ارسالها: 24568
#254
Posted: 21 Jun 2013 12:39
دلم خوش نیست،مدتهاست مادر
گل دلبند تو تنهاست مادر
چرا در پای او آبی روان نیست
چرا اطراف او صحراست مادر
قناری های محبوبش کجایند،
قفس؛این قصه ی دنیاست مادر!
نسیمی از بهشت زیرپایت
برایش مثل یک رویاست مادر
چرا رویای ما رویاست مادر
چرا فردای ما فرداست مادر
نگو:"این سرنوشت ماست مادر
نگو این سرنوشت ماست مادر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 2333
#256
Posted: 4 Jul 2013 23:08
کس به جز غصه در این خانه مرا یاور نیست
امشب انگار دگر زندگی ام باور نیست
کس به جز غصه در این خانه مرا یاور نیست
سوختم در طلب دست نوازشگر و لیک
دو صد افسوس که دیگر به برممادرنیست
بی گل روی تومادردو جهان ویران باد
که به جز اشک زلالت به جهان گوهر نیست
پیر میخانه چه خوش گفت که در محفل عشق
آنکهمادرآنکه مادر نپرستیده کم از کافر نیست
آنچنان داغ فراقت به دلم آتش زد
که ز جسمم اثری از رد خاکستر نیست
مادرمرفت و نگاهش به دلم بر جا ماند
به غریبی نگاهش نگهی دیگر نیست ......
ویرایش شده توسط: paridarya461
ارسالها: 2333
#257
Posted: 5 Jul 2013 13:24
در ذهن مادرم چه می گذرد؟
نمی دانم ...
همیشه دلم می خواست رمز زمزمه های آرام لبهایش را بدانم
نگاهشخستهاست
خسته ازواژهبودن
کم می خندد ...
امالبخندمحوی همیشه مهمان لبهایش است
چند روزی است که دلم سخت تنگآغوشمادرانه اش شده
دلم وسعت آغوشش را می خواهد
به اندازه همان گرمای لذت بخشکودکی هایم!
دلممحبتگم شده در دریای چشمانت را می جوید
دلم برایتتنگشده است
با اینکه هر روز ...
تو را کنار خستگی های دیوار می بینم
با اینکه هر روز ...
در یکخانهبا همیم
اما چقدر از هم دوریم... مادر
مگر نه؟ !
باورهایمان ... افکارمان ... علت خنده هایمان
آه مادر ... دلم آغوشت را می طلب
با تمامفاصله هایمان...
دلم یک بغل نزدیکی می خواهد
دستانت رابگشا... آغوشت را می جویم
دوستت دارم ...فرشتهگم شده بر روی زمین
با تمام مادرانه هایت
که گاه حوصلهجوانی امرا سر می برد
بی مقدمه می گویمدوستت دارم
ویرایش شده توسط: paridarya461
ارسالها: 9253
#258
Posted: 25 Aug 2013 16:37
مادر................
نمیتوانم کلامی در مورد اش بنویسم و عاجزم
فقط از خداوند میخواهم که
خدایا:بالاتر از بهشت هم داری.....؟
برای زیر پای مادرم میخواهم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 24568
#259
Posted: 26 Aug 2013 12:52
شاید این متن نباید جاش اینجاباشه . ولی بهر حال د رمورد تنها فرشته روی زمینه
و دلم میخواست همه بخونن.
مادر موجودی که تمام شعرها و واژها د رمقابلش حقیرند
چمدانش را بسته بودیم
با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود
یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک،
کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !
گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد:
آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول
تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!
خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود،
و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده
و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند
آبنات قیچی را برداشت
گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد
یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی ...
جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم
در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد
زیر لب میگفت:
من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 336
#260
Posted: 1 Sep 2013 10:08
تو را می ستایم... تو را می ستایم و بر دستان پر مهرت بوسه می زنم که چگونه قطره قطره ی خوبی هایت را چون دریایی بی انتها نثار من می کنی...
تو را می ستایم که چگونه چتری از محبت و امنیت بر سرم باز می کنی تا مبادا باران تلخی های روزگار مرا خیس کند...
تو را می ستایم که چگونه آرام و زیبا با من سخن می گویی وقتی غنچه ی لبانت به گل لبخند شکفته می شود... وقتی گرم و صمیمی چشمان پر فروغت را به من می دوزی، تمام وجودم غرق در روشنی نگاهت می شود... همین آرامش سیمای بی مانند توست که نشاط و امید را در وجودم تازه می کند...
تو را می ستایم... تو را می ستایم که دستان گرم و لطیفت همیشه تیشه ی شکننده ی یخ های درون من است...
تو را می ستایم که با اشک های نیلگونت نهال کوچک و ناتوانی را پروراندی که از وجود خودت ریشه گرفته... و اکنون این همان نهال ناتوان است که از سخاوت تو شاخ و برگ گرفته... می خواهم آن زمینی باشم که زیر قدم های تو گسترده شده... می خواهم آن آفتابی باشم که روشنی را به خانه ی دلت به ارمغان می آورد... می خواهم آن دریایی باشم که غم های دل پاک و ساده ات را در خود می بلعد... می خواهم آسمان باشم... می خواهم ابر باشم تا سایبانت شوم... می خواهم درخت باشم تا شیرینی میوه هایم گوارای وجودت باشد... می خواهم رود باشم تا دلتنگی هایت را با خود ببرم... تا هستی ام را جاری سازم و گوش تو را نوازش دهم... می خواهم در زلال اشک هایت محو شوم تا غبار دیده هایت را بشویم...
تو را می ستایم که با صدای شیرین و بی ابهامت برایم ترانه ی زندگی می سرایی، ترانه ی هستی می سرایی که باشم... که بدانم هستم...
تو را می ستایم که لالایی بی آلایش تو آرامش را به چشمان من هدیه می کند...
تو را می ستایم... تو را می ستایم که همواره آغوش گرمت پذیرای جسم خسته ام است...
تو را می ستایم که همواره تپش عاشقانه ی قلبت نوازشگر آشنای روح پر درد من است...
تو را باور دارم... تو را دوست می دارم... تو را با صداقت دوست می دارم... هنوز هم وقتی تنهایی و سکوت بر سرم سایه می افکند، دستان توست که بر شانه هایم می نشیند...
هنوز هم من آن کبوتری هستم که نگاهش به احساس توست تا برایش دانه ای از مهربانی هایت بریزی...
هنوز هم نفس های آرام و خسته ی توست که به من انگیزه ی بودن می دهد...
هنوز هم درس ایثار و از خود گذشتگی را از تو می آموزم که بی منت عشق می ورزی... که حس دوست داشتن را در من زنده می کنی... و همین عشق بی ادعای توست که خون را در رگ های من جاری می سازد...
هنوز هم تشنه ی صمیمیت چهره ی پاک تو هستم... پس بگذار تا از نگاه روشنت سیراب شوم... بگذار تا همیشه داشتن تو را فریاد بزنم... داشتن تو را...
خستگی هایت را به جان می خرم و برایت فرشی از قدر دانی می گسترانم تا گام های تو را ارج نهم... اگر لحظه لحظه ی بودنم را هم فدایت کنم، در برابر تو که تمام ارزش هایت را به پای من ارزنده ساختی، چون قطره ای ناچیز هستم در برابر اقیانوس خروشان... پس برایت حصاری از وجودم می سازم تا پاسبان خوبی هایت باشم... تا بدانی زندگی من فقط در کنار توست که معنا می یابد... معنا می یابد...
قبلنا پسره 15 سال میرفت زندان بعد دختره به پاش میموند ......
الان نمیشه بری سرکوچه ماست بخری!!!!!!