ارسالها: 556
#51
Posted: 5 May 2012 13:40
۵ آوریل ۱۹۱۴
مـــــــــــــاری محبوبم ، دیر زمانی است که در سکوت مانده ام . کار می کنم ، بسیار می خوابم ، و احساس می کنم ان همه کار ، همچون خواب ، از میل به سخن گفتن بازم می دارد .
ماری ، سالها هر چه می گذرند ، انزوایی که در درونم جای دارد ، خود را با قدرت بیشتری آشکار می کند . زندگی نظاره ابدیت است ، نگریستن به تمامی امکان ها و ادرک هایی که عشق می تواند برای ما بیاورد.با این حال ، مردم در برابر این حقیقت ساده ، چنین حقیر می نمایند ، و این مرا از آنها دور می کند .
زندگی سخاوتمند است و انسان تنگ چشم .گویی مغاکی میان زندگی و نوع بشر وجود دارد و برای عبور از این مغاک شهامت لمس روح خود و دگرگون کردن سوی آن لازم است . آیا حسرت سزاست ؟
اینجا در نیویورک ، تنها مردم معمولی ، تحصیل کرده و مودب دیده ام . اینان در میان فردوس و دوزخ ، در میان همه و هیچ در نوسان اند . اما گویی آن را جدی نمی گیرند ، و همچنان نیک رفتار می زیند ،و وقتی کسی را ملاقات می کنند ، لبخند می زنند
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
ارسالها: 556
#52
Posted: 5 May 2012 13:45
۲۶ آوریل ۱۹۱۴(از دفتر خاطرات ماری )
همیشه خجالت می کشیدم پول تو را بپذیرم . همواره از خودم می پرسیدم آیا این کار درست است ؟ بارها می خواستم بروم و تو را برای همیشه ترک کنم ، اما هر بار می اندیشیدم : او خیلی چیزها به من داده ! گمان می کند من آدم نا سپاسی هستم . حقیقت این است که وابستگی به کمک های تو برایم یک دشنام ، یک شکنجه بود
توبا شادی به من می دادی ، و من با رنج می پذیرفتم . اما اکنون ، قول می دهم دیگر هر گر این گونه رفتار نکنم ، اگر به من بدهی ، همه چیز نیک خواهد بود ، و اگر به من ندهی ، باز همه چیز نیک است اگر به من پول بدهی و بخواهی آن را باز گردانم ، همه چیز عالی خواهد بود .
همیشه از پذیرفتن هدیه می ترسیدم ، هدیه دچارگناه و رنجم می کرد... گمان می کردم هر خواهشی عوضی خواهد داشت .فقط اینک می فهمم که این پول روشن می کند چقدر به کارم ، به خودم ایمان داری.
گوش کن ، بیشتر از پول ، تو به من موهبت زندگی را ارزانی کرده ای . من زندگی را بی این شور ، بدون این عشق نمی خواهم . این روزها همه مردم مرده اند چون کسی را نمی یابند که دوستش بدارند
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
ارسالها: 556
#53
Posted: 5 May 2012 13:45
۳ مه ۱۹۱۴
برکت روز یکشنبه ای را که با هم گذراندیم ، هنوز در روح من است .هزار بار ساعت هایی را که پهلو به پهلو بودیم ، مرور کرده ام ،بی توقف ، واژه هایی را که به من گفتی ؛ تکرار می کنم و هر بار گویی بهتر درکشان می کنم .
وقتی صدای تورا می شنوم ، نرمی و حقیقت زندگی پیش رویم پدیدار می شود . هربار که دهانم را می گشایم که تا پاسخی بدهم ، به گونه ای غریب ، خود را روشن ومطمئن احساس می کنم .
تو قادری کاری بکنی که من ، بر بخشی درخشان تر و روشن تر از وجود خودم دست بگذارم.
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
ارسالها: 556
#54
Posted: 5 May 2012 13:51
۲۴ مه ۱۹۱۴
می خواهم دراز مدتی در دشت قدم بزنم ماری ،فقط فکرش رابکن گه در یک روز زیبا و گرم در خارج اط شهر قدم بزنیم و ناگهان درست در وسط جاده گرفتار توفان شویم !
چه معجزه ایی !آیا احساسی شگفت انگیزتر از این هست که ببینیم عناصر با جنبش در اسمان ، نیرو و حیات می افرینند؟
بگذار چهار دیواری اتاق خود را پشت سر بگذاریم ، ماری .بگذار به مکان های دور افتاده برویم ، و اندکی صحبت کنیم . تنها زمانی می توانم چیزی را بفهمم که آن را برای تو بازگو کنم . این را پیش تر از این گفته ام ، و همیشه تکرارش خواهم کرد .
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
ارسالها: 24568
#59
Posted: 29 Nov 2013 20:32
۷ اوت ۱۹۱۴
یک هفته است در این شهر غریب بوستون هستم. هر چه می کوشم ، نمی توانم کار کنم یا بیندیشم . به معاشرت خو بااین مردم تحصیل کرده ادامه م
یدهم ، اما اشتراک من با آنها بس اندک است .
ماری باید بلایی بر سرم آمده باشد مردم را می بینم ومی دانم سرشت شان نیک است . اما وقتی در کنار آن ها هستم نا بردباری ای شیطانی ، تمنایی غریب برا ازدن آنها دارم . وقتی سخن می گویند ، ذهنم می کوشد از انها جدا شود و به سوی سر زمین ها ی دور پرواز کند ، همچون پرنده ای که ریسمانی دراز به پاهایش بسته است .
سپس هممیهنانم را در سوریه به یاد می آورم ، و در می یابم که بسیار کمتر ازارام می دادند ، چونمردمی ساده هستند و چون نمی کوشند همواره خود را جالب بنمایانند .
اشخاصی که به اجبار می کوشند ، جالب باشند ، بیشتر از همیشه نفرت انگیز می شوند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#60
Posted: 29 Nov 2013 20:40
۷ اوت ۱۹۱۴
این جنگ که اینک سراسر اروپا را فرا گرفته ، همه مردم جهان را در گیر کرده است ؛ تو و من نیر در این نبرد می جنگیم .
انسان بخشی از طبعت است . هر سال عناصر طبیعی به هم اعلام جنگ می کنند : زمستان در برابر بهار و ، این نیز همچون جنگ های آدمیان ویرانگر است . و ما هم باید این فرایند را از سر بگذرانیم ، و در بسیاری از موارد ، باید برای چیزیکه خوب نمی شناسیم ، بمیریم .
آنان که برای یک صلح ابدی می جنگند همچون شاعران جوان هستند که نمی خواهند بهار هرگز پایان گیرد . انسان باید جنگیدن برای نیت ها و رویاهای خود را بیاموزد ، چون این نیز بخشی از امانت پروردگار در این سیاره است .
هیچ کس برای فرا رسیدن زمستان نمی گرید ، نیز آن گاه که بهار ، آغاز به نمایش گل ها در دشت می کند ، کسی نمی رقصد . مردمی هستند که شب های سرد را از شب های زمستان دوست تر دارند . ایا سزاور این است که بدین افراد بگوییم : شما قلب ندارید ، می بینید که سرما طبیعت را نابود خواهد کرد و نمی گریید شکوه و زیبایی تابستان مرده است و شما بی تفاوت می نمایید .
ماری برای همین جنگ ابدی در کار است .
در هر حال هیچ چیز نخواهد توانست جنگ برای مرگ را فرا بخواند . هر آنچه در این زمین رخ بدهد ، جنگی برای زندگی است .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند