انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 77 از 82:  « پیشین  1  ...  76  77  78  ...  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


زن

 
بخش ۶۶ - غزل
آمکه عمری چو صبا بر سر کویش جان داد
چه شود گر همه عمرش نفسی آرد یاد

در فراق تو چو بر نامه نهم نوک قلم
از نهاد قلم و نامه برآید فریاد

بیش چون صبح مدم دم که بدین دم چو چراغ
بنشستیم به روزی که کسی منشیناد

جز نفس نیست کسی را به برم آمد وشد
آه کو نیز به یکبارگی از کار افتاد

اشک خود را همه در کوی تو کردیم به خاک
عمر خود را همه بر بوی تو دادیم به باد

عاشق روی تو هست از همه رویی فارغ
بسته موی تو هست از همه بندی آزاد

چو بشنید از شکر گل چهره گفتار
ز بادامش روان شد دانه نار

چه سالی بد کان ماه دو هفته
همه روز از ملامت بود گرفته

همه روز آه بودی غمگسارش
همه شب اشک بودی در کنارش

به ناخن گه خراشیدی رخ گل
ز حسرت گه خروشیدی چو بلبل

گهی در خون کشیدی رخ چو ساغر
گهی لب را گزیدی همچو شکر

به غیر از غم نبودی دلپذیرش
بجز دندان بنودی دستگیرش

همه شب تا سحر ننهادی از غم
چو نرگس برگهای چشم بر هم

چو با آواز ایشان خوش برآمد
زمانی از در شادی در آمد

رقیبان بر نوای آن دو ناهید
چو دیدند آن نشاط و عیش خورشید

دو مه را بدره های سیم دادند
دو گل را برگها بر هم نهادند

به وقت عزمشان دامن گرفتند
بدان هر دو شکر گفتار گفتند:

شبست ای مطربان امشب بسازید
دل شه را به صوتی در نوازید

دمی گرم و لبی پر خنده دارید
رخی فرخ ، تنی فرخنده دارید

دم جان بخشتان جان می فزاید
نسیم وصلتان دل می گشاید

شکر بنواختی هر دم نوایی
رهی برداشتی هر دم ز جایی

شکر بر عود هر دم عاشقانه
زدی بر آب رنگی از ترانه

صنم در پرده دل راز می گفت
به نظم این قصه با شهناز می گفت:

مرا هوای خرابات و ناله چنگست
علی الدوام برین یک مقام آهنگ است

نوای عیش من از چنگ راست می گردد
خوشا کسی که نوایش همیشه از چنگ است

بیا بیا و غمت را برون بر از دل من
که جم شد غم بسیار و جای غم تنگ است

چه غم ز ناله و اشکم ترا که شام و سحر
نشاط نغمه چنگ و شراب گلرنگ است

ز اشک و ناله چه خیزد به مجلسی که درو
مدام خون صراحی و ناله چنگ است؟

به چین زلف دلم رفت و می رود جان نیز
ولیک راه دراز است و مرکبم لنگ است

ترا از آن چه که آیینه مه و خورشید
گرفته همچو عذرت ز آه من زنگ است

تو چون سپر بلندی و من چو خاک نژند
میان ما و تو ای جان هزار فرسنگ است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۶۷ - دلجویی خورشید از حال جمشید
چو از اغیار مجلس گشت خالی
صنم از حال جم پرسید حالی

که: »آن مسکین حبیبم را چه حالست؟
درین غربت غریبم را چه حالست؟

یکایک قصه جمشید گفتند
حدیث ذره با خورشید گفتند

به شیرین قصه فرهاد بردند
به وامق نامه عذرا سپردند

چو چشمش بر سواد نامه افتاد
ز مژگان عقد مروارید بگشاد

ز نظمش داد جان را قوت و قوت
ز اشک آراست لو لو را به یاقوت

ز بویش یافت بوی آشنایی
نظر دید از سوادش روشنایی

سوادش چون سواد دیدگان بود
معانی خوب و الفاظش روان بود

بر او معنی به جای خود نشسته
چو مهرویی نقاب از مشک بسته

گل اندام از قلم شکر روان کرد
معانی در بیان خط روان کرد

بر اوراق سمن ریحان همی کاشت
به خامه حال هجران عرضه می داشت

بر آورد آب حیوان از سیاهی
مرکب شد روان در چشم ماهی

حریر چین به پای خامه پیمود
سر دیباچه آن نامه این بود:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۶۸ - نامه خورشید به جمشید
بنام آنکه نامش حرز جان است
ثنایش بر تر از حد زبان است

انیس خلوت خلوت گزینان
جلیس مجلس تنها نشینان

شفا بخشنده دلهای بیمار
به روز آرنده شبهای تیمار

از او باد آفرین بر شاه جمشید
بدو فرخنده ماه روز خورشید

سرشک گرم رو را می دوانم
به صدق دل دعایت می رسانم

لیال الهجر طالت یا حبیبی
تو باری چونی آخر در غریبی؟

نسیمی نگذرد در هیچ مسکن
که همراهش نباشد ناله من

مرا جز غم ندیمی نیست حالی
عفی الله غم که از من نیست خالی

ز هجران تو هر دم می زنم آه
ز وصلت هر نفس صد لوحش الله

کجا رفت آن زمان کامرانی
زمان عیش و عهد شادمانی؟

می و روی نگار و آب و مهتاب
تو پنداری که نقشی بود بر آب

دل من داشت خوش وقتی و خالی
تو گفتی بود خوابی یا خیالی

دو گل بودیم خوش در گلستانی
ندیم ما چو بلبل دوستانی

برآمد تند باد مهرگانی
پراکند آن نعیم بوستانی

چنین است ای عجب احوال عالم
گهی شادی فزاید، گاه ماتم

فلک می گشت خوش خوش جام بر ما
به شادی می گذشت ایام بر ما

نگین افسر ما بود خورشید
حباب ساغر ما بود ناهید

به پاکی چون گل از یک آب و یک گل
چو لاله یک زبان، چون غنچه یکدل

رفیقانی لطیف و خوب دیدار
چو مروارید در یک سلک هموار

که ناگه آن نظام از هم گشادند
گهرهایش ز یکدیگر فتادند

مرا غیر از خیالت کوست بر سر
نیاید آشنایی در برابر

سیاهی چند گردممست و خونخوار
چو چشمت خفته ام دور از تو بیمار

به غیر از سایه ام کس هم سرا نیست
هم آوازی مرا غیر از صدا نیست

شب و روزم چو ماه و مهر در تاب
نه روز آرام می گیرم نه شب خواب

چو اشکش آتش اندر دل فتاده
به سختی و درشتی دل نهاده

ز آه دل دل شب برفروزم
ز آهی خرمن مه را بسوزم

بود کآخر شود دلسوزی من
شب وصل تو گردد روزی من

مرو در غم که غم امد فراهم
که اندوه است و شادی هر دو با هم

مخورانده که اندوهت ز عسرست
که در پیش و پس عسری دویسرست

نه آخر هر شبی دارد نهاری؟
نه آید هر زمستان را بهاری؟

چه نتوانم که نزدیکت نشینم
طریقی کن که از دورت ببینم

دل زندانیی را شاد گردان
ز بندی بنده ای آزاد گردان

حدیثم را چو دُر میدار در گوش
مکن زنهار پندم را فراموش!

تو عهد صحبت ما خوار مشمار
که حق صحبت ما هست بسیار

صنم در نامه می کرد این غزل درج
به تضمین در غزل کرد این غزل خرج
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۶۹ - غزل
ای باد صبحگاهی بادا فدات جانم
در گوش آن صنم گو این نکته از زبانم

ای آرزوی جانم در آرزوی آنم
کز هجر یک حکایت در گوش وصل خوانم

روزی که با تو بودم بد بخت همنشینم
امروز کت به سالی روی چو مه نبینم

دانی چگونه باشم در محنت حبیبم
زآن پس که دیده باشی در دولتی چنانم

با دل به درد گفتم کان خوشدلی کجا شد؟
آخر مرا نگویی؟ دل گفت من ندانم؟

خواهم که از جمالت حظی تمام یابم
وز ساغر وصالت ذوقی رسد به جانم

آری گرت بیابم روزی به کام یابم
ورنه چنان که دانی در درد دل بمانم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۷۰ - رفتن جمشید به دژ خورشید و دیدن او
در آن غمنامه چون داد سخن داد
دل خود در میان نامه بنهاد

بپیچید و نهادش پیش شکر
که: »این غمنامه من پیش جم بر

بگو او را اگر داری سر ما
بیا امشب گذر کن بر در ما

برین قصر است هندویی چو کیوان
که هست او بر در خورشید تابان

ز یزر قلعه بر بالا به دولاب
همه شب بهر مستان می کشد آب

بباید آمدن نزدیک آن دلو
چو خورشیدی نشستن خوش در آن دلو

دگر بار از مدار چرخ شاید
که این دولاب ما در گردش آید

بگویم تا در آرندت به دولاب
شود باغ من از وصل تو سیراب

ترا ای ،آب حیوان، چند جویم؟
چه باشد گر تو باز آیی به جویم

چو چرخ این یوسف زرین رسن را
برآورد از چه مشرق به بالا

دو بزم افروز خنیاگر چو ناهید
برون رفتند شاد از پیش خورشید

به شهرستان قیصر سر نهادند
ملک را زان سعادت مژده دادند

شکر بنهاد پیش شاه نامه
ملک صد بار بوسیدش چو خامه

به حرفی کز سواد نامه برخواند
هزارش دامن زر بر سر افشاند

بیاض کاغذش تعویض جان ساخت
سوادش را سواد دیدگان ساخت

ملک با دیده یکسان می نهادش
روان زو می چکید آب از سوادش

جهان چون در لباس شب روان شد
ز سهمش روز در کنجی نهان شد

چو زنگی سیه در سهمگین شب
نهاد انگشتشان انگشت بر لب

هوا پوشیده چشم زهره و ماه
ز تاریکی کواکب کرده گم راه

کواکب کرده پنهان از فلک چهر
تو پنداری پرید از آسمان مهر

زمین از آسمان پیدا نمی شد
تو گفتی آسمان از جا همی شد

به خواب اندر شده بهرام و ناهید
همه شب بر سر ره چشم خورشید

چو مه در جامه های شبروانه
سوی دژ شد ملک آن شب روانه

پیاده شکر و مهراب با شاه
چو ناهید و عطارد در پی ماه

بدان دژ متصل گشتند با خوف
همی کردند گرد آن حرم طوف

چو چشم جم سیاهی دید مهراب
که از خندق به بالا می کشد آب

ملک را گفت این آن وعده گاهست
که شکر گفت و این شخص آن سیاه است

ز بالا منتظر بر منظری ماه
نهاده دیده امید بر راه

سوادی دید دل دادش گوائی
که خواهد دید از آنجا روشنائی

چمان شد سوی دولاب آن سهی سرو
روانی رفت چون خورشید در دلو

فرود آمد به شاه آن آیت حسن
چو ماه چارده در غایت حسن

چو بارانی که شب از لطف باری
فرو بارد به گلبرگ بهاری

ملک خورشید را شب در هوا دید
چو صبح صادق از شادی بخندید

روان چون ماه شد در پایش افتاد
گرفتش در کنار آن سروآزاد

دو عاشق دستها در گردن هم
بسی بگریستند از شادی و غم

دو ماه مهربان، دو یار عاشق
به شکل توأمان هر دو موافق

ملک را گفت: »ای جان تن و هوش
مرا یکبارگی کردی فراموش

کجا شد آن همه میثاق و سوگند؟
کجا رفت آن همه پیمان و پیوند؟

چرا ای سرو ناز از ما بریدی؟
مگر یاری دگر بر ما گزیدی؟

ز پیش دوستانم راندی ای دوست
بکام دشمنم بنشاندی ای دوست

تو رسوا کرده ای در کوی و برزن
همه راز مرا بر مرد و بر زن

مرا از تخت و گنج و پادشاهی
بر آوردی ، ازین بدتر چه خواهی؟

تو همچون لاله و گل با پیاله
چو بلبل من قرین آه و ناله
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۷۱ - غزل
مرا در جام خون دل مدام است
برون زین می بر اهل دل حرام است

می ام عشق است و جز سودای آن می
گر آید در سرم، سودای خام است

هر آنکس را که مهر دوست با جان
مقابل نیست چون مه ناتمام است

اگر کام تو آزار دل ماست
بحمدالله دل ما دوستکام است

شب تار من از روی تو روز است
صباح عیش از زلف تو شام است

مرا چشم تو کرد از یک نظر مست
چه محتاج می و ساقی و جام است

ملک چون ناز یار نازنین دید
فرود آورد سر پایش ببوسید

به زاری گفت: »ای جان جهانم
گل باغ دل و سرو روانم

جفا گفتی و حق بر جانب تست
بلی کاندر وفا سخت آمدم سست

تو این بند از برای من کشیدی
تو این جور از جفای من کشیدی

مرا گفتی که تا کی می پرستی
مرا از چشم تست این عین مستی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۷۲ - غزل
خراباتی و رند ست آشکارا
چو بینم آن حریف مجلس آرا

به بویش می کنم این مستی از می
وگر نه می چه در خوردست مارا؟

به یادش خون خم خوردیم لیکن
ستد از ما دل و دین خونبها را

مرا گرد خم و خمخانه گشتن
تویی مقصود میل تست ما را

اگر وصلت نباشد خاک بر سر
خم و خمار در گل مانده پا را

امر علی جدار دیار لیلی
اقبل ذا الجدار و ذا الجدارا

و ما حب الدیار شغفن قلبی
ولکن حب من سکن الدیارا

چنین تقدیر بود و بودنی بود
پشیمانی نمی دارد کنون سود

ای دوست چه گویم که من از هجر چه دیدم
دشمن مکشاد آنچه من از دوست کشیدم

چون میوه ناپخته شد آبم به دهن تلخ
تا عاقبت کار به خورشید رسیدم

آمد که مرا در نظر خویش بسوزد
یاری که چو پروانه بشمعش طلبیدم

ای بس که من اندر طلبت گوشه به گوشه
چون دیده بگردیدم و چون اشک دویدم

هر گوشه چشم خوشت از ناز جهانی است
من در غمت از هر دو جهان گوشه گزیدم

اخر نرسیدم به عقیق لب شیرین
چندان که چو فرهاد دل کوه بریدم

ملک را گفت مهراب ای خداوند
دریغ است اینچنین در دانه در بند

ازین شکر چرا در تنگ باشد؟
چنین گوهر چرا در سنگ باشد؟

کنون تدبیر باید کرد ما را
مگر این چشمه بگشاید ز خارا

همی باید زدن بر آب صد رنگ
بود کاید برون این دولت از سنگ

چو زر دارد به غایت دوست افسر
چو نرگس نیست چشمش جز که بر زر

زر بسیار باید خرج کردن
در آن احوال خود را درج کردن

مگر افسر به گوهر سر در آرد
به گوهر کار ما چون زر بر آرد

شدست این در جهان مشهور باری
که بی زر بر نیاید هیچ کاری

از آن گل در کنار دوستانست
که گل را دایماً زر در میان است

دم صبح از پی آنست گیرا
که در کامش زر سرخ است پیدا«

ملک چون این سخن بشنید از وی
بدو گفتا که: « ای یار نکو پی

به هر کنجی مرا گنجیست مدفون
پر از لعل نفیس و در مکنون

کنیزی نیز دارم نام شاهی
ازو بستان گهر چندان که خواهی

گهر می ریز هم بالای افسر
به زر در گیر سر تا پای افسر«

چو دید اندر سخن خورشید را گرم
ملک چون موم شد یکبارگی نرم

ز مرغان هیچ می نشنید گوشی
جز آواز خروسی در خروشی

همه شب هر دو جام وصل خوردند
ز دم سردی صبح اندیشه کردند

ملک در نیم شب آهی بر آورد
فرو خواند این رباعی از سر درد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۷۳ - رباعی
امشب که شبم به وصل تو می گذرد،
دامی ز سر زلف خود، ای دام خرد،

بر روی هوا بگستران تا ناگاه
زاغ شب از این سراچه بیرون نپرد

بوصف الحال خورشید دل افروز
دو بیت آورد مطبوع و جگر سوز

امشب که شد آن ماه فلک مهمانم،
بنشینم و داد خوش از او بستانم

ور صبح نفس زند ز آه سحری
برخیزم و شمع صبح را بنشانم

چو جم بشنید نظم همچو آبش
فرو خواند این رباعی در جوابش

امشب شب آنست که دل چیره شود
وز عشرت ما چشم فلک خیره شود

گر صبح گریبان شب تار درد
آیینه عیش عاشقان تیره شود.

ز ناگه خنده ای زد صبح دم سرد
از آن یک خنده شب را منفعل کرد

شب هندو معنبر زلف بر بست
ز جای خویشتن خورشید بر جست

گرفت آن ماه تابان را در آغوش
چو زلف آوردش اندر گردن و گوش

لبش بوسید و شیرین قطعه ای گفت
به گوهر قطعه یاقوت را سفت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۷۴ - قطعه
شب دوشین بت نوشین لب من
چو می کرد از برم عزم جدایی

بدان تاریکی اش در برگرفتم
چه گفتم؟ گفتمش کای روشنایی،

چو آخر داشتی با آشنایان
سر بیگانگی و بیوفایی ،

میان آشنایان روز اول
چه بودی گر نبودی آشنایی

ملک بوسید پای یار مهوش
سبک از آب زد نقشی بر اتش

برفت آن عمر تیز آهنگ از پیش
به صوت نرم خواند این قطعه با خویش:

به وقت صبح کآن خورشید بد مهر
روانه گشت و می شد در عماری

نقاب عنبرین از لاله برداشت
ز سنبل برگ سوسن کرد عاری

به نرگس کرد سوی من اشارت
که چون تو بیش از این فرصت نداری

تمتع من شمیم عرار نجد
فما بعد العشیه من عراری

چمان شد بر لب آب آن سهی سرو
به جای آب ، یوسف رفت در دلو

دگر بار آن مقنع ماه دلکش
فتاد از چرخ گردان در کشاکش

ز چاه مصر شد تا چاه کنعان
چنین باشد مدار چرخ گردان

چو خورشید بلند عالم آرا
توجه کرد از آن پستس به بالا

صباحی گشت تاری روز جمشید
که رفتش بر سر دیوار خورشید

پریشان از جفای گردش دهر
ز پای قلعه سر بنهاد در شهر

ز هر جنسی متاعی کرد پیدا
ز لعل و گوهر و دیبای زیبا

به مهراب جهان گردیده بسپرد
که: »پیش افسر این می بایدت برد

به افسر گو که این دیبا و گوهر
ز چین بهرم فرستادست مادر

اگر چه نیست حضرت را سزاوار
در آن درگه به شوخی کردم این کار«

بر افسر شد آن صورتگر چین
ز هر جنسی حدیثی داشت رنگین

سخن در درج گوهر درج می کرد
حکایت را به گوهر خرج می کرد

به هر دیبا حدیثی نغز می گفت
به تحسین در زه در گوش می سفت

هزارش قطعه بود از لعل و گوهر
نهاد آن یک به یک در پیش افسر

ز هر جنسی برای افسر آورد
برش هر روز نقدی دیگر آورد

کنیزان را زر و پیرایه بخشید
به لالایان لؤلؤ مایه بخشید

شدی مهراب گه گه نزد بانو
سخنها راندی از هر نوع با او

دمی گفتی صفات حسن جمشید
رسانیدی سخن را تا به خورشید

گه از قیصر گه از فغفور گفتی
گه از نزدیک و گه از دور گفتی

چنان با مهر مهراب اندر آمیخت
که طوق شوق او در گردن آویخت

شبی در خوشی ترین وقتی و حالی
به افسر گفت: »من دارم سوالی

ز خورشی آن مه تابان چه دیدی
کزو یکبارگی دوری گزیدی؟

بود فرزند مقبل دیده را نور
نشاید کرد نور از چشم خود دور

چنان شمعی تو در کنجی نشانی
کجا یابی فروغ شادمانی ؟

چنان شمعی کسی بی نور دارد؟
چنان روحی کس از خود دور دارد؟

چو خورشید تو باشد در چه غم
به دیدار که خواهی دید عالم؟

پاسخ افسر ، به مهراب بازرگان
چو بشنید آن فسون افسر ز مهراب

ز شبنم داد برگ لاله را آب
به پاسخ گفت: »ای جان برادر

مرا هست از فراقش جان پر آذر
ولیکن چون کنم کان سرو مهوش

چو دوران است ناهموار و سرکش
چو ابر اندر دلش غیر از هوا نیست

ولی یک ذره در رویش حیا نیست
به می پیوسته آب روی ریزد

چو نرگس مست خفته، مست خیزد
بنامیزد سهی سرویست آزاد

هوای دل سرش را داده بر باد
نگاری دلکش است از دست رفته

شکاری سرکش است از شست رفته
چو گل در غنچه باید دختر بکر

در دل بسته بر اندیشه و فکر
کند پنهان رخ از خورشید و از ماه

نباشد باد را در پرده اش راه
اگر در گوشش آید بانگ بلبل

برآشوبد دلش از پرده چون گل
اگر با بکر گردد باد دمساز

برو چون گل بدرد پرده راز
از آن پس سر به رسوائی کشد کار

نهد راز دلش بر روی بازار
نماند در جوانی رنگ و بویش
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۷۵ - پاسخ مهراب به افسر
بدو مهراب گفت ای افسر روم
به تو آباد باد این کشور روم

کنون در زیر این پیروزه چادر
کسی را نیست چون خورشید دختر

کسی دانم به تنهایی نسازد
که تنهایی خدا را می برازد

ز جنس خویش گیرد هرکسی جفت
خدایست آنکه بی یار است و بی جفت

درین نه پرده پیروزه پیکر
زن از خورشید عذرا نیست برتر

به هر ماهی شبانروزی به خلوت
کند در خانه ای با ماه صحبت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 77 از 82:  « پیشین  1  ...  76  77  78  ...  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA