ارسالها: 556
#12
Posted: 4 May 2012 20:31
کتاب "ماسه و کف"
همیشه بر این ساحل در حد فاصل میان ماسه و کف قدم خواهم زد.
مد جای پایم را خواهد برد و باد کف دریا را خواهد زدود. ساحل و دریا همیشه خواهند بود.
مشتی از مِه گرفتم, چون گشودم کرمکی شده بود, باز بستم و دوباره گشودم گنجشکی بود. پنجه ام را بستم و بعد سوم بار گشودم, در کفم مردی غمگین نشسته به آسمان می نگریست. باز بستم و چون گشودم غیر از مه چیزی نبود, اما ترنمی به غایت شیرین گوش را می نواخت
دیروز در خیال خود ذره سرگردانی را دیدم که در دایره هستی می چرخید و امروز دانستم که خود دایره ام و تمام اجزای هستی چون ذاتی هدفمند در من می چرخند.
در هوشیاری می گویند تو و دنیایی که در آن زندگی می کنی چیزی جز دانه شنی بر ساحلی گسترده از دریایی بی انتها نیستی.
در رویا می گویم: منم آن دریای بی انتها و هرچه هست همان ذرات شن است بر ساحل وجودم.
فقط آنگاه زبانم از گفتن باز ماند, که کسی پرسید: کیستی؟
هزاران هزار سال پیش, بسیار پیشتر از آنکه دریا و موج هایش و باد با انسان سخن گویند, انسان وجودی سرگشته و حیران بودکه در پی ذات گمشده اش به هر سو می رفت.
اکنون, چگونه می تواند با کلمات حقیری که دیروز آموخته از روزگاران دور سخن بگوید؟
ابولهول یکبار از سکوت سنگی اش بیرون آمد و گفت: دانه شن صحراست و صحرا همان دانه شن است.
این را گفت و دوباره در سکوت سنگ فرو رفت. شنیدم, اما هنوز معنای سخنش نیافته ام.
در چهره زنی نگریستم و فرزندانی دیدم که هنوز متولد نشده اند.
زنی در چهره ام نگریست و پدران و اجدادی را شناخت که پیش از تولد او مرده بودند.
من می خواهم در فرصتی که باقیست ذات خود را به کمال برسانم.چگونه توانم؟ بی آنکه سیاره ای باشم که تنها عاقلان روی آن زندگی کنند.
آیا آرزوی هر انسانی در زمین همین نیست؟
مروارید معبدی است ساخته ی درد, بر گرد دانه شنی,
اما کدام نوای حزین, بر گرد کدام دانه, جسم ما را تنیده است؟
وقتی خداوند مرا چون سنگریزه ای به درون این دریای عجیب انداخت، آرامش و سکونش را برهم زدم و بر سطح آرامش، آشوبی از دایره های تو در تو بر پا کردم.
اما چون به اعماق رسیدم، آرام گرفتم، مثل همان دریا و پیش از آشوب دایره ها.
سکوت را به من ده تا ظلمت عمیق شب را پاره کنم.
تولد دوباره ام وقتی بود که جسم دل در گرو عشق روح نهاد و در یکدیگر پیوستند.
در زندگی مردی می شناختم تیزشنوا, اما بی سخن, زبان خویش در نزاعی باخته بود.
امروز از نبردهایی که آن مرد پیش از فرو رفتن در سکوت تجربه کرده بود باخبرم. خوشحالی من از آن است که او مرده است. دنیا با همه بزرگی اش برای ما دو تن کوچک بود.
مانی طولانی در سرزمین مصر بی خبر از گذشت فصول در خواب بودم.
خورشید متولدم کرد, ایستادم و به ساحل نیل رفتم, روزها ترانه برلب و شبها در رویا.
اکنون خورشید هزاران بار پای بر سرم می گذاردتا دوباره در سرزمین مصر به خواب روم.
شگفت آور و باور نکردنی, همان خورشید که توانست ذرات وجودم را جمع کند اکنون توان پراکنده کردن ندارد. این است که مدام با گامهایی یکنواخت به ساحل نیل می روم.
برای آنکس که از پنجره کهکشان می نگرد, میان زمین و خورشید فاصله ای نیست.
انسان جویبار نوری است از صحرای ازل به دریای ابدیت جاری.
آیا ارواح ساکن آسمان بر آنسان و رنجهایش در زمین رشک نمی برند؟
آنگاه که برای زیارت شهر مقدس قدم در راه گذاشتم, زائری همچون خود را در راه دیدم. پرسیدم: آیا براستی این راه شهر مقدس است؟
گفت یک روز و یک شب بدنبال من بیا, به شهر مقدس خواهی رسید.
روزان و شبان در پی اش رفتم اما نرسیدم.
شگفتا از خشم او! خشم بسیار که مرا به راه درست نبرده است.
خانه ام گفت: مرا ترک مکن که گذشته ات اینجاست.
راه گفت بیا که آینده تو من هستم.
من به هر دو پاسخ گفتم: مرا نه گذشته ای است و نه آینده ای. هر ماندنی به ناگریز رفتنی در پی دارد و هر رفتنی با خود مجالی برای اقامت به همراه دارد. تنها عشق و مرگ از هر قاعده ای بیرون است و هر چیزی را دگرگون می کند.
خداوندا پیش از آنکه صیاد خرگوشی باشم مرا صید پنجه های قوی شیری صیاد کن.
فراموشی, آزادی است.
زمانی طولانی در سرزمین مصر بی خبر از گذشت فصول در خواب بودم.
خورشید متولدم کرد, ایستادم و به ساحل نیل رفتم, روزها ترانه برلب و شبها در رویا.
اکنون خورشید هزاران بار پای بر سرم می گذاردتا دوباره در سرزمین مصر به خواب روم.
شگفت آور و باور نکردنی, همان خورشید که توانست ذرات وجودم را جمع کند اکنون توان پراکنده کردن ندارد. این است که مدام با گامهایی یکنواخت به ساحل نیل می روم.
چگونه از اعتقاد خود به زندگی دست بردارم حال آنکه می دانم رویای کسی که در بستری از پر قو خوابیده زیباتر از رویای کسی نیست که سر بر خشت خام نهاده است.
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
ارسالها: 556
#15
Posted: 5 May 2012 11:57
اي زمان عشق
روزگار جواني رفت
و عمر به سر رسيد
و بسان سايه اي اندك و ناچيز
گذشته ها را محو كرد
همچو زدودن سطري از كتاب با اشك
كه با وهم
آن را نوشته بودند
روزهاي ما معذّب و زنداني اند
اندر جايي كه شادي ها بخل مي ورزند
محبوب از ما مأيوس شد
و آرزوهايمان را به نااميدي مبدل كرد
گذشته ي اندوهگين ما
همچو خوابي ميان شب و روز سپري شد
اي زمان عشق!
آيا اميد، تحقق يافتني است؟
از جاودانگي نفس و از ياد پيمانها
آيا خواب، آثار بوسه ها را از لب پاك خواهد كرد؟
كه سرخي گونه ها از آن بيزاي مي جست
يا ما را به او نزديك خواهد كرد؟
و نا اميدي را از ياد ما محو خواهد كرد؟
آيا مرگ
گوش ها را خواهد بست؟
آن گونه كه صداي ظلم و سكون آواز را درك كرده بودند
آيا قبر
ديدگان را خواهد بست؟
چون پنهاني هاي قبر و سرّ درونرا ديده بودند
چه بسيار نوشيديم
از جام هايي كه در دست ساقي بود
و بسان شعله آتش مي درخشيد
و نوشيديم از لباني كه نعمت و لطف را
در دهاني ارغواني گرد آورده بود
و شعر خوانديم
و صداي ما به گوش ستارگان آسمان رسيد
آن روز همچو شكوفه ها از بين رفتند
با فرود برف از سينه ي زمستان
آنكه دست دهر با او خوبي كند
رنج او را كمتر سازد
اگر مي دانستيم
اگر مي دانستيم
هرگز آن شب را رها نمي كرديم
چون در ميان خواب و بيداري سپري شد
اگر مي دانستيم
لحظه اي را از دست نمي داديم
اگر مي دانستيم
برهه اي از زمان عشق را از دست نمي داديم
اكنون دانستيم
ليك پس از فرياد
وجدان مي گفت:
به پا خيزيد و برويد
و به ياد آورديم
پس از فرياد
و گور مي گفت:
نزديك شويد
پيش من آييد
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
ارسالها: 556
#17
Posted: 5 May 2012 12:02
تمام عمرمان را در دره اي سپري كرديم
تمام عمرمان را در دره اي سپري كرديم
زيرا خيالات اندوه در ميان دستانمان جاري بود
ياس را ديدم همچون گروهي از پرندگان
همچو عقاب و جغدي در پرواز
از آب بركه نوشيده و بيمار گشتيم
و از انگور
زهر خورديم
جامه ي صبر را به تن كرديم
جامه شعله ور شد
رفتيم تا از خاكستر جامه سازيم
خاكستر، فراش و بستر شد
بالش ما، بوته خاري شد
اي سرزميني كه از زماني دور مخفي گشتي
چگونه در آرزوي تو باشيم؟
و با چه راهي؟
و از كدام بيابان؟
و از كدام كوه بايد گذشت؟
ديوار تو بلند است
كسي هست رهنمون كند ما را؟
اي سراب!
اي آرزوي كساني كه به دنبال محال اند
آيا اين خواب دل هاست؟
كه چون بيدار شود خواب از سر رود؟
بسان ابرها كه در غروب خورشيد
پيش از آنكه در درياي تاريكي غرق شوند
گردش كنان به حال پروازند
اي سرزمين انديشه ها!
اي مهد بزرگان!
حق را پرستيدند
و براي زيبايي نماز خواندند
به دنبال تو نرفتيم
نه با كشتي نه با اسب
و نه همچون جهانگردان
نه در شرق و نه در غرب
و نه حتي در جنوب زمين و يا شمال
نه در آسمان و نه در قعر دريا
نه در دشت ها و كوه ها
تو در عالم ارواح جاي داري
در سينه و قلب سوزانم
نور و نار گشتي
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
ارسالها: 556
#18
Posted: 5 May 2012 12:05
دستمال
عده ي من با ليلي محق شدني نيست
و تازيانه در محل عشاق سرگرم كار خويش است
لبانش آغشته به خون است
و قلبم فرياد مي زند
من كُشته ي راه تو هستم
اگر از شب بپرسي
ساعات بر من سجده كردند
در قتلگاه عشق
درباره ي عشاق
نيك سخن گفتند
لبان ارغواني اش
دستمال عشقم را رنگين كرد
و دستمال
مرا اغوا كرد
آثار دندانهايشان بر آن هنوز باقي است
تا كي با ديده ات دل ها راعاشق سازي؟
و آنها را با نخ عشق دوك ريسي كني
دنيا براي ما عاشقان
بيهوده است
در شبي كه سخن گفتن در آن بسيار بود شهرت
به هنگام جزر
بر شن ها سطري نگاشتم
و همه روح و عقلم را بدان سپردم
در هنگام مد بازگشتم
تا بخوانم
و بجويم
ليك در ساحل چيزي نيافتم
جز ناداني خويش
من
من شكوفه ي بهارم
و ميوه ي تابستان
من زردي خزانم
و مرگ زمستان
من قلب انسانم
اندكي از عقل او
من صداي ناآشناي طبيعت هستم هستي لبخند مي زند
و شادي مي كند
و انسان
دوباره خوشبخت خواهد شد
هستي در سراي زود رنج دنيا اندوهگين است
و مرا بسان برگي مي بيني
كه شاعران
سروده هايشان را در آن نوشتند
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
ارسالها: 556
#20
Posted: 5 May 2012 12:07
اي كاش شعر من
اي كاش شعر من
مي توانست او را باز گرداند
يا وعده ملاقات را با حبيب ميسر سازد
آيا نفس من از پسِ اين همه خفتن
بيدار خواهد شد؟
تا صورت گذشته ي مخوفم را نشانم دهد؟
آيا ماه ايلول آواز بهار را درك مي كند
حال آنكه برگ هاي پائيز بر گوش خود
نهاده است؟
نه هرگز!
ساز جوبينِ محفل
سبز نخواهد شد
اگر داسي به دست گيرند
گل ها را زنده نخواهند كرد
__________________
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود