انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 30:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  27  28  29  30  پسین »

Poem for Mother | شعرى براى مادر


زن

 


داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ

هر کجا بیندم از دور کند
چهره پر چین و جبین پر آژنگ

با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تیر خدنگ

از در خانه مرا ترد کند
همچو سنگ از دهن قلماسنگ

مادر سنگ دلت تا زنده ست
شهد در کام من و توست شرنگ

نشوم یک دل و یک رنگ ترا
تا نسازی دل او از خون رنگ

گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و درنگ

روی و سینه تنگش بدری
دل برون آری از آن سینه تنگ

گرم و خونین به منش بازآری
تا برد زآينه قلبم زنگ

عاشق بی خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی عصمت وننگ

حرمت مادری ازياد ببرد
خيره ازباده وديوانه زننگ

رفت ومادر را افکند به خاک
سينه بدريد ودل آورد به چنگ

قصد سر منزل معشوق نمود
دل مادربه کفش چون نارنگ

ازقضا خورد دم در به زمین
واندکی سوده شد او را آرنگ

وآن دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی فرهنگ

از زمین باز چو بر خاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ

دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:

"آه! دست پسرم یافت خراش
آخ! پای پسرم خورد به سنگ".


     
  
زن

 



بیمارم ،مادر جان!
میدانم،میبینی
میبینم،میدانی
میترسی،میلرزی
از کارم،رفتارم،مادر جان!
میدانم ،میبینی
گه گریم،گه خندم
گه گیجم،گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم،بیدارم،مادر جان!
میدانم،میدانی
کز دنیا ، وز هستی
هشیاری ،یا مستی
از مادر،از خواهر
از دختر،از همسر
از این یک، وآن دیگر
بیزارم،بیزارم،مادر جان!
من دردم بی ساحل.
تو رنجت بی حاصل.
ساحر شو،جادو کن
درمان کن،دارو کن
بیمارم،بیمارم،بیمارم،مادر جان!




مهدی اخوان ثالث
     
  
زن

 


در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی

زیر یک سنگ کبود
در دل خاک سیاه
میدرخشد دو نگاه
که بناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه

باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین -همه سال-
دور ازین جوش و خروش
میروم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه

وندر این راه دراز
میچکد بر رخ من اشک نیاز
میدود در رگ من زهر ملال

منم امروز و همان و راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز

بینم از دور،در آن خلوت سرد
-در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-
ایستادست کسی!

"روح آواره کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در آن تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود؟"

می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت!

مانده ام خیره براه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه!


شرمگین میشوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شادابتر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهائی خویش!

"شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است؟
شاید این بندی صحرای عدم
با منش یک سخن است؟"

من،در اندیشه که :این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی...

غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه:
خنده ای میرسد از سنگ بگوش!
سایه ای میشور از سرو جدا!
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه میخندد و میبینم : وای...
مادرم میخندد!...

"مادر ،ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم؟
وین چه عشقی است بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟

تن بیجان تو،در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان میبخشد!
قطره خونی که بجا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد!

شب،هم آغوش سکوت
میرسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده باین شهر پر از جوش و خروش
میروم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد


فریدون مشیری

     
  
زن

 


تكرار كن برايم كلمات شنيده را
مثل باد مثل باد
عينهو يك سنگ

در آلونك‌هاي محقر نان شامگاهي
برف
و خرده چوب‌هاي ريزان
دستمالي نخي و
آكاردئوني لال

دندانهاش برق مي‌زنند در تاريكي
مي‌لرزد به رعشه تن كشيده در تاريكي
تنها خواب جدامان مي‌كند
تنها برف
دور هم جمع‌مان مي‌كند

تكرار كن برايم كلمات لالايي
عينهو باد عينهو باد
عينهو يك سنگ
عينهو سنگي شعله‌ور
اي مادر

مهرۀ ساكت صدف
نگاهي بي‌همتا
لبخندي دردانه
عينهو باد عينهو باد
عينهو آهنگي سنگي و دور
كه حامي ماست.


     
  
زن

 


خدای را مهلتی مهلتی
كه این فرشتة جانگیر
دیرگاهی به انتظار پای فرسوده ست

شتاب كن؛ شتاب كن ربابه
ماه كامل چارده
برخاك پاك تو چهره بگشوده ست
ز چهره بركش حجب آن جامة اهورائی
كه میزبانت خزانه دار بهشت موعود است

چه گفتی به گوش این خزانه دار زبردستی
كه پیش تو هزار قفل بسته بگشوده ست
ستاره ای به شب نیست رفته موكب نور
ولی دلم حریم گدازه و دود است
كه خانه ای داشتیم و امیدی و مادر
كنون كه رفته ای و خانه و كومه نابود است

به انتظار تو نشستن عبادت محض است
شماتتم اگر بكنند كه انتظار بیهوده ست
نزاید چون تو دیگر این پیرمادر گیتی
هما نظری كه مرگش نیز؛ صبح مسعود است


     
  
زن

 


طفلي غنوده در بر من بيمار
با گونه هاي سرخ تب آلوده

با گيسوان در هم آشفته
تا نيمه شب ز درد نياسوده

هر دم ميان پنجه من لرزد
انگشتهاي لاغر و تبدارش

من ناله ميكنم كه خداوندا
جانم بگير و كم بده آزارش

گاهي ميان وحشت تنهايي
پرسم ز خود كه چيست سرانجامش

اشكم به روي گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز ناله خود نامش

اي اختران كه غرق تماشاييد
اين كودك منست كه بيمارست

شب تا سحر نخفتم و مي بينيد
اين ديده منست كه بيدارست

يادم آيد كه بوسه طلب ميكرد
با خنده هاي دلكش مستانه

يا مي نشست با نگهي بي تاب
در انتظار خوردن صبحانه

گاهي بگوش من رسد آوايش
ماما دلم ز فرط تعب سوزد

بينم درون بستر مغشوشي
طفلي ميان آتش تب سوزد

شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بيماري

بر اضطراب و وحشت من خندد
تك ضربه هاي ساعت ديواري


     
  
زن

 


اگر افلاطن و سقراط بوده اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان.

به گاهواره مادر بسی خفت
سپس به مکتب حکمت حکیم شد لقمان.

در آن سرایی که زن نیست،انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرد،مرده است روان

به هیچ مبحث و دیپاچه ای قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان

زن از نخست بوده رکن خانه هستی
که ساخت خانه بی پای بست و بی بنیان


     
  
زن

 


از جنّت خداى چه مى پرسى اى پسر
جنّت بدان كه خاك كف پاى مادر است

فرمان ببر زمادر ضعيق از آنك
فرمان مادر تو چو فرمان داور است

در پروردنت قد سروش شده كمان
اكنون مبين كه قدّ تو نخلى تناور است

شبها به پاس خواب تو چشمش نشد بخواب
همچون منجمى كه دو چشمش بر اختر است

در پاى گاهواره بسى خواند لاى لاى
از لاى لاى اوست كه گوش فلك كر است

در جثّه ضعيف و تن لاغرش مبين
بحرى است كش چنان تو گرانمايه گوهر است

مويش كه همچو نافه چين بود پر ز چين
آن چين ز راه رنج تو بر چهرش اندر است

رويش كه بد بخوبى چون لاله فرنگ
از زحمت شبان تو زرد و مصفّر است


ناگاه گر بپاى تو خارى خلد به راه
در ديدگان مادرت آن خار نشتر است

فرض است اى پسر به تو احسان مادرت
اندر نُبى است اين سخن و از پيمبر است

جز مهربان خداى رحيمت به هر دو كون
مادر زهركه مى نگرى مهربان تر است


     
  
زن

 


مادرم روى مهت روح و روان است مرا
مهر تو قوّت تن قوّت جانست مرا

در دل انديشه تو گنج نهان است مرا
يك نگاه تو به از هر دو جهان است مرا

فارغم با تو زهر خوب و بد اى پاك سرشت
زير پاى تو نهادست خدا باغ بهشت

مهرت اى ماه بمن نفخه جان مى بخشد
سخنانت به روان تاب و توان مى بخشد

راى پير تو به من بخت جوان مى بخشد
آنچه دل مى طلبد لطف تو آن مى بخشد

اى مهين مادرم اى خاك رهت افسر من
سايه لطف تو كوتاه مباد از سر من

آنچه دارم همه از دولت پاينده تست
ديده ام نور ور از چهره تابنده تست

تا نهان در دل من مهر فزاينده تست
هرچه باشم دل و جانم بخدا بنده تست

جان چه باشد كه به از جان و جهانم باشى
زانچه پندارم صدره به از آنم باشى

دل ز رخساره تابان تو روشن دارم
خاطر از گلبن خندان تو گلشن دارم

جان ز يُمن نفس پاك تو در تن دارم
از تو دارم همه نعمت ها كان من دارم

همه آثار وجودم ز وجود تو بود
بخدا بود من از پرتو بود تو بود

فارغم از غم ايّام چو غمخوار توئى
نشوم خسته بكارى كه مدد كار توئى

نيستم رنجه زتنهائى چون يار توئى
دور تو گردم تا مركز پرگار توئى

كوشش روز و شبم از پى آسودن تست
نى كه من هيچ نيم بودنم از بودن تست

هر زمان كز غم ايام جگر خون باشم
در خط از خوى نكوهيده گردون باشم

سخت در شش درِ غم بسته و مسجون باشم
خاطر آشفته و دلخسته و محزون باشم

چون برويت نگرم جمله فراموش آيد
لبم از شكوه فرا پيش تو خاموش آيد

اين چه لطفى است كه در چهره ماه تو بود
وين چه حالى است كه در چشم سياه تو بود

وين چه رمزى است كه در حال نگاه تو بود
از خدا خواهم پيوسته پناه تو بود

تا كه همواره دلم را به نگه شاد كنى
وز غم و رنجش وارسته و آزاد كنى


     
  
زن

 


كسى كه ناز مرا مى كشيد مادر بود
كسى كه حرف مرا مى شنيد مادر بود

كسى كه گنج بدستم سپرده بود پدر
كسى كه رنج به پايم كشيد مادر بود

كسى كه شيره جان مى مكيد من بودم
كسى كه روح به تن مى دميد مادر بود

كسى كه در دل شب از صداى گريه من
سپندوار زجا مى جهيد مادر بود

كسى كه خارى اگر پيش پاى من مى ديد
چو غنچه جامه به تن مى دريد مادر بود

كسى كه دور اگر مى شدم ز دامانش
برهنه پا ز پيم مى دويد مادر بود

ز دست دشمن هستى در اين سيه بازار
كسى كه جان مرا مى خريد مادر بود

كنار بستر بيماريم پرستارى
كه تا به صبح نمى آرميد مادر بود

بروزگار جوانى كسى كه قامت او
به زير بار محبت خميد مادر بود

كسى كه در غم و اندوه و در پريشانى
به دردهاى دلم مى رسيد مادر بود

گهى خشونت و تندى گهى عطوفت و مهر
نشان و مظهر بيم و اميد مادر بود

گهى دعا و ثنا گاه ناله و نفرين
بهشت و دوزخ و وعد و وعيد مادر بود

غرض كسى كه ز دنيا و آرزوهايش
براى خاطر من دل بريد مادر بود

كشيد رنج ز آغاز زندگى تا مُرد
كسى كه خير ز عمرش نديد مادر بود

يكى شكسته قفس ماند و خسته مرغى زار
كه از ثَرى به ثريا پريد مادر بود

چو درگذشت نگارنده با تأسف گفت
كه آن براه محبت شهيد مادر بود


     
  
صفحه  صفحه 2 از 30:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  27  28  29  30  پسین » 
شعر و ادبیات

Poem for Mother | شعرى براى مادر

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA