ارسالها: 24568
#281
Posted: 20 Apr 2014 18:21
بارش باران به گل بسیار باشد دیدنی
مادرم سیلی به گل زد دست من گل چیدنی
علتش پرسیدم از او گفت: ترسم بوی گل
از تو خوشبو تر شود هنگام گل بوئیدنی
گونه هایم نرمی آن اشک چشم احساس کرد
مادرم با گریه ی شوقش مرا بوسیدنی
غنچه در وقت شکفتن خوب و زیباتر شود
من هزاران غنچه دیدم مادرم خندیدنی
رقص گل با باد اگر آرامش آرد بهر دل
روح من آرام شد مژگان او رقصیدنی
مردم چشمش محبت را به رویم باز کرد
چشم خود زآن پس نمی بندم محبت دیدنی
لرزه بر کون و مکان افتد زآه مادرم
وقت آن بیماریم مادر زغم لرزیدنی
رنج دنیا را به جانش می خرید او زان سبب
رنج دنیاییم شود قسمت زمن رنجیدنی
هرچه در دست ودلش می بوده بخشیدش به من
من چه دارم بهر او جز جان خود بخشیدنی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#282
Posted: 21 Sep 2014 17:43
مادرم
در شیارهای صورتت
زاده شدم
گریه کردم
خندیدم
بزرگ شدم
شیار های صورتت عمیق تر شد
و تو
در شیارها
تمام شدی
مادر
تنها فرشته روی زمین
♣♣♣♣♣♣
قسم برجامه ی پاکی که از عشقت به تن کردم
که تا جان دربدن دارم فراموشت نخواهم کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 14491
#283
Posted: 9 Dec 2014 06:30
مــــــــادر
سالخوردگی دخترکی تنـــهاست
که عروســــکهاش
حرفــــــ میزنند ،
بزرگـــ میشوند ،
راه میافتند
و مـــــــیروند ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 103
#285
Posted: 20 Jan 2015 15:32
مادر نگاه خسته و تاریکت
با من هزارگونه سخن دارد
با صد زبان به گوش دلم گوید
رنجی که خاطر تو ز من دارد
دردا که از غبار کدورت ها
ابری به روی ماه تو می بینم
سوزد چو برق خرمن جانم را
سوزی که در نگاه تو می بینم
چشمی که پر زخنده ی شادی بود
تاریک و دردناک و غم آلودست
جز سایهی ملال به چشمت نیست
آن شعلهی نگاه، پر از دود است
آرام خنده مــی زنــی و دانم
در سینهات کشاکش طوفان است
لبخــنـــد دردنـاک تو ای مـــادر
سوزنده تر ز اشک یتیمان است
تلخ است این سخن که به لب دارم
مادر بلای جـــان تو مـــــن بودم
امّا تو ای دریغ گمان بردی
فرزند مهربـان تو من بودم
چون شعلهای که شمع به سر دارد
دائم ز جســم و جـــان تـو کاهیــدم
چون بت تو را شکستم و شرمم باد
با آن که چون خــــدات پــرستیــــدم
شرمنده من به پای تو می افتم
چون بر دلم ز ریشه گنه باریست
مــادر بــلای جان تو من بودم
این اعتراف تلخ گنــــه باریست
مهم نيست در عشق به وصال برسي
مهم اين است که لياقت تجربه کردن
يک عشق پاک را داشته باشي
ارسالها: 22
#286
Posted: 29 Aug 2015 13:48
بیمارم ، مادر جان !
می دانم ،می بینی
می بینم ، میدانی
می ترسی ، می لرزی
از کارم ، رفتارم ، مادر جان !
می دانم ، می بینی
گه گریم ،گه خندم
گه گیجم ،گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم ، بیدارم ، مادر جان !
می دانم ، می دانی
کز دنیا ، وز هستی
هشیاری ، یا مستی
از مادر ، از خواهر
از دختر ، از همسر
از این یک ، و آن دیگر
بیزارم ، بیزارم ، مادر جان!
من دردم بی ساحل .
تو رنجت بی حاصل .
ساحر شو ، جادو کن
درمان کن ، دارو کن
بیمارم ، بیمارم ، بیمارم ، مادر جان !
( اخوان ثالث )
har mojodi ro ke seda nadare dos daram
کسي باور نخواهد کرد
اما من به چشم خويش مي بينم
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداري که دارد خاطري از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خويش مي بينم
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ خیالش را
ارسالها: 344
#287
Posted: 29 Aug 2015 15:49
و ای مادر که یک عمره دلت با غصه دم سازه
صبوری های تو مادر ، منو به گریه می اندازه
مثل یک طفل خواب آلود ، من محتاج آغوشم
از آن لالایی هات مادر ، بخون بازم توی گوشم
برای سرنوشت من ، تو دلواپس ترین بودی
برای اشک های من ، همیشه آستین بودی
تو ای همیشه غم خوارم ، تو ای محرم ترین یارم
به نام نامی مادر ، همیشه دوستت دارم
نوازش کن مرا با دست که فرزند تو غمگینه
کی می خواد بعد از این تو قلب من جای تو بنشینه
گل من روزگار روزی تو رو از شاخه می چینه
در آغوشم بگیر مادر که رسم روزگار اینه ، که رسم روزگار اینه
گل من روزگار روزی تو رو از شاخه می چینه
در آغوشم بگیر مادر که رسم روزگار اینه ، که رسم روزگار اینه
برای سرنوشت من ، تو دلواپس ترین بودی
برای اشک های من ، همیشه آستین بودی
تو ای همیشه غم خوارم ، تو ای محرم ترین یارم
به نام نامی مادر ، همیشه دوستت دارم
نوازش کن مرا با دست که فرزند تو غمگینه
کی می خواد بعد از این تو قلب من جای تو بنشینه
تو ای مادر که یک عمره دلت با غصه دم سازه
صبوری های تو مادر ، منو به گریه می اندازه
مثل یک طفل خواب آلود ، من محتاج آغوشم
از آن لالایی هات مادر ، بخون بازم توی گوشم جهان بخش پازوکی
به حرمت لحظه ی میعادمون
کلام عشقو واسه من تازه کن
داد بزن عاشقم آی عاشقم
از عاشقیت شهرو پر آوازه کن
ارسالها: 148
#288
Posted: 3 Nov 2015 18:07
ای وای مادرم
نه ، او نمرده است.
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه ی من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق»
آهسته باز از بغل پلّه ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از این زیر پلّه ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچّه هاست
هرجا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته به زیر بال
هر شب در آید از در یک خانه ی فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام:
تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه ی مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا به داد ناله مظلوم میرسند
اینجا کفیل خرج موکّل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف می دهم که پدر رادمرد بود
با آن همه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پُر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده ، می شنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کلّه می زند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بدک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
امّا ندای قلب بگوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمیشود.
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه های شب.
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیک های صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است.
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه ی من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
او با ترانه های محلّی که می سرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من بساز و نَوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده کاشت
وانگه به اشک های خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
امّا پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریضخانه ، به امید دیگران
یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد.
در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین چکید
مادر بخاک رفت.
آن شب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه ی باغی نشسته بود
شاید که جان او به جهان بلند برد
آنجا که زندگی ،ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، که بدرقه اش میکند به گور
یک قطره اشک ، مُزد همه زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت.
آینده بود و قصه بی مادری من
ناگاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده ، دویدم به ایستگاه
خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو
می آمدیم و کله من گیج و مَنگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:
بردی مرا بخاک سپردی و آمدی ؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم بخنده درآیم ز اشتباه
امّا خیال بود
ای وای مادرم
شاعر: محمدحسن شهریار
ای غریبه باهاش دعوا نکن، سرش داد نزن، باهاش قهر نکن، دوستش داشته باش، اون .....؟
بخاطر تو ، منو فراموش کرد....!!!!!!
ارسالها: 148
#289
Posted: 18 Nov 2015 01:49
یاد دارم کودکی بودم خرد
با صدای گرم مادر
هر صبحدم
در میان بستری نرم و تمیز
می گشودم چشم بر نور سفید
می گشودم دل بر نور امید
یاد دارم سفره خانه ما
بوی سنت می داد
داخل خانه ما
جلوه ای زیبا داشت
از زن ایرانی
جلوه ای از یک شمع
ذره ذره می سوخت
و نداشت پرو ایی
که به آخر برسد
کودکم هوش بدار
قبر مادر اینجاست
جای مادر خالیست
دل من تنگ شده
مادرم دیگر نیست
ای غریبه باهاش دعوا نکن، سرش داد نزن، باهاش قهر نکن، دوستش داشته باش، اون .....؟
بخاطر تو ، منو فراموش کرد....!!!!!!