انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 80 از 82:  « پیشین  1  ...  79  80  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


زن

 
بخش ۹۷ - قطعه
در آن روز وداع آن ماه خوبان
لبم بر لب نهاد و گفت نرمک

ز روی حسرت او با من همی گفت:
هذا فراق بینی و بینک

همه شب با دوتن افسر در آن دشت
تماشا را بدان مهتاب می گشت

طوافی گرد آب و سبزه می کرد
ز ناگه ره بدان منزل در آورد

به یک منزل دو مه را دید با هم
نشسته هر دو چون بلقیس با جم

نوای چنگ و بانگ رود بشنود
بدان فرخ مقام آهنگ فرمود

در آن مهتاب خرم بود خورشید
نشسته چون گلی در سایه بید

چو مادر را بدید از دور بشناخت
صنم خود را به بیدستان درانداخت

به دستان چون فلک نقشی عیان کرد
به بیدستان چو گل خود را نهان کرد

زمانه قاطع عیش است و شادی
نمی خواهد به غیر از نامرادی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۹۸ - رباعی
چون گل دهنی زمانه پر خنده نکرد
کش باز به خون جگر آکنده نکرد

چون غنچه گل دمی دلی جمع نگشت
کایام هماندمش پراکنده نکرد

ملک چون عکس تاج افسری یافت
زجای خود به استقبال بشتافت

ز جای خود نرفت و رفت از جای
چو دامن بوسه اش می داد بر پای

به آغوش اندر آورد افسرش مست
گرفتش سیب سیمین بر کف دست

لبان و مشک و شهد و می به هم دید
می مشکین ز شیرین شهد نوشید

به زیر بید بن می دید خورشید
ز غیرت شد تنش لرزان تر از بید

ملک گفت: » از کجا ای سرو نامی
به اقبال و سعادت می خرامی؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۹۹ - غزل
سوی کلبه فقیران به سعادت و سلامت
بکجا همی خرامی صنما خلاف عادت؟

سوی کشته ای گذر کن ببهانه زیارت
بشکسته ای نظر کن به طریقه عیادت

الا ای تازه ورد ناز پرورد
بدین صحرا کدامین بادت آورد

به خورشیدی چه نقصان راه یابد
اگر بر خانه موری بتابد

سهایی را منور کرد ماهی
گدایی را مشرف کرد شاهی

بگسترد آفتابی سایه بر خاک
گذاری کرد دریایی به خاشاک«

به پاسخ گفتش آن خورشید شب رو
ملک را کای جهان سالار خسرو

من اندر خواب خوش بودم به مسکن
خیالت ناگه آمد بر سر من

غمت در دامن جان من آویخت
درین سودا ز خواب خوش برانگیخت

کشانم بخت بیدار تو آورد
شب وصل تو امشب روزیم کرد

ملک آشفته بود و سخت بی خویش
حجاب شرم دور انداخت از پیش

به پاسخ گفت: »ای حور پری زاد
جمالت آنکه جانم داد بر باد

چه باشد گر بدین طور تمنی
کند بر عاشقان نور تجلی؟

مرا دیدارش امشب در خیالست
زنان را یک نظر دیدن حلالست

هوس دارم که از دورش ببینم
به چشمان درد بالایش بچینم«

جوابش داد بانو کاین خیالست
به شب خورشید را دیدن محالست

شبست اکنون و از شب رفته یک بهر
رهی دورست ازین جا تا در شهر

کجا خورشیدت امشب رخ نماید؟
مراد امشبت فردا برآید«

درین بئد او که شهناز از ره راست
بدین ابیات مجلس را بیاراست

دل ما در پی آن یار، که جانانه ماست،
گشته سرگشته و او همدم و همخانه ماست

آنکه بیرون زد ازین خیمه سراپرده حسن
همچنان گوشه نشین دل دیوانه ماست

چو شاه چین ز مشرق راند موکب
روان شد خیل زنگی سوی مغرب

خروش کره نای و گردش گرد
به گردون در زحل را کور و کر کرد

هوا بگرفت ابرو کوس شد رعد
به روز اختیار و طالع سعد

به ملک شام شاه چین روان شد
شه رومش دو منزل همعنان شد

دو منزل با ملک همراز گردید
وداعش کرد و زآنجا باز گردید

ملک جمشید ترک جام می کرد
سمند عیش و عشرت باز پی کرد

از آنجا کرد رود و جام بدرود
به جای جام زر جست آهنین خود

به جای ساعد سیمین خورشید
حمایل کرد در بر تیغ جمشید

دو شب در منزلی نگرفت آرام
سپه می راند یکسر تا در شام

خبر شد سوی شاه شام مهراج
که: »بحر روم شد بر شام مواج

نبود از عرض لشکر ارض پیدا
سپه را نیست طول و عرض پیدا

سواد شام از آن لشکر سیاه است
زمین چون آسمان بر بارگاه است«

سر مهراج شد زاندیشه خیره
شدش بر دیده ملک شام تیره

ملک مهراج را هژده پسر بود
سپاه و ملک و گنج از حد بدر بود

از ایشان بود شادیشاه مهتر
به وجه حسن بود از ماه بهتر

به شادی گفت سورت ماتم آورد
عروس ما نر آمد ، چون توان کرد؟

گمان بردم که غز باشد عروسم
چه دانستم که نر باشد عروسم

کنون بر رزم باید عزم کردن
بسیج رزم و ترک بزم کردن

سر گنج درم را بر گشادن
به لشکر بهر دشمن سیم دادن

مده مر تیغ زن را بی گهر تیغ
گه بی گوهر نباشد کارگر تیغ

سپاه آمد ز هر گوشه فراهم
ز گردش اشهب گیتی شد ادهم

ز هر مرزی روان شد مرزبانی
ز هر شهری برون شد پهلوانی

ز درگه خاست آواز تبیره
شدند ان انجمن جم را پذیره

به صحرای حلب بر هم رسیدند
دو کوه آهنین لشکر کشیدند

دو کوه آهنین دو بحر مواج
یکی جمشید و دیگر شاه مهراج

به هم خوردند باز آن هر دو لشکر
سران را رفت بر جای کله سر

جهان برق یمان از عکس شمشیر
فلک را آب می شد زهره شیر

ز بیم آن روز ابر باد رفتار
به جای آب خون انداخت صد بار

برآمد ناگهان ابر سیه گون
تگرگش ز آهن و بارانش از خون

چو شد قلب و جناح از هر طرف راست
ملک جمشید قلب لشکر آراست

چو کوه افشرد بر قلب سپه پای
که در قلب همه کس داشت او جای

ز هر سو گرد بر گردون روان شد
زمین پنداشتی برآاسمان شد

چو خنجر در سر افشانی دلیران
علم وار ، آستین افشاند بر جان

علم بر ماه سر ساییده از قدر
سنان نیزه خوش بنشسته در صدر

ز دست باد پایان خاک بگریخت
برفت از دامن گردون بر آویخت

ز گلگون می لبالب بود میدان
به میدان کاسه سرگشته گردان

زمانی نیزه کردی دلربایی
زمانی گرز کردی مهر سایی

دم پیچان کمند خام و پر خم
سر اندر حلقه آوردی چو ارقم

ز لشکر دست چپ مهراب را داد
دگر جان ملک سهراب را داد

که بد سهراب قیصر را برادر
جوانی پهلوانی بد دلاور

ملک تیغ مخالف دوز برداشت
میان ترک تارک فرق نگذاشت

ز دست راست چون بر کوه سیلاب
روان بر قلب شادی تاخت سهراب

ز شادی روی را مهراب بر تافت
به سوی مرز شد قیصر عنان تافت

ز یکسو رایت مهراب شد پست
عنان بر تافت بر سهراب پیوست

ملک جمشید تنها ماند بر جای
سپه را همچنان می داشت بر جای

به پایان هم رکاب او گران شد
تو گفتی بیستون از جا روان شد

چو صبح از تیغ چو آب آتش انگیخت
که از پیشش سپاه شام بگریخت

سپاه شام در یکدم چو انجم
شدند از صبح تیفش یک بیک گم

گهی بر چپ همی زد گاه بر راست
هم آورد از صف بدخواه می خواست

دلیران یکسر از پیشش گربزان
ز اسبان همچو برگ از باد ریزان

ملک تا نیمروز دیگر از بام
همی زد تیغ چون خور در صف شام

به آخر روی از و بر کاست مهراج
بدو بگذاشت تخت و کشور و تاج

ملک در پی شتابان گشت چون سیل
فغان الامان برخاست از خیل

شدند از سرکشان شاه شاهان
بر جمشید شه فریاد خواهان

بر او چون کار ملک شام شد راست
به داد و بخشش آن کشور بیاراست

مشرف کرد دارالملک مهراج
منور شد به نور طلعتش تاج

عقاب از عدل او با صعوه شد جفت
ز شاهین کبک فارغ بال می خفت

سپرد آن مملکت یکسر به نوذر
که نوذر خویش افسر بود و قیصر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۱۰۰ - بازگشت جمشید به روم و دامادی او
به پیروزی و بهروزی از آن بوم
ملک جمشید روی آورد در روم

پس آگاهی به سوی قیصر آمد
که از شام آفتاب چین بر آمد

به ملک روم با جانی پر امید
مظفر بازگشت از شام جمشید

برآورده به بخت نیک کامش
به مردی رفته بر خورشید نامش

ز شهر آمد برون با سرکشان شاه
دو منزل شد به استقبال آن ماه

سران هر یک چو هوشنگ و فریدون
به استقبال او رفتند بیرون

چو آمد رایت جمشید نزدیک
شد از گرد سپه خورشید تاریک

جهانی پر غنیمت دید قیصر
ز گنج و بادپای و تخت و افسر

به دل می گفت هر دم خرم و شاد
که بر فرخنده داماد آفرین باد

نمی شاید شمردن این غنیمت
همی باید سپردن این غنیمت

ملک چون دید چتر قیصر از دور
فتاد اندر زمین چون سایه از نور

به نازش در کنار آورد قیصر
هزارش بوسه زد بر روی و بر سر

ملک سر زد، رکاب شاه بوسید
ز رنج راه شامش باز پرسید

کزین رنج شدن چون بودی ای ماه؟
به صبح و شام چون سپردی این را؟

ز چین بر روم پیچیدی عنان را
چو خور تا شام بگرفتی جهان را

تو کار جنگ بیش از پیش کردی
برو کاکنون تو کار خویش کردی

ملک گفت ای جهان چون من غلامت
همه کار جهان بادا به کامت

مرا این دولت و پیروزی از تست
همه سرسبزی و بهروزی از تست«

نهاده دست بر هم قیصر و جم
حکایت باز می گفتند با هم

همه ره تا به درگه شاه قیصر
به پیروزی ز ساقی خواست ساغر

دو هفته هر دو باهم باده خوردند
سیم برگ عروسی ساز کردند

به روز اختیار فرخ اختر
به فال سعد جشنی ساخت قیصر

چو انجم روشنان دین نشستند
مه و خورشید را عقدی ببستند

چنان در روم سوری کرد بنیاد
که شد زان سور عالی عالم آباد

به هر شهری و کویی بود جشنی
نگارین کرده کف هر سرو گشنی

به نقشی رو نمودی هر بهاری
به دستی جلوه کردی هر نگاری

همان در جلوه طاووسان آن باغ
به حنا پای رنگین کرده چون زاغ

زمرد با گهر ترکیب کردند
چو گردون حجله ای ترتیب کردند

نشست آن آفتاب شام رقع
به پیروزی در آن برج مرصع

نگار از شرم دستش می شد از دست
به پایان گشت حنا نیز پا بست

مه مشاطه با آیینه برخاست
رخ خورشید چون گل خواست آراست

چو رویش دید رو در حاضران کرد
کزین خوشتر چه آرایش توان کرد؟

رخش در آینه این نظم شیرین
شکر را همچو طوطی کرد تلقین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۱۰۱ - رباعی
ای آینه کرده در رخت روی امید
بر چشمم ازین خط سیه روی ، سپید

به ز آن نبود که دیده دوزند آنجا
کآیینه براری کند با خورشید

چو مشاطه زدش در زلف شانه
نسیم این بیت را زد بر ترانه:

از بس گره و پیچ که زلف تو نمود،
آمد شدن شانه در آن مشکل بود

در حل دقایق ارچه ره می پیمود،
از مشکل زلف شانه مویی نگشود

چو نیل خط کشیدندش به آواز
بخواند این بیت را بر شاه شهناز

روزی که فلک حسن تو را نیل کشید
چشم بد روزگار را میل کشید

چو بر ابرو کمانش وسمه بنهاد
مغنی بر کمانچه ساز می داد:

روی تو که آتشی در آفاق نهاد،
بس داغ که بر سینه عشاق نهاد

مشاطه چو چشم و طاق ابروی تو دید
از هوش برفت و وسمه بر طاق نهاد

چو آمد غمزه اش با میل در ناز
فرو خواند این رباعی ارغنون ساز:

چو میل ز جیب سرمه دان سر بر کرد
نظاره چشم سیه دلبر کرد

خود را خجل و سرزده در گوشه کشید
از دست بتم خاک سیه بر سر کرد

چو شد در چشم شوخش سرمه پیدا
بهار افروز خواند این نظم غرا:

ای خاک در تو سرمه دیده ما
خور از هوس خاک رهت چشم سیاه

با خاک رهت که سرمه آرد در چشم
جز میل که باد بر سرش خاک سیاه؟

چو بر برگ سمن خندید غازه
سمن رخ زد بر آب این شعر تازه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۱۰۲ - رباعی
از رنگ بیاض رویت ای رشک قمر
وز عکس گل جمالت ای غیرت خور

مشاطه آفتاب بر روی افق
سرخاب و سپیداب کشد شام و سحر

چو شیرین را به هودج در نشاندند
فرستادند و خسرو را بخواندند

ملک جمشید مست از بزم مستان
خرامان رفت در خرم شبستان

شبستانی چو زلف مشک مویان
منور کرده حسن ماهرویان

نگارین لعبتان خلخ و چین
چو سر ناز سر تا پای رنگین

سمن رویان چو سرو استاده بر پای
همه صاحب جمال و مجلس آرای

به دست هر یکی شمعی معنبر
بتان را گرم چون شمع از هوا سر

به هر شمعی که ماهی بر گرفته
فلک صد شمع انجم در گرفته

فروغ بزم آن شب برده ناموس
ازین هر هفت شمع و هفت فانوس

ز شادی بر فلک رقصیده ناهید
که هست امشب وصال ماه و خورشید

شب هندو به لالائی روارو
همی زد در رکاب آن مه نو

نثاری بر سرش ریزان ز بالا
ز اطباق فلک لولوی لالا

شهنشه دید زنگاری نقابی
به شب در مهد زنگار آفتابی

چو باد صبح دم صد لاله بنمود
ز گلبرگش نقاب شرم بگشود

در آمد چون نسیم نو بهاری
کشید آن غنچه را در بوسه کاری

ز سوسن نارون را ساخت چنبر
ز گلبرگ بهاری کرد بستر

دو سرو ناز پیچیدند بر هم
دو شاخ میوه پیوستند بر هم

کشید آن خرم گل را در آغوش
برون کرد از تنش دیبای گلپوش

برش تا ناف باغی بود ز سوسن
بزیر سوسن از نسرین دو خرمن

سمن را یافت در والا حصاری
ببسته لاله زاری در ازاری

ز مویش صد هزاران خون به گردن
نبودش جز میان یک موی بر تن

میان با یاسمین و نسترن در
بلورین برکه ای چون حوز کوثر

بلورین کوه در زیر کمر گاه
در آن کوه و کمر دل گشته گمراه

فرود برکه اش عین الحیوتی
معصفر روزه اش از هر نباتی

دو همبر در بر او کرده فراهم
بر آن دربند مهر خاتم جم

کلید آن در از پولاد چین بود
ز سیمین درج قفل لعل بگشود

به ناگه خاتم یاقوت خورشید
فتاد اندر دم ماهی جمشید

شد از خورشید پیدا کان یاقوت
روان در چشمه خورشید شد حوت

یکی سیراب شد از عین خورشید
یکی سرمست گشت از جام جمشید

فلک شد چاکر و ایام داعی
جهان می ساخت بر ساز این رباعی:

باد آمد و بکر غنچه را دمها داد
نرمک نرمک بند قبایش بگشاد

پیراهنش امروز به خون آلوده ست
پیداست که دوش دختری داد بباد

چو مه رویان زنگاری شبستان
پس زرین تتق گشتند پنهان

عروس روز خون آلوده دامن
خرامان شد برین پیروز گلشن

خوش خندان و عنبر بوی جمشید
برون آمد چو صبح از مهد خورشید

حریر چینی و مصری قلم خواست
رخ صبح از سواد شب بپیراست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۱۰۳ - نامه جمشید به پدر
ملک جمشید بنوشت از ره دور
بشارت نامه ای نزدیک فغفور

چو از حد خدا پرداخت خامه
برین ابیات کرد آغاز نامه:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۱۰۴ -
ای پیک صبا مصر وصالم بکف آمد
از جای بجنب آخر و برخیز بشیرا

پیراهن این یوسف گم گشته خون تر
القاه علی وجه ابی، یات بصیرا

حدیث شوق دارد عرض و طولی
چه بتواند رسانیدن رسولی؟

چو شرح سوز دل با خامه گویم،
به خون دیده روی نامه شویم

به جای دوده دود از نی برآرم
بلاهای سیاهش بر سر آرم

ستمهایی که من دور از تو دیدم
جفاهایی که از دوران کشیدم

اگر گویم دلت باور ندارد
درون نازکت طاقت نیارد

دلم در بحر حیرت غوطه ها خورد
ولیکن عاقبت گوهر بر آورد

اگر چه تلخ بار آمد درختم
در آخر عقد حوا کرد بختم

ز زنبور ارچه زخم نیش خوردم
ولیکن شهدش آخر نوش کردم

چه شد گر شد جهان تاریک برمن؟
به خورشیدم شد آخر چشم روشن

اگر چه زحمت ظلمت کشیدم
زلال چشمه حیوان چشیدم

نواندست آرزو اکنون جز اینم
که دیدار عزیزت باز بینم

جمال وصل از آن رو در نقاب است
که چشم بد میان ما حجاب است

نسیم صبح دولت چون بر آید
ز روی آرزو برقع گشاید

چون سر چاه بلا باز شود بر یعقوب
حال پیراهن یوسف همه پوشیده شود

باش تا دست دهد دولت ایام وصال
بوی پیراهنش از مصر به کنعان شنود

چو جم در نامه حال دل بیان کرد
بریدی را به چین حالی روان کرد

ز عهد روزگار خویش راضی
ملک می خواست عذر عهد ماضی

نه یکدم بی نشاط و باده بودی
نه بی صوت عنادل می غنودی

ز جام لعل نوشین باده می خورد
قضای صحبت مافات می کرد

پس از سالی صبوحی کرد یک روز
ملک با آفتاب عالم افروز

به باغی خوشتر از فردوس اعلی
بنایش را خواص نقش مانی

به تیغ بیدش افکنده سپر غم
نسیمش داده جان از ضعف هر دم

سر نرگس ز می مایل به پستی
گشاده برگ چشم از خواب مستی

نشسته بر چمن قمری و بلبل
این غزل بر نرگس و گل
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۱۰۵ - غزل
چمن شمع ز مرد ساق نرگس را چو بردارد
به سیمین مشعلی ماند که آن مشعل دو سر دارد

فرو برده به پیش باد هردم خون دل لاله
که از سودا دل لاله بسی خون در جگر دارد

مگر خواهد گشادن باغ شاخ ارغوان را خون
که نرگس تشت زر بر دست و گلبن نیشتر دارد

صبا عرض گل و شمشاد می داد
بخار چین ملک را یاد می داد

نسیم صبح با انفاس مشکین
همی آمد زدشت تبت و چین

ز ناگه ارغنون برداشت آهنگ
سرایید این غزل در پرده چنگ:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۱۰۶ - دوبیتی
مرا چو یاد زیار و دیار خویش آید
هزار ناله زار از درون ریش آید
نشسته در پس زانوی غربتم شب و روز
خدای داند ازین پس مرا چه پیش آید

~~~~~~~~~~~~~~‏ ‏
بخش ۱۰۷ - تدبیر جمشید و خورشید برای عزیمت به چین
ز شوق ملک چین آهی بر آورد
به نرگس زار آب از دل در آورد

شد از آه ملک خورشید در تاب
ملک را گفت: کای شمع جهانتاب

چرا هر لحظه دود از دل برآری؟
چرا خونین اشک از دیده باری؟

همانا از هوا می ریزی این دمع
سرت با شاهدی گرمست چون شمع

زعشقت بر جگر پندار داغیست
به ملک چین تورا چشم و چراغیست

ولی جایی که چشم خور فروزد
کسی چون از برای شمع سوزد؟«

ملک گفت: »ای چراغ بزم انجم
سر زلفت سواد چشم مردم

سرشک ما که هست ما در آورد
غم مادر به چشم ما درآورد

تو قدر صحبت مادر چه دانی
که از مادر دمی خالی نمانی؟

وجودم را تب غربت بفرسود
تنم در بوته هجران بپالود

بر احوال من آنکس اشک پاشد
که روزی رنج غربت دیده باشد

از آن پژمرده شد گلبرگ سوری
که در طفلی ز مسکن جست دوری

از آن رو سرو باشد تازه و تر
که پا از مرز خود ننهد فراتر

به خاور بین عروس خاوری را
به رخ مانند گلبرگ تری را

وز آنجا سوی مغرب چون سفر کرد
به غربت بین که چون شد چهره اش زرد

به اقبالت به هر کامی رسیدم
می عشرت ز هر جامی چشیدم

کنون باید به نوعی ساخت تدبیر
که بینم باز روی مادر پیر

عنان بر جانب چین آری از روم
همایون سایه اندازی بر آن بوم

بهارش را دمی آرایش گل
کنی اطراف چین پر مشک سنبل«

صنم را رخ ز تاب دل برافروخت
دلش بر آتش سودای جم سوخت

به جم گفت: »این حدیث امشب به افسر
بگوید تا کند معلوم قیصر

ببینم تا چه فرمان می دهد شاه
ترا از رای شه گردانم آگاه

به نزد مادر آمد صبح خورشید
حکایت باز گفت از قول جمشید

که: »جم را شوق مادر گشته تازه
ازین درگاه می خواهد اجازه

تو می دانی که جم را جای چین است
ز چینش تا بدخشان در نگین است

بدین کشور نخواهد دل نهادن
سریر ملک چین بر باد دادن

گه از مادر سخن گوید گه از باب
بباید یک نظر کردن درین باب

بباید دل زغم پرداخت مارا
بسیج راه باید ساخت مارا«

چو بشنید افسر افسر بر زمبن زد
گره بر ابرو و چین بر جبین زد

بر آشفت از حدیث رفتن جم
به دختر گفت: » ازین معنی مزن دم

ترا بس نیست کاشفتی جهانی
گزیدی از جهان بازارگانی؟

بدو دادی سپاه و گنج این بوم
کنون خواهد به چینت بردن از روم

چو خورشید آن عتاب مادری دید
بگردانید وضع و خوش بخندید

به مادر گفت: »ای پر مهر مادر
همانا کردی این گفتار باور

ز چین جمشید بیزارست حالی
ز مادر من نخواهم گشت خالی

ملک را این حکایت نیست در دل
نهد یک موی من با چین مقابل

مزاحی کردم و نقشی نمودم
ترا در مهر خود می آزمودم

من از پیش تو دوری چون گزینم
روم با چینیان در چین نشینم؟

بدین باد و فسون چندانش دم داد
که افسر گشت ازین اندیشه آزاد

ز پیش مادر آمد نزد جمشید
که: »می باید برید از رفتن امید

همی باید نهادن دل بدین بوم
و یا خود بی اجازت رفتن از روم«

ملک گفتا: »مرا با چین چه کارست؟
نگارستان چین کوی نگارست

مرا مشک ختن خاک در تست
سواد چین دو زلف عنبر تست

به هر جایی که فرمایی روانم
به هر نوعی که می رانی برانم

اگر گویی که شو خاک ره روم
غبارم بر ندارد باد ازین بوم

وگر گویی که در چین ساز مسکن
شوم آزرم مردم را کشامن

حکایت را بدان آمد فروداشت
که: »ما را فرصتی باید نگه داشت

شبی بر باد پایان زین نهادن
ازینجا سر به ملک چین نهادن

ملک بر عادت آمد نزد قیصر
به قیصر گفت کای دارای کشور

زمان عشرت و فصل بهار است
هوا پر مرغ و صحرا پر شکار است

هوای دشت جان می بخشد امروز
ز لاله خون روان می بخشد امروز

همه کهسار پر آوای رود است
همه صحرا پر از بانگ سرود است

به صحرا تازی اسبان را بتازیم
به بازان در هوا نقشی ببازیم

دلش خرم شود شه زاده خورشید
که بادا بر سرش ظل تو جاوید

هوس دارد که بر عزم شکاری
رود بیرون به طرف مرغزاری

به پاسخ گفت کین عزمی صواب است
شما را عشرت و روز شباب است

زمان نوبهار و نوجوانی است
اوان عیش و عهد کامرانی است

بباید چند روزی گشت کردن
ز جام لاله گونی باده خوردن

چو از قیصر اجازت یافت جمشید
به ساز راه شد مشغول خورشید

ز گنج و گوهر و خلخال و یاره
ز تاج و تخت و طوق و گوشواره

ز دیبا و غلام و چارپا نیز
ز لالا و پرستاران و هر چیز

که بتوانست با خود کرد همراه
به عزم صید بیرون رفت با شاه

در آن تخجیر گه بودند ده روز
به روز اختیار و بخت پیروز

از آنجا رخ به سوی چین نهادند
پس از سالی به حد چین فتادند

همه ره در نشاط و کام بودند
ندیم چنگ و یار جام بودند

سحرگاهی بشیر آمد به فغفور
که آمد رایت جمشید منصور

به پیروزی رسید از روم جمشید
چو عیسی همعنانش مهد خورشید

ملک فغفور چون این مژده بشنید
گل پژمرده عمرش بخندید

ملک فغفور بود از غم به حالی
که کس بازش ندانست از خیالی

ز تنهایی تن مسکین همایون
چو ناری باره او غرقه در خون

نسیم یوسفش پیوند جان شد
همایون چون زلیخا نوجوان شد

ز شادی شد ملک را پشت خم راست
ندای مرحبا از شهر برخاست

درخت بخت گشت از سر برومند
که آمد تاج را بر سر خداوند

همای چتر شاهی کرد پر باز
که آمد شاهباز سلطنت باز

ملک فرمود آذین ها ببستند
ز هر سو با می و رامش نشستند

چو پیدا گشت چتر شاه جمشید
زده سر از جناح چتر خورشید

چه خوش باشد وزین خوشتر چه باشد
وزین زیبا و دلکش تر چه باشد

که یاری دل ز یاری بر گرفته
که ناگه بیندش در بر گرفته

فرود آمد ز مرکب شاه کشور
گرفت آرام دل را تنگ در بر

همایون را چو باز آمد به تن هوش
گرفت آن سر و سیمین را در آغوش

چو جان نازنینش داشت در بر
هزاران بوسه زد بر چشم و بر سر

ملک در دست و پای مادر افتاد
سرشک آتشین از دیده بگشاد

چو از مادر جدا شد شاه جمشید
همایون رفت سوی مهد خورشید

همایون دید عمری در عماری
چو در زرین صدف در دراری

چو پیدا شد رخ خورشید انور
بر آمد نعره الله اکبر

همایون در رخش حیران فرو ماند
سپاس صنع یزدان بر زبان راند

به دامنها گهر با زر برآمیخت
به دامن بر سرش گهر فرو ریخت

همه با گوهر و سیم نثاری
چو ابر بهمن و باد بهاری

ز صحن دشت تا درگاه شاپور
مرصع بود خاک از در منثور

ز دیبا فرشها ترتیب کردند
رخ دیبا به زر تذهیب کردند

به هر جایی گل اندامی ستاده
چو گل زرین طبق بر کف نهاده

به هر جانب چو لاله دلفروزی
همی افروخت مشکین عود سوزی

ملک جمشید با این زیب آیین
به فال سعد منزل ساخت در چین

خضر سفید شیبت چو دم زد از سیاهی
عین الحیات عالم سر زد ز حوض ماهی

برخاست رای هندو از ملک شام بنشست
سلطان نیمروزی در چین پادشاهی

ملک فغفورش اندر بارگه برد
بدو تاج و سریر و ملک بسپرد

به شاهی بر سر تختش نشاندند
ملک جمشید را فغفور خواندند

بزرگان گوهر افشاندند بر جم
به شاهی آفرین خواندند بر جم

چو کار ملک بر جمشید شد راست
به داد و عدل گیتی را بیاراست

چنان عمری به عدل و داد می داشت
به آخر درگذشت او نیز بگذاشت

چنین بود ای برادر حال جمشید
جهان بر کس نخواهد ماند جاوید

چو خورشید ار شوی بر چرخ گردان
به زیر خاک باید گشت پنهان

چو جمشید ار بود بر باد تختت
جهان آخر دهد بر باد رختت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 80 از 82:  « پیشین  1  ...  79  80  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA