ارسالها: 1095
#21
Posted: 10 Jun 2012 09:58
خنده اجل
منظور چه از خلق جهان باني ما داشت ؟
کاينگونه سر بي سر و ساماني ما داشت
هر لحظه اجل خنده پر معني و تلخي
بر اين همه مغروري و ناداني ما داشت
خرم دل آنمرغ، کزين دام رها گشت
جز غم چه ثمر زندگي فاني ماداشت
هر ساز شنيديم که سوزي بدل افکند
ديديم اثر از ناله پنهاني ما داشت
تنها ره صحراي جنون عقده گشا بود
مجنون خبر از سر بگريباني ما داشت
آشفتگي بيد صفا بخش چمن بود
گاهي که شباهت به پريشاني ما داشت
بگذشت خليل از پسر اندر ره معشوق
اي کاش پدر هم ، سر قرباني ما داشت
افسوس که اين مرغ سبک روح دل ما
گر داشت غم ، از درد گرانجاني ما داشت
يک عمر اميد دمي آزاد پريدن
در کنج قفس ، اين دل زنداني ما داشت
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ویرایش شده توسط: mohamafariborz
ارسالها: 1095
#22
Posted: 10 Jun 2012 10:07
پند حکيم
چون سرانجام بجايي نرسيدن بايد
چند از اين شاخ به آن شاخ پريدن بايد
زينهمه گرد و غباري که بهر کوي بلند
روي هر پنجره صد پرده کشيدن بايد
باده تا شام ابد داروي درد خرد است
جان من پند حکيم است و شنيدن بايد
کسوت پاک اگر آنهمه بايد با کبر
در همين جامه ي آلوده خزيدن بايد
سالها پند بلب دم ز کرامات زديم
بنگر امروز چه هستيم که ديدن بايد
سر کشي ها مکن اي مست که اين ميکده را
سقف کوتاه چو بستند ، خميدن بايد
گاه ساقي چو برد نوبت ما را از ياد
بادب در قدمش رو، که دويدن بايد
يار ما تا برهش سر نرود ، دل ندهد
اين مقامي است که با جامه دريدن بايد
اينقدر جوش مزن ايدل سرگشته ز هجر
سعي بگذار که اينجا طلبيدن بايد
با همه علم و عمل چون و چرا نيز مباد
که در اين کار عبث، دست گزيدن بايد
صدق از عشق بجو اي همه پرهيز و ورع
جرعه اي نيز از اين باده چشيدن بايد
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#23
Posted: 10 Jun 2012 10:14
حوری بهشت
بقهر بزم یاران پاکشیدم
زبس رنج از غم دنیا کشیدم
چه شبهایی که نقش آرزو را
برروی پرده ی فردا کشیدم
چه فرداها که نومیدانه سر را
درون سینه ی شیدا کشیدم
گهی با اشک نقش دلفریبی
بر روی چشم نابینا کشیدم
گهی با ناله آه سینه سوزی
بسوی گنبد خضرا کشیدم
ندیدم چون نشانی از حقیقت
بتی در قالب رؤيا كشيدم
دو چشم مست اورا با دوصد ناز
خيال انگيز چون دريا كشيدم
درون سينه اش آتش نهادم
تو گفتي طور در سينا كشيدم
بر روي دوش او آشفته موئي
سيه تر از شب يلدا كشيدم
شدم مجنون وجاي سرمه در چشم
زخاك پاي آن ليلا كشيدم
جمالي همچو حوران بهشتي
به چشم خلق با پيدا كشيدم
به وقت باده نوشي چهره اش را
چو قرص ماه در مينا كشيدم
گهي در پرتو آيينه چشم
بسان طوطش گويا كشيدم
در آغوش نسيمش صبحگاهان
چو عطر ازنافه ي گلها كشيدم
به دنياي خيالش رو چو كردم
هزاران زشت را زيبا كشيدم
چو اين دنيا هم از پندارمن بود
چو مجنون خيمه در صحرا كشيدم
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#24
Posted: 10 Jun 2012 10:19
پای دیوار خیابان منوچهری
پای دیوار خیابان منوچهری، بود
پیر بشکسته قدی، موی سر و ریش سپید
ژنده ای کو شده از وصله، چو نقش شطرنج
بتن افکنده و دم بسته ز هر گفت و شنید
می دویدش چو جوان، خون به سر گونه ی پیر
گرمتر از تن هر عاشق دلخسته، تنش
شاهد زنده ای از، عزت طبع بشری
بود پیدا ز پس پارگی پیرهنش
بود سرمست ، ولی نی ز شراب اشراف
از مئی کو ز کف ساقی ایام گرفت
شکوه می کرد ولی نی ز جفای معشوق
ز اجتماعی، که ره از این همه ناکام گرفت
از سر و صورت ظاهر، به نظر میامد
هیچ، جز یک دل پرشور، ندارد به جهان
به شگفتم، چه به پیرانه سرش بود! که باز
زنده می داشت به دل، شوق هوسهای جوان
شاید از داغ جوانی به طرب آمده بود
که چنین بر سر زانوی هوس می رقصید !
آنچنان، پنجه به یک کهنه سه تاری می کوفت
که سر چنگ نکیسا، به سر چنگ کشید
پنجه آنقدر قوی داشت، که هر مایه نواخت
تار و مضراب، نبودش سر نافرمانی
ز آنطرف همچو نئی، ناله ی جانسوز از نای
سر همی داد یکی لهجه ی گرجستانی
بهم آمیخته بود این دو غم انگیز آهنگ
به دل رهگذران، وه که چه شوری می کرد
دم عیسای مسیح، آن همه اعجاز نداشت
که سر انگشت مسیحائی عوری می کرد
ز دلش ناله همی خاست، ولیکن نگهش
هر کجا در پی صاحبدل دیگر می گشت
غافل از شور دل رهگذری چون من بود
باز هم زمزمه می کرد و پی شر می گشت
هنری داشت در این جامعه، جرمش این بود
کاش چون بی هنران ، رنج هنر کمتر داشت
کاش مانند دگر مردم عاری زهنر
درس هوچیگری آن مرد هنر از بر داشت
آن زمان جای یکی پشت بنائی نمناک
تکیه بر صندلی و میز امارت زده بود
آنزمان با همه سازی به طرب می آمد
همه آهنگ ، به مضراب مهارت زده بود
آن طرف تر دو قدم، مرد کثیفی بر دوش
یک عبا پاره فکنده ست و به کف قرانی
آیه ها در طلب رزق ، قرائت می کرد
تا در آرد شکمی را ز عزای نانی
چه کس این شیوه پسندیده؟ که آیات خدا
مایه ی دست شود بهر تکدی، ای مرد
که طرفدار چنین جهل و فسادی باشد؟
که کند این همه بر علم، تعدی ، ای مرد
به خدا مکتب اسلام، نخستین درسش
کار در جامعه و حفظ حقوق بشری ست
ذلت و ننگ بر ان کس که به تن آسایی
در پی تقویت مکتب کوته نظری ست
رفت تا اوج زحل پای بشر، ای مردم
به خود آیید اگر مرد خدایید شما
جرم بیگانه به ویرانی ایران هیچ است
زور و زر جوی وطن سوز، شمایید شما
تا شمایید بر این شیوه ی آزاده کشی
هیچ کس خوارتر از اهل هنر، نیست که نیست
جز طنابی که گلوگاه شما را بندد
به خدایی خدا ، راه دگر نیست که نیست
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#25
Posted: 10 Jun 2012 10:20
پند روزگار
یک داستان بشنو از روزگار
ازاین باخرد پیر آموزگار
درختی کهن، با نهالی جوان
چنین گفت، کای شاخه ناتوان
تو با چند برگی که داری ببر
زگلگشت گیتی چه داری خبر؟
بهاری مگر بیشتر دیدهای ؟
از آنهم ندانم چه فهمیدهای!
نسیمی ملایم چو جنبد زجای
تو نورسته با سر درآیی ز پای
دوصد سال،گشت جهان دیدهام
زخود سایهها گسترانیدهام
بسی خسته در سایهام آرمید
یا عشق،در پای من شد پدید
کنارم هزاران بساط طرب
زهر دسته گسترده شد روز و شب
چه شبها که میعاد گه بودهام
چه اسرار دلها که بشنودهام
گهی قهر دیدم گهی آشتی
زدلدادگان هر چه پنداشتی
بهر شاخهام بسته صد شاخ شد
دهان در دهان عمرم افسانه شد
بجسمم بجا مانده در روزگار
زهر رهگذاری یکی یادگار.
چرا اینقدر خود پسندی کنی
توبالا بلند از چه پستی کنی
جهاندیدهای خویشتن دار باش
بکوچکترانت کم آزار باش
زخود هرچه گفتی شنیدم همه
گواه سخنهات دیدم همه
از آنجا که خود بی ثمر ماندهای
خودت را نظر کردهای خوانده ای
گرفتم که بادی زجایم بکند
ربونیم دید و زپایم بکند
زمانه به کام ستم پیشهای
چه بر خاک افکنده ؟ بی ریشهای
سبکبارم از افتادن چه باک
به آزادگی سرنهم روی خاک
سری کو اسیر تعلق بود
گرفتار رنج و تملق بود
بدام حوادث، که خوشحالتر؟
تذروی، که باشد سبکبالتر
تو،از قدرت خود بپا نیستی
بنایی تو صاحب بنا نیستی
اگر پشت این پرده رازی نبود
بعرفان و حکمت نیازی نبود
زحکم خدایی چنین رو متاب
من و تو زیک چشمه خوردیم آب
برآمد زکهسار سیلی مهیب
چو دیوی دوان،بر فراز و نشیب
بغلتید و هی سنگ بر سنگ کوفت
بسرهای نخوت ،سر جنگ کوفت
چنان با درختان مغرور کرد
که سرپنجه فیل با مور کرد
درخت کهن، بر سر رهگذار
نه تاب قرار و نه پای فرار
قضایش ، برافروخت فانوس مرگ
به گوش آمدش، بانگ ناقوس مرگ
نهال جوان هی خم و راست شد
نه بر او فزون و نه زو کاست شد
به لطف و نرمی از آن ورطه جست
درخت کهنسال از بن شکست...
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#26
Posted: 10 Jun 2012 10:21
راه هستی
راه هستی، هر کسی پیمود و رفت
عقده ای بر عقده ها، افزود و رفت
جز من حسرت نصیب بی قرار
هر مشقت کش دمی آسود و رفت
آتش عشقی که در دل داشتم
سوخت جانم را و خود شد دود و رفت
مُرد دیگر، در من آن شور و امید
جسم بی تاب مرا، فرسود و رفت
یار بردارد فغان، کاین نامراد
دیدگان با خون دل آلود و رفت
حاسدی زآنسو، بگوید کای دریغ
کس ندید آزار این محسود و رفت
خویش، می گرید که چشمم کور باد
عزت من بود این موجود و رفت
طایر افلاکی این خاندان
بال و پر زین خاکدان، بگشود و رفت
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#27
Posted: 10 Jun 2012 10:30
ای حریفان مجلس آرایی کنید
ای حریفان مجلس آرایی کنید
تا زمان باقی است.شیدایی کنید
قصه ی من. درس مهر است و جنون
گوش بر این ناله ی نایی کنید
آخرین منزل چو خاک تیره گشت
تیره بختید ار من و مایی کنید
هر کجا جمعی است. نیرنگ است و رنگ
خو چو من. با درد تنهایی کنید
چون شدید آماج سنگ کودکان
ای کبوترها! شکیبایی کنید
آخرین دم از قفس چون پر زدم
پر زنان با من هم آوایی کنید
دیگرآن دم. بازگشتم .نیست.نیست
ناله ای در کوه و دشتم .نیست .نیست
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#28
Posted: 10 Jun 2012 10:31
سوال
بر دوش من اين عمر ، وبال است وبال است
سوداي وصال تو محال است محال است
تقرير کمال تو ، جنونست جنونست
تصوير جمال تو ، خيال است خيال است
هر جود که با ترک وجود است ، وجود است
هر بود که با ترس زوال است ، زوال است
ما در نظر يار حقيريم حقريم
اقرار بنقص ، عين کمال است کمال است
حال دل ما ، هيچ مپرسيد مپرسيد
بشنيدن اين قصه ، ملال است ملال است
خون دل عشاق ، بنوشيد بنوشيد
اين باده به هر بزم ، حلال است حلال است
تنها نه گدايان سر کوچه ملولند
هر چيز بخواهيد ، سوال است سوال است
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#29
Posted: 10 Jun 2012 10:32
تقدير
ای وای،در این دار فنا خستگی ما
چیزی نبود جز غم دلبستگی ما
چون ساعت رفتن برسد،الفت هستی
صد پاره شود با همه پيوستگی ما
ما جمله،اسیران من و مایی خویشیم
اینجاست،همان علت صد دستگی ما
افسوس که با قید تعلق خبری نیست
زآزادگی مطلق و وارستگی ما
نیک و بد تقدیر که تغییرپذیر است
تعبیر شود،پستی و برجستگی ما
این عقربه تند زمان است که می خندد
بر راه دراز و قدم آهستگی ما
در عین جوانی،بشگفتند یکایک
پیران جهاندیده ز بشکستگی ما
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#30
Posted: 10 Jun 2012 10:33
ساقی عشق
سر درون سینه بردم تا ببینم خویش را
طعمه دندان گرگ آز دیدم میش را
هرکه از این خوان هستی جرعه نوش غفلت است
آخرش چون من بجان باید خریدن نیش را
پرتوی در راهم افکن، ای چراغ عافیت
تا بجویم مقصد افتاده اندر پیش را
عمر سودا نیست، ای سوداگران خود پرست
بیشتر جو، بیشت ردارد زیان بیش را
جان بدر برد آنکه سودای جهانداری نداشت
ای جوان کن گوش پند پیر خیر اندیش را
گر سری آزاده میخواهی رها کن زور و زر
این تعلقهاست کافزون می کند تشویش را
ساقی عشق است تا باقی در این نیلی رواق
کس نمیبیند تهی پیمانه درویش را
سوختیم در انتظارت ای طبیب اشتیاق
مرهمی کو تا کند تیمار، قلب ریش را
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد