انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 82:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۸

بر سر کوی یقین، کعبه و بتخانه، یکی است
دام زلف سیه و سبحه صد دانه، یکی است

هر زمان جلوه حسن، ار چه ز رویی دگر است
باش یکدل به همه روی، که جانانه، یکی است

می و پیمانه، همه عکس رخ ساقی، بین
تا بدانی که می و ساقی و پیمانه یکی است

در ره کعبه، خطاب آمدم، از میخانه
که کجا می‌روی ای خواجه، همه خانه یکی است

رای کج زد، سر زلف تو، به قصد دل من
گر چه با رای دو زلفت، دل دیوانه، یکی است

من دیوانه، نه تنها سر زلفت، دارم
که درین سلسله، دیوانه و فرزانه یکی است

گرچه از سوختگان تو، یکی، سلمان است
لیکن ای شمع، نه آخر همه پروانه یکی است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۹

حلقه زلف تو، سرمایه هر سودایی است
غمزه مست تو، سر فتنه هر غوغایی است

راز سر بسته زلفت، مگشا، پیش صبا
که صبا هم نفسش هرکس و هر دم جایی است

صورت خط تو در خاطر من می‌گذرد
باز سر برزده از خاطر من سودایی است

درد بالای تو چینم، که از آن بالاتر
نتوان گفت، که در بزم فلک، بالایی است

هر کسی را نظری باشد و رایی و مرا
دیدن روی تو رای است و مبارک رایی است

دل سودا زده در عهد تو بستیم و برین
عهدها رفت و نگویی که مرا شیدایی است

با غم توست اگر جان مرا آرامی است
در دل ماست اگر درد تو را ماوایی است

یک شب از دیده ما نیست خیالت، خالی
شبروی شب همه شب، در پی شب پیمایی است

می‌رود دل به ره دیده و تا چون باشد
سفر دیده، مبارک سفر دریایی است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۰


باز جانم، هدف تیر کمان ابرویی است
که کمان غم عشقش، نه به هر بازویی است

دل من، تافته طره مشکین زلفی است
جانم آویخته سلسله گیسویی است

همه در طره و گیسو نتوان پیچیدن
کانچه من دیده‌ام از ملک جمالش، مویی است

هر زمان حسن تو را، جلوه و رویی دگر است
لاجرم در صفتش، هر سخنم را رویی است

می‌کنی ناز به ابروی و بلی، ناز، رسد
به همه روی، کسی را، که چنان ابرویی است

به تماشا، تو مپندار که در چشم من است
هر کجا برگ گلی تازه و تر برجویی است

اگر ای دل، به غم آباد بلایی برسی
خانه در کوی رضا جوی، که ایمن کویی است

اندرین راه، بلا نیست ملامت سلمان
وین بلا آمده بر جان تو از هر سویی است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۱


جان من می‌رقصد از شادی، مگر یار آمدست
می‌جهد چشمم همانا وقت دیدار آمد ست
جان بیمارم به استقبال آمد، تا به لب
قوتی از نو مگر، در جان بیمار آمد ست

می‌رود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم
بر لبم، جان نیز پنداری بدین کار آمد ست

زان دهان می‌خواهد از بهر امان، انگشتری
جان زار من که زیر لب، به زنهار آمد ست

تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک
از فراقت روز برمن، چون شب تار آمد ست

بی‌تو گرمی خورده‌ام، در سینه‌ام خون بسته است
بی تو گر گل چیده‌ام، در دیده‌ام خار آمد ست

گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده ست
همچو چنگ از هر رگم، صد ناله زار آمد ست

روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم، چو شب
در خیالم، آن زمان کان زلف رخسار، آمد ست

گر بلا بسیار شد، سلمان برو، مردانه باش
بر سر مردان، بلای عشق بسیار آمدست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۲

در ازل، با تو مرا، شرط و قراری بودست
با سر زلف تو نیزم، سرو کاری بودست

پیش از آن دم، که دمد، خط شب از عارض روی
از سر زلف و رخت، لیل و نهاری بودست

بی کناری و میانی و لبی، پیوسته
در میان من و تو، بوس و کناری بودست

در جهانی که نه گل بود و نه باغ و نه بهار
از گل روی توام، باغ بهاری بودست

زین همه نقش مخالف، که برانگیخته‌اند
شد یقینم که غرض، عرض نگاری بودست

بی گل روی تو در چشم من از باغ وجود
هر چه آید، همه خاشاکی و خاری بودست

بر من این عمر، که در غفلت و وحشت بگذشت
به دو چشم تو که خوابی و خماری بودست

ای دل، از ما ببریدی و نشستی در خاک
مگر از رهگذر مات، غباری بودست

تن به غربت، بنهادی و نیامد، سلمان
هیچ یادت که مرا یار و دیاری بودست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۳

عاشقان را شوق مستی، از شرابی دیگرست
وین هوا گرم از فروغ آفتابی دیگرست

ساقی آب رز برای دیگران در گردش آر
کاسیای ما کنون، گردان به آبی دیگرست

عکس خورشید جمالت، مانع دیدار گشت
شاهد حسن تو را هر دم، نقابی دیگرست

دیگران را در کمند آور، که همچون زلف تو
هر رگی در گردن جانم، طنابی، دیگرست

آتشی کردی و گفتی می‌کنم ترک عناب
زینهار ای جان مگو، کین خود، عتابی دیگرست

بخت راهی می‌زند بر خون من، من چون کنم
باز بخت خفته ما، دیده خوابی دیگرست

از رقیبم دوش می‌پرسید کاین بیچاره کیست؟
گفت: سر برگشته‌ای، مستی، خرابی، دیگرست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۴

دل ز جا برخاست ما را، وصل او بر جا نشست
تا بپنداری که عشقش، در دل تنها نشست

خاست غوغایی ز قدش، در میان عاشقان
در میان ما نخواهد، هرگز این غوغا نشست

گر چه از نخل وجود من، خلالی باز ماند
تا سرم باشد، نخواهم، همچو نخل، از پا نشست

مدتی شد تا دلم، در بند مشک زلف اوست
چون تواند بیش ازین، مسکین درین سودا نشست

من به وصلش کی رسم، جایی که باد صبحدم
تا به درگاهش رسد از ضعف تن، ده جا نشست

بهر دیدار جمالش، دل به راه دیده رفت
از پی دردانه و بیچاره در دریا، نشست

جز غمت، کاری نخواهد، بر ضمیر ما گذشت
جز رخت، نقشی نخواهد در خیال ما نشست

هر که را با شاهدی صحبت به خلوت داد دست
بی‌گمان با حوریی در « جنته الماوی» نشست

زینهار امروز سلمان با می و حوری نشین
چند خواهی بر امید وعده فردا نشست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵

درون، ز غیر بپرداز و ساز، خلوت دوست
که اوست، مغز حقیقت، برون از همه پوست

دویی میان تو و دوست هم ز توست، ار نی
به اتفاق دو عالم یکی است، با آن دوست

تو را نظر همگی بر خود است و آن هیچ است
تو هیچ شو همه، وانگه بدان، که خود همه اوست

برای دیدن رویش مگرد، گرد جهان
که او نشسته، چو آیینه، با تو رو باروست

مشو، به نقش و نگار جمال او، قانع
که حسن طلعت آن گل، چو غنچه تو بر توست

به پیش دوست مبر، جز متاع دل، چیزی
اگر چه سنگ دلست، آن صنم، ولی دلجوست

اگر چه آب حیات لبش روانبخش است
هزار، چون خضرش، تشنه مرده بر لب جوست

اگر به تربت سلمان رسی، ببوی، گلش
که این گل، از اثر صحبت گل خوشبوست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۶

مشک ریزان می‌جهد، باد صبا از کوی دوست
شاخه‌ای گویی ربودست، از خم گیسوی دوست

دوست می‌دارم نسیم صبح، راکو، در هوا
تا نفس می‌‌آیدش، جان می‌دهد بر بوی دوست

دوست را هر دو جهان، گر چه هوا دارند و من
دوستر می‌دارم، از هر دو جهان یک موی دوست

جان به رشوت می‌دهم، باشد که بگشاید، نقاب
چون کنم نتوان به جانی باز کردن روی دوست

منصب سکان دولت گوی خوبی می‌زند
آن سر صاحب سعادت کوکه گردد کوی دوست

یار، در میدان دولت خانه وصلم، چو نیست
می‌کنم آمد شدی، پیش سگان کوی دوست

دوست دشمن پرور است ای دوستان تدبیر چیست
خوی او این است و من خو کرده‌ام با خوی دوست

ور به زورم می‌کشد یا می‌کشد، او حاکم است
من ندارم، زور دست و پنجه و بازوی دوست

دوستان گویند: سلمان باز کش خود را ازو
می‌کشم خود را و بازم می‌کشد دل سوی اوست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شماره ۷۷

من لاف چون زنم، که سرم را هوای توست
بس نیست؟ این قدر که سرم خاک پای توست

با آنکه رفته در سر مهر تو، جان من
جانم هنوز، بر سر مهر و وفای توست

پرداختیم، گوشه خاطر، ز غیر دوست
کین گوشه، خلوتی است که خاص، از برای توست

ای غم وثاق اوست دلم، گرد او مگرد
جایی که جای فکر نباشد، چه جای توست

آیینه صفات خدایی و خلق را
جمعیتی که روی نمود، از صفات توست

چشم بدان، ز حسن لقای تو دور باد
کاکنون بقای عالمیان، در لقای توست

آنچ از تو می‌رسد به من احسان و مردمی است
و آنها که می‌رسد، به تو از من دعای توست

موی تو بر قفای تو دیدم، بتافتم
گفتم، مگر که دود دلی، در قفای توست

مویت به هم برآمد و در تاب رفت و گفت
سودای کج مپز، که کمند بلای توست

گر بنده می‌نوازی، ور بند می‌کنی
ما بنده‌ایم، مصلحت ما، رضای توست

ور قطع می‌کنی سرم، از تن بکن، که نیست
قطعا برین سرم سخنی، رای، رای توست

خاک درت، به خون جگر گشت حاصلم
سلمان برو، که خاک درش خونبهای توست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 8 از 82:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA