویش باید
که بیگه خواب نوشین خوش نیاید

نگشن آن شب گل خسرو شکفته
چنین باشد چو باشد بخت خفته

سبک روحی نمود آن روح ثانی
ولیکن خواب کرد آن شب گرانی

نشاط انگیز سازی با نوا ساخت
به آواز حزین این شعر پرداخت:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۴۱ - غزل
زهی دو نرگس چشمت در ارغنون خفته
دو ترک مست تو با تیر و با کمان خفته

کلاله ات ز کنار تو ساخته بالین
ز برگ گل زده خرگاه و در میان خفته

فتاده بر سمن عارضت دو خال سیاه
دو زنگی اند بر اطراف بوستان خفته

چه ز آن دو خانه مشکین نمی کنی؟ که تراست
هزار مورچه بر گرد گلستان خفته

کشیده بر چمنی سایه بانی از ابرو
دو ترک مست تو در زیر سایه بان خفته

تن چون سیم تو گنجی است شایگاه و آنگه
دو مار بر سر آن گنج شایگان خفته

خیال چشم خوشت را که فتنه ای است به خواب
به حال خود بگذارش هم آنچنان خفته

دلا برو شکری ز آن دهان بدزد و بیار
چنان کزان نشد آگاه ناگهان خفته

ز چشم و غمزه که هستند پاسبانانش
دلا مترس که هستند این و آن خفته

صنم حیران در آن گلبرگ و شمشاد
به زیر لب در این نظم می داد

چشم مخمور تو تا در خواب مستی خفته است
از خمار چشم مستت عالمی آشفته است

دل چو در محراب ابرو چشم مستش دید گفت
کافر سرمست در محراب بین چون خفته است

سنبلت را بس پریشان حال می بینم، مگر
باد صبح از حال ما با او حدیثی گفته است

دیده باریک بینم در شب تاریک هجر
بسکه بر یاد لبت درهای عمان سفته است

خاک راهت خواستم رفتن به مژگان عقل گفت
نیست حاجت کان صبا صدره به مژگان رفته است

عاقبت هم سر بجایی برکند این خون دل
کز غم سودای تو دل در درون بنهفه است

چو اخگر کرد خورشید این عمل را
مهی دیگر فرو خواند این غزل را

بیا ،ساقی،بیا جامی در انداز
حجاب ما ز پیش ما بر انداز

برو، ماها ، به کوی او فرو شو
بیا ای شمع و در پایش سر انداز

هوا چون ساغر آب روی ما ریخت
ز لعلت آتشی در ساغر انداز

چو خفتی خیز و رخت خواب بردار
ز خلوتخانه ما بر در انداز

چو گل گر صحبتم می خواهی از جان
به شب در زیر پهلو بستر انداز

وگر چون زلف میل روم داری
به ترسائی چلیپا بر سر انداز

همان دم چنگ را بنواخت ناهید
ادا کرد این غزل در وصف خورشید:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۴۲ - غزل
خواهد گل رعنا که او باشد به آب و رنگ تو
دارد به وجهی رنگ تواما ندارد سنگ تو

گر سرو قدت در چمن روزی ببیند نارون
ناگه برآید سرخ و زرد از سرو سبز آرنگ تو

ای غنچه رعنای من، بگشا لب و بر من بخند
کاید دل بلبل به تنگ از دست خوی تنگ تو

چشمت ز تیغ حاجبان بس تنگ بار افتاده است
باری نمی آید کسی در چشم شوخ شنگ تو

آهنگ قصدم می کند مطرب به آواز بلند
خواهد دریدن پرده ام آواز تیز آهنگ تو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۴۳ - از خمار باز آمدن جمشید
ملک در خواب صوت چنگ بشنید
چو باد صبحدم بر خود بخندید

خمار آلود سر، برخاست از خواب
شراب و آب و مطرب دید مهتاب

چو مه بیدار شد خورشید برجست
خرامان شد به برج خویش بنشست

صبا می داد بویی از بهارش
سمن را بود رنگی از نگارش

مهی خورشید رویش دید بی جان
روان این مطلعش سر بر زد از جان:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۴۴ - غزل
باغ را رنگی و بویی ز بهارست امشب
بر ورقهای چمن نقش و نگارست امشب

گلرخان چمن از دوش صبوحی زده اند
چشم نرگس ز چه در عین خمارست امشب

موی را شانه زد ان ماه مگر از سر شور
کآب پرچین و صبا غالیه بارست امشب

گرنه از حجله شب روی نماند خورشید
از چه مشاطه شب آینه دارست امشب

مگر آن ماه برین جمع گذر خواهد کرد
کز طبقهای فلک نور نئارست امشب

شکر عود و شکر با هم بپرورد
بدین ابیات دود از جم برآورد:

تو در خواب خوشی احوال بیداری، چه می دانی
تو در آسایشی تیمار بیماری چه میدانی

نداری جز دلازاری و ناز و دلبری کاری
تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه می دانی

تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش
نپیمودی، درازی شب تاری چه می دانی

برو زاهد ، چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش ؟
بپرس این شیوه از مستان، تو هشیاری چه میدانی

دلا گفتم غم خود خور که کار از دست شد بیرون
ترا غم خوردنست ایدل تو غمخواری چه میدانی

شکر بگشود بر جم پرده راز
حدیث رفته با او گفت از آغاز

درید از درد و حسرت جامه در بر
همی نالید و می زد دست بر سر

بسی کرد از جفای دیده نالش
بسی دادش به دست خویش مالش

ز غیرت غمزه ها را از پی خواب
به هم بر میزد و می بردشان آب

ز راه سرزنش سر را ادب کرد
که از بهر چه سر بالین طلب کرد

ز جور طالع وارون بر آشفت
ز دوران فلک نالید و می گفت:

سپهرم بر چه طالع زاد گویی
نصیبم خوشدلی ننهاد گویی

چو می شد تلخ بر من زندگانی
چو گل بر باد رفتم در جوانی

اگر طالع شدی دولت به زاری
مرا بودی به گیتی بختیاری

مرا روزی که مادر تنگ بر زد
چو مشکم ناف بر خون جگر زد

مرا ایزد بلا بر سرنوشت است
چه شاید کرد اینم سرنوشت است

الا، ای بخت تا کی این کسالت؟
ز خواب آخر نمی گیرد ملامت؟

مرا چون نای ننوازی به کامی
ز نی هر دم چو چنگم در مقامی

ولی این خانه را چون در گشادند
اساس کار بر طالع نهادند

اگر صد سال اشک از دیده باری
نگردد شسته نقض بخت، باری

چو بلبل شب همه شب ناله می کرد
کنار برگ گل پر ژاله می کرد

چو زد زاغ شب از طاق مقوس
گه برخاستن بال مطوس

هزاران بیضه پنداری کزین طاق
فرو افتاد و ریزان شد در آفاق

گفت آفاق را یکسر سپیده
عیان شد زرده خور در سپیده

سپیده بست از سیماب پرده
نمود از پرده خون آلوده زرده

چو صبح از حضرت خورشید شهناز
بر جم رفت تا روشن کند راز

به شب رازی که با خورشید گفتند
به روز آن راز با جمشید گفتند

حکایت یک به یک با شاه کردند
شهنشه را ز کار آگاه کردند

چو شه دانست کان معشوق طناز
شد اندر پرده شب محرم راز

زمانی از در عشرت درآمد
چو باد صبح یکدم خوش برآمد

از او مهراب بشنید این حکایت
به دل گفتا درست است این روایت

عجب کان سرو قد از جا نرفته است
چو گل خار غمش در پا نرفته است

فرو رفت از هوایت پای در گل
بدین جانب هوایش کرد مایل

بود وقتی علاج رنج دشوار
که نشناسد طبیب احوال بیمار

علاج آنگه به آسانی توان کرد
که روشن گردد او را علت درد

بت مجلس فروز از بامدادان
به ساقی گفت: جام می بگردان

بیا ساقی که طیشی دارم امروز
نشاط و تازه عیشی دارم امروز

بیاور می که این جای صبوح است
مرا میل می و رای صبوح است

برون ز اندازه می خواهیم خوردن
درون ها پر ز می خواهیم کردن

به گیتی کو خرد را بود پابند
به میدان زرش ساقی در افکند

شفق گون باده در شامی پیاله
چو شبنم در میان صبح ژاله

ز رویش عکس بر ساغر فتاده
به آب کوثر آتش در فتاده

میان آب صافی نور می دید
به روح اندر لقای حور می دید

به دریای قدح در ماه غواص
در آن دریا هزاران زهره رقاص

به هر جامی که گردانید ساقی
حریفی را بغلتانید ساقی

به یاد یار نوشین باده می خورد
نشاط و عیش دوشین تازه می کرد

ز مجلس بانگ نوشانوش برخاست
می اندر سر نشست و هوش برخاست

بهار افروز این شعر بهاری
ادا می کرد در صوت هزاری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۴۵ - غزل
بیا جانا که خرم نو بهاریست
مبارک موسمی، خوش روزگاریست

چمن را امشب از سنبل بخوریست
هوا را هر دم از عنبر بخاریست

گل صد برگ تا هر هفت کردست
به هر برگی از آن نالان هزاریست

کلاه زرکش نرگس که بینی
حقیقت دان که تاج تاجداریست

عذار لاله و خال سیاهش
نشان خال و روی گلعذاریست

نگارین دست سرو راست بالا
نگارین پنجه زیبا نگاریست

خیال قد چست نازنینی است
کجا سروی به طرف جویباری است

مثال خط و قد نوجوانی است
کجا بر طرف آبی سبزه زاریست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 74 از 82:  « پیشین  1  ...  73  74  75  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA