انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 75 از 82:  « پیشین  1  ...  74  75  76  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


زن

 
بخش ۴۶ - طلب کردن خورشید جمشید را
بهار افروز چون شعری برانگیخت
دل گل باز شد زر بر سرش ریخت

ز بلبل صد هزاران ناله برخاست
ز سوز و ناله دود از لاله برخاست

به ساقی گفت: »جام می درانداز
اساس عقل دستوری برانداز

به دست خویش جامی ده به مستان
دمی مارا ز دست خویش بستان

ندارد علتی جان غیر هستی
علاج علت هستی است مستی

بپرسید از بتان ماه قصب پوش
که: »چون شد حال آن بازارگان دوش؟

به می یکبارگیش از دست بردند
غلامانش ز مجلس مست بردند

همانا این زمان مخمور باشد
ز مخموری تنش رنجور باشد

طلبکاری و دلجویی صوابست
غریبان را طلب کردن ثوابست

بدین گلزار باید داد بارش
به جام باده بشکستن خمارش

ازین شادی نگنجیدند در پوست
که چون گل داشتندش بهر زر دوست

به شکر گفت: »کای مرغ خوش آواز،
به پیغامی دل جمشید بنواز

بگو: از ما چرا دوری گزیدی؟
چرا نادیده هیچ از ما بریدی؟

کنون از جام نوشین چونی آخر؟
ز بیخوابی دوشین چونی آخر؟

دمی خواب و خمار از سر بدر کن
به خلوتگاه بیداران گذر کن

شکر را نزد رنجوری فرستاد
ز می جامی به مخموری فرستاد

ملک را دیده امید بر راه
نشسته منتظر با ناله و آه

خروشان از هوا ریزان به زاری
سرشک از دیده چون ابر بهاری

چو لاله ز انتظارش بر جگر داغ
مگر کارد صبا بویی از آن باغ

شکر با انگبین چربی برآمیخت
به شیرینی از و شوری برانگیخت

به شه مهراب گفت: »ای شاه برخیز
چو ابر آنجا به دامنها گهر ریز

سخن می باید از گوهرگرفتن
نثاری چند با خود بر گرفتن

گهرهای ثمین با خویش بردن
به گوهر کار خود از پیش بردند

ملک گفتا ببر چندان که خواهی
متاع چین و گوهرهای شاهی

به چشم از اشک سازم در شهوار
به دست و دیده باید کرد این کار

هر آن دری که چون جان داشتش گوش
برون آورد مهراب از پی گوش

ز مطرب بلبل آوا ماند ناهید
نهاد آن نیز را در وجه خورشید

به دارالملک جان چون شه روان شد
روان آمد به تن تن سوی جان شد

خرامان رفت سوی آن گلستان
بهشتی دید چون فردوس رضوان

گلستانی چو گلزار جوانی
گلش سیراب از آب زندگانی

از او خوی بر جبین افکنده گلها
به پشت افتاده باز از خنده گلها

همه گلزار مست از ساقی می
گل و گلشن خراب از جرعه وی

زده یک خیمه از دیبای اخضر
در او خورشید تابان با شش اختر

به گرد خیمه جانها حلقه بسته
پری رخ در میان جان نشسته

به رعنائی درآمد سرو چالاک
رخ چون برگ گل بنهاد بر خاک

سر خوبان عالم را دعا گفت
صنم نیزش به زیر لب ثنا گفت

ز می جامی بدان مهوش فرستاد
به کوثر شعله آتش فرستاد

ملک برخاست حالی بندگی کرد
به یاد لعلش آب زندگی خورد

به دل می گفت: »این لعل از چه کانست؟
شراب لعل یاقوت روان است؟

چه مه در منزلی بنشست جمشید
که می دید از شکافی عکس خورشید

همان خورشید روز افزون ز روزن
جمال شاه را می دید روشن

ملک می کرد غافل چشم بد را
نظر در خیمه می انداخت خود را

نظر در عارض دلدار می کرد
تماشای گل و گلزار می کرد

دو مه می ساختند از دور با هم
نظر می باختند از دور با هم

هوای دل چو از خورشید شد گرم
ملک برداشت برقع از رخ شرم

به شکر گفت بنواز این غزل رل
نوایی ساز و درساز این عمل را

درآمد طوطی شکر به آواز
ز قول شاه کرد این مطلع آغاز:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۴۷ - غزل
آفتابی از شکاف ابر ایما می کند
عاشقان را در هوا چون ذره رسوا می کند

باز در زیر نقاب فستقی رخسار گل
می نماید بلبلان را مست و شیدا می کند

لعل او با من به لطف و خنده می گوید سخن
گوهر پاکیزه خویش آشکارا می کند

می شود بر خود ز من آشفته تر کو یک نظر
منظر خود را به چشم من تماشا می کند

من روان می ریزم اندر پای سرو او چو آب
آن سهی سرو خرامان دوری از ما می کند

گل درون غنچه مجموعست و فارغ کرده دل
زآنچه مسکین بلبلی بر در تقاضا می کند

چو بشنید از شکر زین سان خطابی
بهار افروز دادش خوش جوابی:

باد جانت به فدا، ای دم باد سحری،
چند بر غنچه مستور کنی پرده دری؟

منشین بر در امید و مزن حلقه وصل
به از آن نیست که برخیزی و زین درگذری

آستین پوش بدان روی که خواهد کردن
دور رخسار تو چون گل صد برگ طری

می کند بر در گل شعر سرایی بلبل
بلبلا چند درایی ز سر شعر دری؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۴۸ - باز گفتن خورشید از احوال جمشید به کتایون
گل زرد افق را دور بی باک
چو زین گلزار سبز افکنده بر خاک

برآمد تیره ابری ژاله بارید
به کوهستان مغرب لاله بارید

پری رخ زهره بود و لا ابالی
ملک را مست دید و خانه خالی

کتایون را به نزد خویش بنشاند
حدیث جم به گوش او فرو خواند

شب تاریک روشن کرد خورشید
یکایک بر کتایون حال جمشید

کتایون گفت: »ای من خاک پایت،
شنیدم هرچه گفتی، چیست رایت؟

درین شک نیست کاین بازارگان مرد
جوانی خوبروی است و جوانمرد

به شهر خویش گفتی شهریار ست
به گوهر نیز گفتی تاجدار است

من اول روز دانستم که این مرد
نهان در سینه دارد گنجی از درد

بدانستم که او بیمار عشق است
زر افشانی و زاری کار عشق است

کسی اندر جهان نشنید باری
که شخصی بیغرض کرده ست کاری

از آن خورشید زر بر خاک ریزد
که از خاک بدخشان لعل خیزد

از آن دهقان درخت خار کارد،
که گلبرگ طری خارش برآرد

از آن ابر آبرو ریزد به دریا
که آب او شود لولوی لالا

به امیدی دهد زاهد می از دست
که در فردوس ازین بهتر میی هست

ندانم چون برآید نقش این کار
تو قیصرزاده ای ،او بار سالار

اگر او گوهر از تو بیش دارد
ولیکن گوهری درویش دارد

اگر خواهی که گردد با تو او جفت
ترا باید ضرورت با پدر گفت

کجا قیصر فرود آرد بدان سر
که بازاری بود داماد قیصر؟

ورت در سر هوای عشقبازیست
تو پنداری که کار عشق بازی است؟

بباید ترک ننگ و نام کردن
صباح عمر بر خود شام کردن

سری و سروری از سر نهادن
چو زلف خویش سر بر باد دادن

تو دخت قیصری، ای جان مادر،
مکن در دختری خود را بداختر

چو گل بودی همیشه پاک دامن
هوایت کرد خواهد چاک دامن

تو درج گوهری سر ناگشوده
در و دری ثمین کس نابسوده

که دارند از پی تاج کیانش
میفکن در کف بازاریانش

چو بشنید این سخن شمع جهانتاب
برآشفت و بدو گفت از سر تاب :

مرا برخاست دود از سر چو مجمر
تو دامن بر سر دودم مگستر

تو از سوز منی ای دایه غافل
ترا دامن همی سوزد مرا دل

هوای دل مرا بیمار کرده ست
هوای دل چنین بسیار کرده ست

برو دیگر مگو بازاری است او
که از سودای من با زاری است او

چو بازرگان ملک جمشید باشد
سزد گر مشتری خورشید باشد

که خاقان زاده است او من زقیصر
گر از من نیست مهتر نیست کهتر

مرا گر دوست داری یار من باش
مکن کاری دگر در کار من باش

اشارت کرد گلبرگ طری را
که در حلقه در آرد مشتری را

درآمد جم چو سرو رفته از دست
زمین بوسید و دور از شاه بنشست

به یکباره شد آن مه محو جمشید
چه مه در وقت پیوستن به خورشید

میان باغ حوضی بود مرمر
که می برد آبروی حوض کوثر

در آب روشنش تابنده مهتاب
ز ماهی تا به مه پیدا در آن آب

بدستان مطربان استناده بر پای
یکی ناهید و دیگر بلبل آوای

نشاط انگیز شهناز دلاویز
شکر با ارغنون ساز و شکر ریز

ترا سرسبز باد ای سرو آزاد
چو گل دایم رخت سرخ و دلت شاد

تو گوئی سخت چون پولاد چینم
که غم بگداخت جان آهنینم

گهی رفتم در آب و گه در آتش
چو آیینه ز شوق روی مهوش

دل از فولاد کردم روی از روی
نشینم با تو اکنون روی در روی

ببستم بر تو خود را چون میان من
زهی لطف ار بدان در می دهی تن

بدان امید گشتم خاک پایت
که باشد بر سرم همواره جایت

از آن از دیده گوهر می فشانم
که همچون اشک بر چشمت نشانم

اگر بر هم زنی چون زلف کارم
سر از پای تو هرگز بر ندارم

به شب چون شمع می سوزم برایت
همی میرم به روز اندر هوایت

چو زلفت تا سر من هست بر دوش
ز سودای تو دارم حلقه در گوش

چو قمری هست تا سر بر تن من
بود طوق تو اندر گردن من
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۴۹ - غزل
در هر آن سر که هوا و هوست جا گیرد
نیست ممکن که هوای دگری پا گیرد

حال شوریدگی ام زلف تو می داند و از آنک
که سراپای وجودش همه سودا گیرد

ناصحا، تن زن و بسیار مدم، کاین دم تو
گر شود آتش از آن نیست که در ما گیرد

سر و بالای تو خوش می رود و می ترسم
کآتش عشق من سوخته بالاگیرد

هر که از تابش خورشید ندارد خبری
خرده بر ذره شوریده شیدا گیرد

بلبل از سبزه گل گرچه ندارد برگی
نیست برگش که به ترک گل رعنا گیرد

ساقیا باده علی رغم کسی ده، که به نقد
عیش امروز گذارد پی فردا گیرد

سخن چون زلف لیلی شد مطول
ملک مجنون و الفاظش مسلسل

ز مستی شد حکایت پیچ در پیچ
نبود از خود خبر جمشید را هیچ

پری رخ از طبق سرپوش می داشت
میان جمع خود را گوش می داشت

ملک آشفته بود از تاب زلفش
ز مستی دست زد بر شست زلفش

شد از دست ملک خورشید در تاب
بگردانید ازو گلبرگ سیراب

سمن بوی و صبا جم را کشیدند
سراسر جامه اش بر تن دریدند

شکر گفتار بانگی زد برایشان
شد از دست صبا چون گل پریشان

صبا را گفت: »کو رفته ست از دست
ز مستی کس نگیرد خرده بر مست

خطا باشد قلم بر مست راندن
نشاید بر بزرگان دست راندن

چه شد گر غرقه ای زد دست و پایی
خلاص خویش جست از آشنایی

از آن ساعت که مسکین غرقه میرد
گرش ماری به دست آید بگیرد

نشاید خرده بر جانان گرفتن
به موئی بر فلک نتوان گرفتن

ملک چون صبح، با پیراهن چاک
بر خورشید نالان روی بر خاک

عقیق از چرخ و در از دیده افشاند
به آواز بلند این شعر می خواند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۵۰ - رباعی
ماییم کله چو لاله بر خاک زده
صد نعره چو ابر از دل غمناک زده

از مهر چو صبح پیرهن چاک زده
آنگه علم مهر بر افلاک زده

شکر گفتار گفتا: »ای سمن بوی،
چرا در بسته ای بر من به یک موی؟

دلم چون شانه بود از غم به صد شاخ
از آن دستت زدم بر موی گستاخ

به دل گفتم سیاهی حلقه در گوش
چرا با او نشیند دوش با دوش

دل من داشت در زلف تو منزل
ز دستت می زدم دست بر دل

از آن من دست هندوئی گرفتم
که او را بر پریروئی گرفتم

تنور گرم چون بیند فقیری
دلش خواهد که بر بندد فطیری

کژی کردم بسی آشوب دیدم
به جرم آن پریشانی کشیدم

خطا کردم به جرمم دست بر بند
وگر خواهی جدا کن دستم از بند

چو هندو چیره گشت از دست رفتم
زدم دست و بدین جرمش گرفتم

نگردد پایه رکن حرم پست
اگر در حلقه اش مستی زند دست

صنم چون دیده جم را جامه ها چاک
چو گل کرد از هوا صد جا قبا چاک

سحرگه جامه جم را صبا برد
قبای گل نسیم جانفزا برد

برون کردش حریری جامه از جم
به دیبایش بپوشانید شبنم

سماع ارغنون از سر گرفتند
شراب ارغوانی برگرفتند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۵۱ - نصیحت مهراب به جمشید
معنبر زلف را چون داد شب تاب
عروس روز سر برداشت از خواب

چو مه رویی که شب می خورده باشد
همه شب خواب خوش ناکرده باشد

چو گل رویی که بردارد زبالین
رخ لعل و سر و چشم خمارین

سپهر آورده تشت و آفتابه
خضاب شب فرو شست از دو آبه

نشسته با قدح خورشید سرمست
مهی در دست و خورشیدش پا بست

در آمد گرم خورشیدی ز افلاک
به پیشش جرعه وار افتاد در خاک

صبوحی عیش خوش تا چاشت کردند
ز زرین خان گردون چاشت خوردند

ز مستی تکیه می زد بر شکر ماه
ملک را خواب نوشین برد ناگاه

شد از مجلس شکر جمشید را برد
شکر خواب آمد و خورشید را برد

زمانی خفت و باز از جای برخاست
به نای نوش مجلس را بیاراست

هوای عشرت و میل طرب کرد
همان یاران دوشین را طلب کرد

جم از بازی دوشین در ملالت
همی دادند یارانش خجالت

همان مهراب می کردش نصیحت
که: »لایق نیست ،شاها، این فضیحت

ترا با حلقه زلفش چه کارست؟
سر زلفش حقیقت دم مارست

کسی را کاین نصور در سر آید
مرآن دیوانه را زنجیر باید

تو چون با دخت قیصر دست یازی
کنی مرگت به دست خویش بازی

چو خواهی بر فراز نردبان رفت
ز یک یک پایه بر بالا توان رفت

به بستان نیز تا وقت رسیدن
نباشد، میوه را نتوان چیدن

به بوی سفره گل باش خرسند
به گردش گرد بی اذن خداوند

چو شهد خود خوری می دان حلالش
ولی تا موم نستانی ممالش

ستم کردی که لعنت بر ستم بادا
کرم کرد او، که رحمت بر کرم بادا

بر جم هدهدی آمد ز بلقیس
که خورشیدت مایل سوی بر جیس

ز نو دارد نشاط اتصالی
زهی خوش صحبتی فرخ وصالی

ملک را بود در رفتن حجیبی
نبودش هم به نارفتن شکیبی

چو سروی از بر مهراب برخاست
از آن مجلس سوی خورشید شد راست

چو نرگس سرگران از شرمساری
در آمد پیش گلبرگ بهاری

سمن بویش به نرمی باز پرسید
ز روی لطف در رویش بخندید

به ساقی گفت: »جام می بگردان
که بنیادی ندارد دور گردان

دمی باهم به کام دل برآریم
جهان را تا گذارد، خوش گذاریم

همین کز تیره شب بگذشت پاسی
به یاد جم شکر لب خورد کاسی

برون شد از چمن خورشید مهوش
نجوم انجم را کرد شب خوش

ز مستی چون صبا افتان وم خیزان
همی گردید گرد آن گلستان

گهی با گل به بویش روح پرورد
گهی با لاله عیشی تازه می کرد

گهی بر روی نسرین بوسه دادی
گهی در پای سروش سر نهادی

محب گر نقش بر دیوار بیند
در او نقش جمال یار بیند

نسیم خوش نفس را گفت: »برخیز،
روان گل راز خواب خوش برانگیز

چو هست اسباب عیش امشب مهیا
نمی دانم چه باشد حال فردا

بگو کای صبح رویت عید احباب
بیا کامشب شب قدرست دریاب

تن گرم و دم سوزنده داریم
بیا تا هر دو یک شب زنده داریم

روا باشد که من شبهای تاری
کنم چون بلبلان فریاد و زاری؟

دو شمعیم از هوا موقوف یک دم
بیا تا هر دو می سوزیم با هم

کشی چادر شبی چون غنچه بر سر
گذاری بلبلان را رنجه بر در

رها کن، چیست چندان خواب بر خواب
چه خواهی دید غیر از خواب در خواب؟

اگر خواهی جمال فرخ بخت
به بیداری توان دیدن رخ بخت

سبک می بایدت زیت خواب برخاست
که خوابی بس گران اندر پی ماست

نسیم آمد به خیل چین گذر کرد
مه چین را بنزد قیصر آورد

همی آمد ملک تازان و نازان
به ذوق این شعر بر بربط نوازان:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۵۲ - غزل
شوق می ام نیمه شب بر در خمار برد
بوی گلم صبح دم بر صف گلزار برد

ناله چنگ مغان آمد و گوشم گرفت
بیخودم از صومعه بر در خمار برد

با همه مستی مرا پیر مغان بار داد
هرچه ز هستی من یافت به یکبار برد

ساقی ام از یک جهت ساقر و پیمانه داد
مطربم از یک طرف خرقه و دستار برد

همچو گلم مدتی عشق در آتش نهاد
عاقبت آب مرا بر سر بازار برد

کار چو با عقل بود عشق مجالی نداشت
عشق درآمد ز در عقل من از کار برد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۵۳ - دیدن جمشید ،خورشید را در باغ
در آن شب دید جمشید آفتابی
چو طاووسی خرامان در خرابی

گرفته خوش لب آبی و رودی
برود اندر همی زد خوش سرودی

میان شب فروغ فر شاهی
چو نور دیده تابان در سیاهی

رخش چون برگ گل زیر کلاله
سر زلفش به خم چون قلب لاله

صنم چون روز اندر شب همی تافت
به تاری مو شب اندر روز می بافت

ز شب بگذشته زلفش در درازی
صبا با زلف او در دست یازی

سر زلف صنم را باد می برد
ملک مشک ختن از یاد می برد

ملک چون دید ماه خرگهی را
به خدمت داد خم سرو سهی را

به نوک غمزه دامنهای در سفت
به زاری دامنش بگرفت و می گفت

که: »ای وصل تو آب زندگانی
ببخشا بر غریبی و جوانی

غریب و عاشق و مسکین و مظلوم
پریشان حال و سرگردان و محروم

ز حسرت دست بر سر ، پای در بند
ز خان و مان جدا وز خویش و پیوند

رسانیدی به لب جان همچو جامم
لب جان می رسان یک دم به کامم

نهاده شهد لب بر شکرش گوش
همه تن راضی و لب بسته خاموش

چو دید آن شمع را یکبارگی نرم
ز جام شوق جمشیدی سرش گرم

دلش کرد آرزوی تنگ شکر
گرفت آن شکرین را تنگ در بر

حریمش زلف و والی گشت در قصر
ز راه شام یوسف رفت در مصر

خضر بر چشمه نوشین گذر کرد
در آن تاریکی آب زندگی خورد

صنم کرد از دو مرجان گوهر افشان
همی خواند این غزل بر خویش خندان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۵۴ - غزل
خواهم که امشب خدمتی چون ساقر اندر خور کنم
کاری که فرمایی مرا فرمان به چشم و سر کنم

چو عکس خورشید از هوا روزی که افتم در برت
گر در ببندی خانه را ، از روزنت سر بر کنم

چون شمع من در انجمن میریزم آب خویشتن
از دست خود شاید که من خاک سیه بر سر کنم

ار درد سودایت هنوز این کاسه سر پر بود
فردا که از خاک لحد چون لاله من سر بر کنم

لاف هواداری زدم با آفتابی لاجرم
چون ذره می گردم به جان تا خدمتش درخور کنم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۵۵ - دربند افتادن خورشید به دستور افسر، مادرش
به نوشانوش رفت آن شب به پایان
سحر چون شد لب آفاق خندان

دگر عیش و طرب را تازه کردند
ز می بر روی عشرت غازه کردند

دو مه گه آشکار و گه نهانی
دو مه خوردند با هم دوستگانی

بجز بوسی نجست از دلستان هیچ
کناری بود دیگر در میان هیچ

همی خوردند جام از شام تا بام
که ناگه تشتشان افتاد از بام

رسانیدند غمازان کشور
ازین رمزی به نزدیکان آن در

که خورشید دلارا ناگهانی
به صد دل گشته عاشق بر جوانی

همه روز و شبش جام است بر کف
هزارش بار زد ناهید بر دف

زن قیصر که بد خورشید را مام
بلند اختر زنی بود افسرش نام

چو شد مشهور در شهر این حکایت
به افسر باز گفتند این روایت

ز غیرت سر و قدش گشت چون بید
همان دم رفت سوی کاخ خورشید

صنم در گلشنی چون گل خزیده
ز غیر دوست دامن در کشیده

به کنج خلوتی دو دوست با دوست
نشسته چون دو مغز اندر یکی پوست

موافق چون دو گوهر در یکی درج
معانق چون دو کوکب در یکی برج

درون پرده گل بلبل به آواز
نوازان نغمه ای بر صورت شهناز

بهار افروز و شکر با شکر ریز
به چنگ آورده الحان دلاویز

به گرد آن دیار روح پرور
نمی گردید جز ساقی و ساغر

بر آمد ابر و بارانی فرو کرد
در آمد سیل و طوفانی در آورد

نسیم آمد عنان از دست داده
چو باد صبحدم دم برفتاده

صنم را گفت : »اینک افسر آمد
چه می نالی که افسر بر سر برآمد؟

ترا افسر بدین حال ار ببیند
سرت دور از تو باد افسر نبیند

صنم را بود بیم جان جمشید
همی لرزید بر جمشید چون بید

ملک را گفت: »آمد مادر من
نمی دانم چه آید بر سر من!

ندیدی هیچ ازین بستان تو باری
همان بهتر که باشی بر کناری

چو گنجی باش پنهان در خرابی
چو نیلوفر فرو بر سر در آبی

میان سرو همچون جان نهان شد
سراپا سرو پنداری روان شد

ز شاخ سرو نجمی یافت شاهی
درخت سرو بار آورد ماهی

ملک جمشید جان انداخت در سرو
همانی آشیانی ساخت بر سر

چو خلوتخانه خالی شد ز جمشید
به ماهی منکسف شد چشم خورشید

خروش چاوشان از در بر آمد
سر خوبان روم از در دآمد

به سر بر می شد آتش چون چراغش
همی آمد برون دود از دماغش

گره بر رخ زده چون زلف مشکین
چو ابرو داد عرض لشکر چین

پری رخسار حالی مادرش دید
به استقبال شد، دستش ببوسید

نظر بر روی دختر کرد مادر
چو زلف خویش می دیدش بر آذر

مرکب کرد حنظل با طبر زد
به خورشید شکر لب بانگ بر زد

که: »ای رعنا چو گل تا چند و تا کی
کشی از جام زرین لاله گون می؟

چو نرکس تا به کی ساغر پرستی
قدح در دست و سر در خواب مستی؟

تو تا باشی نخواهد شد چو لاله
سرت خالی ز سودای پیاله

بسی جان خراب از می شد آباد
بس آبادا که دادش باده بر باد

میی با رنگ صافی چون لب یار
حیات افزاید و روح آورد بار

ز مستی گران چون چشم دلبر
چه آید غیر بیماریت بر سر

به چشم خویش می بینم که هستی
که باشد در سرت سودای مستی

بسی چوب از قفای مطربان زد
نی اندر ناخن شیرین لبان زد

چو ابرو روی حاجب را سیه کرد
چو زلفش سلسله در گردن آورد

به کوهی در حصاری داشت افسر
که با گردون گردان بود همبر

کشان خورشید را با خویشتن برد
به لالائی دو سه شبرنگ بسپرد

شکر لب را در آن بتخانه تنگ
نهان بنشاند چون یاقوت در سنگ

ندادندی برش جز باد را بار
نبودی آفتاب را سایه را بار

چمن پرورد گلبرگ بهاری
چو گل در غنچه شد ناگه حصاری

حصاری بود عالی سور بر سور
پری پیکر عزا می داشت در سور

در آن سور آن گلی سوری به ماتم
چو صبح از دیده می افشاند شبنم

بدان آتش که هجرانش بر افروخت
جدا شد چون عسل از موم می سوخت

نمی آسود روز و شب نمی خفت
شب و روز این سخن را باد می گفت

دل من باری از تیمار خون است
ندادم حال آن بیمار چون است

از آن جانب ملک چون حال خورشید
بدید از جان خود برداشت امید

به دندان می گزید انگشت چون باز
کبوتر وار کرد از سرو پرواز

فرود آمد به برج ماه رخسار
همی گردید گرد برج دیار

همی گردید و خون از دیده می راند
به زاری بر دیار این قطعه می خواند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 75 از 82:  « پیشین  1  ...  74  75  76  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA