ارسالها: 1095
#131
Posted: 23 Sep 2012 14:26
خسته
آن تويي زنده ز شبگردي و مي نوشيها
وين منم مرده در آغوش فراموشيها
آن تويي گوش بتحسينگر عشاق جمال
وين منم چشم بدروازه ي خاموشيها
آن تويي ساخته از نقش دلاويز وجود
وين منم سوخته در آتش مدهوشيها
آن تويي چهره بر افروخته از رنگ وهوس
وين منم پرده نگهدار خطا پوشيها
آن تويي گرم زبانبازي بيگانه فريب
وين منم دوست زكف داده زكم جوشيها
آن تويي خفته بصد ناز بر اين تخت روان
وين منم خسته صد درد ز پر كوشيها
آن تويي پاي به هر چشم وقدم بوست خلق
وين منم خم شده از رنج قلمدوشيها
تا ترا خاطر جمعي است غنيمت مي عشق
كه نداري خبر از محنت مغشوشيها
پاك لوحي چو بر اين خلق خوش آيند نبود
به كجا نقش زنم اينهمه مخدوشيها
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 9253
#132
Posted: 11 Oct 2013 22:58
تهي
من در آن كوشش كه چون بندم دهان خويش را
دل در اين جوشش كه بفزايد فغان خويش را
شكوه ها هم مرهمي بر سينه ي مجروح نيست
در دهان بايد بسوزانم زبان خويش را
رنجها با نقش نو هر لحظه بر حيرت فزود
از كدامين رنگ بشناسم زمان خويش را
هر چه غم رنجم دهد در سينه جايش گرمتر
واي من كازرده سازم ميهمان خويش را
هر گلي افتد ز شاخي من بخاك افتم ز رنج
با نسيمي ميدهم از كف توان خويش را
چون شدم بي بال و پر خورشيد سوزانتر دميد
با پر خود هم نبستم سايبان خويش را
داغم از دشمن بدل افزون ولي ماندم تهي
روز سختي كازمودم دوستان خويش را
هر كه دامان پاكتر آتش بدامانتر بعمر
امتحانها كرده ام اين امتحان خويش را
ناله سوي عرش دارم از عذاب فرشيان
تا چه تيري در ميان بندم كمان خويش را
هيچ سيمايي بچشمم راستين نقشي نداشت
پوچ ديدم چون حبابي آرمان خويش را
چونكه سوزاندي خدايا شعله آنسانم ببخش
تا زنم آتش زمين وآسمان خويش را
جز غباري زين بيابان هيچ سو چشمم نديد
زآنكه گم كردم از اول كاروان خويش را
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 14491
#133
Posted: 1 Feb 2015 19:40
نقش رويا
اي جهان زشتخو اينقدر زيبايي چرا
با همه نادان نوازيهات دانايي چرا
سنگدل تر مي شوي با مردم آشفته بخت
مست دل بشكسته را بشكسته مينايي چرا
حال كاين دمسردي از تو نامرادان را نصيب
كامرانيها چو بيني گرم وگيرايي چرا
چون غمي را پروري با صد غرور آيي برقص
چون نشاطي آوري با نقش رويايي چرا
با توام اشك تسكين بخش خاطر شوي من
گاه نور و گه نقاب چشم بينايي چرا
من ندانستم چه طرح ورنگ ونقشي داشتي
يك شب اي شادي بخواب من نمي آيي چرا
حافظ اكنون پيش رويم يك سخن دارد بدل
كاي زمان ، صياد مرغان خوش آوايي چرا
سينه مالا مال دردش را كسي مرهم نبود
اي كس ما بي كسان غافل ز غمهايي چرا
در غبار خدعه ها چشمي چو آيد نقش بين
اي سكوت صبر ها خار نظر خايي چرا
كلبه خاموشم بتاب اي قرص ماه خوش خرام
پا بپاي اخترم پوشيده سيمايي چرا
جرعه اي ما را علاج اي ساقي آشفته مو
فارغ از لب تشنگان نوشيده صهبايي چرا
شمع بزم گرم ياران سالها بودم ولي
از من اكنون كس نمي پرسد كه تنهايي چرا
اي كه بر من از تو رفت اين رنجهاي بي لگام
اينزمان در سايه ديوار حاشايي چرا
اي رفيق روز شادي ، حال غمگينان بپرس
گشته ام ويران ويران ، غافل از مايي چرا
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#134
Posted: 1 Feb 2015 19:41
سوز وساز
ميگريم و مي خندم ، ديوانه چنين بايد
ميسوزم وميسازم ، پروانه چنين بايد
مي كوبم ومي رقصم ، مي نالم وميخوانم
در بزم جهان شور، مستانه چنين بايد
من اين همه شيدايي ، دارم ز لب جامي
در دست تو اي ساقي ، پيمانه چنين بايد
خلقم زپي افتادند ، تا مست بگيرندم
در صحبت بي عقلان ، فرزانه چنين بايد
يكسو بردم عارف ، يكسو كشدم عامي
بازيچه ي هر دستي ، طفلانه چنين بايد
موي تو و تسبيح شيخم ، بدر از ره برد
يا دام چنان بايد ، يا دانه چنين بايد
بر تربت من جانا ، مستي كن ودست افشان
خنديدن بر دنيا ، رندانه چنين بايد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#135
Posted: 1 Feb 2015 19:42
برگ آزادي
من كه مشغولم بكاردل ، چه تدبيري مرا
منكه بيزارم ز كارگل ، چه تزويري مرا
منكه سيرابم چنين از چشمه ي جوشان عشق
خلق اگر با من نمي جوشد ، چه تاثيري مرا
منكه با چشم حقارت عالمي را بنگرم
سنگ اگر بر سر بكوبندم ، چه تاثيري مرا
خامه ي قدرت بنامم برگ آزادي نوشت
اي اسيران زين گرامي تر، چه تقديري مرا
نام من در زمره ي اين نامداران گو مباش
بر سر امواج سرگردان ، چه تصويري مرا
نشعيه جاويد من از باده ي شوريدگيست
بهتر از اين مست خواهي ، با چه تخديري مرا
من بدين ويراني دل بسته ام اميد ها
عشق آباد ابد بادا ، چه تعميري مرا
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#136
Posted: 1 Feb 2015 19:44
گمگشته
بيان نامراديهاست اينهايي كه من گويم
همان بهتر به هر جمعي رسم كمتر سخن گويم
شب وروزم بسوز وساز بي امان طي شد
گهي از ساختن نالم گهي از سوختن گويم
خدا را مهلتي اي باغبان تا زين قفس گاهي
برون آرم سر وحالي به مرغان چمن گويم
مرا در بيستون بر خاك بسپاريد تا شبها
غم بي همزباني را براي كوهكن گويم
بگويم عاشقم ، بي همدمم ، ديوانه ام ، مستم
نمي دانم كدامين حال و درد خويشتن گويم
از آن گمگشته ي من هم ، نشاني آور اي قاصد
كه چون يعقوب نابينا سخن با پيرهن گويم
تو مي آيي ببالينم ، ولي آندم كه در خاكم
خوش آمد گويمت اما ، در آغوش كفن گويم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#137
Posted: 1 Feb 2015 19:47
گرد باد
چه گويم ، چها ديده ام سالها
اسيرانه ناليده ام سالها
كلامي پسند دلم اي دريغ
نه گفتم نه بشنيده ام سالها
من آن شمع خود سوز زندانيم
كه دزدانه تابيده ام سالها
چو ابر پريشان در كوهسار
چه بيهوده باريده ام سالها
در اين بو ستان در خور آتش است
گياهي كه من چيده ام سالها
ز بي مقصدي چون يكي گردباد
به هر سوي گرديده ام سالها
زلبها ي من خنده هرگز مجوي
من اين سفره بر چيده ام سالها
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#138
Posted: 1 Feb 2015 19:51
صبر خدا
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
همان يك لحظه اول،
كه اول ظلم را ميديدم از مخلوق بي وجدان
جهان را با همه زيبايي و زشتي،
به روي يكدگر، ويرانه ميكردم
***
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
كه در همسايه صدها گرسنه
چند بزمي گرم عيش و نوش ميديدم
نخستين نعره مستانه را خاموش آن دم ،
بر لب پيمانه ميكردم .
***
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
كه مي ديدم يكي عريان و لرزان،
ديگري پوشيده از صد جامه رنگين
زمين و آسمان را
واژگون مستانه ميكردم
***
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
نه طاعت ميپذيرفتم
نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز كرده
پاره پاره در كف زاهد نمايان ،
سبحه صد دانه ميكردم
***
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
براي خاطر تنها يكي مجنون صحرا گرد بي سامان
هزاران ليلي ناز آفرين را كو به كو،
آواره و ديوانه ميكردم .
***
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپاي وجود بي وفا معشوق را،
پروانه ميكردم .
***
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
بعرش كبريايي، با همه صبر خدايي
تا كه ميديدم عزيز نابجايي،
ناز بر يك ناروا گرديده خواري ميفروشد
گردش اين چرخ را
وارونه ، بي صبرانه ميكردم
***
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
كه ميديدم مشوش عارف و عامي
ز برق فتنه اين علم عالم سوز مردم كش
بجز انديشه عشق و وفا ، معدوم هر فكري
در اين دنياي پر افسانه ميكردم
***
عجب صبري خدا دارد !
چرا من جاي او باشم
همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته
و تاب تماشاي تمام زشتكاريهاي اين مخلوق را دارد
وگرنه من بجاي او چو بودم
يكنفس كي عادلانه سازشي ،
با جاهل و فرزانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد ! عجب صبري خدا دارد !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟