ارسالها: 24568
#151
Posted: 9 Nov 2013 15:21
توقیف
شکایت کرده از تو مردم چشمانم آقا
تو توقیفی به حکم قاطع دستانم آقا
به رگبار نگاهت بسته ، قتل عام کردی
قرار آنچه در پرونده ات میخوانم آقا
قرار آنچه در پرونده روی تو خواندم
تو تهدیدی برای چهره ی خندانم آقا
بده دستان احساست که میبافم برایش
دوحلقه دستبند از رشته زلفانم آقا
بجرم دهشت افگندن حوالی دل من
تمنای ترا من متهم میدانم آقا
اگر در دادگاه باورمن عهد بستی
یک عمری میشوی محبوسی زندانم آقا
**** اقلیما آریندخت ****
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#152
Posted: 9 Nov 2013 15:24
خيلی زود ...
سکوت چشم های خسته ام, فرياد خواهد شد خيلی زود
غزل در لابلای قلب من, آباد خواهد شد خيلی زود
ز سوز ناله هایم سيب ها در شاخه می لرزند, می افتند
و تو سنگی, بلی اين سنگ هم برباد خواهد شد خيلی زود
شبی در خاطرات خويش «می» نوشيده بودی از دل تنگم
که اين ميخواره گی, دربزم ما ايراد خواهد شد خيلی زود
کسی معتاد رنگ سرخ دو خط هلال سبز رنگ توست
و «او» از بند ترياک لبت آزاد خواهد شد خيلی زود
دلم جاری تر از ليلی ترين دشت بهار بلخ تا آموست
کی می دانست آهو بره هم صياد خواهد شد خيلی زود
صدای «نخل» مي آيد که مردی زهره را در چاه مي خواند
و چشم چاه مي گريد, «علی» شياد خواهد شد خيلی زود
سبک مي گشت «نی» بر تارک «ديواد» مي رقصيد و مي خنديد
کی مي دانست اين «نی» قاتل «ديواد» خواهد شد خيلی زود
**** علی ادیب ****
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#153
Posted: 3 Mar 2014 14:51
زندگینامه صوفی عشقری
غلامنبی عَشقَری در سال ۱۲۷۱ خورشیدی در شهر کابل دیده به جهان گشود و در نهم تیر سال ۱۳۵۸ خورشیدی در ۸۷ سالگی با زندگی بدرود گفت.
وی هنوز نخستین سالهای کودکی را سپری نکردهبود که پدر، مادر و برادرش را از دست داد.
او از ۱۸ سالگی به شاعری روی آورد. در سال ۱۲۹۳ خورشیدی غلام نبی نخستین شعرش را به تخلص عشقری سرود. بسیاری از اشعارش در روزنامههای آن زمان به چاپ رسید و ۷۰ سال تمام به شاعری پرداخت.
در سال ۱۳۳۵ شغل صحافی را برگزید و با کتاب سروکار پیدا نمود و بعداً بزمهای شاعرانه برپا مینمود و بالاخره در ۹ سرطان ۱۳۵۸ خورشیدی صوفی غلام نبی عشقری به عمر هشتاد و هفت سالگی درگذشت و در شهدای صالحین به خاک سپرده شد.
سبک شعر عشقری در دو گونه بود. دستهای از اشعار او در سبک ادبی استوار هستند و دستهای دیگر با بهرهگیری از واژگان زبان عامیانه سروده شدهاست .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#154
Posted: 3 Mar 2014 14:52
پرستش
داری خبر که از دل و جان می پرستمت
مانند بت پرست بتان می پرستمت
دنيا و دين من همه برباد دادۀ
باشی اگرچه دشمن جان می پرستمت
گاهی به ديده جلوه گری گاه بر دلم
يعنی که آشکار و نهان می پرستمت
من ديده و شنيده به ياد توأم مدام
با چشم و گوش و کام و زبان می پرستمت
هرچند اين زمان به صف شيخ فانيم
دارم به کف چو رطل گران می پرستمت
شد سالها که دامن نازت گرفته ام
باور بکن چو روح و روان می پرستمت
ای ساده رو کشيدۀ خط، مخلصم هنوز
در موسم بهار و خزان می پرستمت
جای پرستش تو مشخص نکرده ام
در کعبه و به دير مغان می پرستمت
آبادی و خرابی سد راه عشق نيست
بر هم خورد زمين و زمان می پرستمت
می گفت دوش با صنم خويش عشقري
تا بر من است تاب و توان می پرستمت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#155
Posted: 3 Mar 2014 14:56
اهل هنود
از بار درد سرو قدم بی نمود شد
يعنی که عمر من به غمت خاک و دود شد
رنگ رُخت ز ديدنم ای گلعزار من
بهر چه سرخ و زرد و سفيد و کبود شد
يک عمر بسته بود به رويم در سبب
گشتم چو نا اميد برايم گشود شد
دانی که نقش پای کسی ديده ديده ام
در هر زمين که جبهه من در سجود شد
مجنون به ياد ديدن ليلای خويشتن
رفت آنقدر ز خود که باو يک وجود شد
از کشت زندگانی آنکس چه گل کند
عمرش که صرف در غم بود و نبود شد
چون پول رشوه خواريش از حد بلند رفت
بر دادن اجاره و در فکر سود شد
برده ست برهمن پسری دل ز عشقري
ز آن خاکروب کوچهء اهل هنود شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#156
Posted: 3 Mar 2014 14:58
سفر
تو رفتی در سفر هوش از سرم رفت
دلم از سينه، جان از پيکرم رفت
حد و اندازه اش را من ندانم
چه مقدار اشک از چشم ترم رفت
چو آمد غم سر غم از فراقت
می عيش و طرب از ساغرم رفت
زمين در چشم من شد تيره و تار
تو پنداری به گردون اخترم رفت
چو ديدم منزلت را بی تو گفتم
صدف خالی بماند و گوهرم رفت
ز بس بودم به ياد تو شب و روز
ز دل اوراد و ورد ديگرم رفت
ز پرواز عشقری افتادم آخر
چو تاب و طاقت بال و پرم رفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#157
Posted: 3 Mar 2014 14:59
چه شد؟
ای که بودی چند روزی خوبرو، مويت چه شد؟
ناز می کردی بزلف و کاکلت، رويت چه شد؟
بودی شهر آشوب شهر و دلربايی داشتي
آن رموز چشم و ايماهای ابرويت چه شد؟
بهتر از کبک دری رفتار و گفتار تو بود
عارض برگ گلاب و تار گيسويت چه شد؟
زشت و زيبای جهان می گفت پيشت رام رام
رشته زنار و زلف و خال هندويت چه شد؟
آنکه با تو داشت الفت دور ماند از محفلت
آه بين آتش رشک شب طويت چه شد؟
گشت معلومم که با تو مدعايی داشتند
قاب چينان خوش آمد گو ز پهلويت چه شد؟
کاروان پر جرس از بار قالين داشتي
می نمودی زرکشی سنگ ترازويت چه شد؟
خانمانت از چه باعث عشقری برباد رفت؟
باغ و بستان داشتی، سرو لب جويت چه شد؟
دست با ديوار حالا عشقری در گردشي
طاقت و تاب و توانايی بازويت چه شد ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#158
Posted: 3 Mar 2014 15:00
هنوز
بر آفتاب طعنه زند روی او هنوز
گيرد خراج چين و ختن موی او هنوز
بيگانه وار چشم وی است آشنای من
در عين حال می رمد آهوی او هنوز
گويند طوی ليلی و مجنون به محشر است
بگذشت هزار حشر و نشد طوی او هنوز
گويند خون ناحق فرهاد می چکد
از بيستون و تيشه و از جوی او هنوز
شد قرنها که کوهکن از بيستون گذشت
در کوهسار هست هياهوی او هنوز
جان و جهان به کفهء يوسف نهاد عشق
پا در هواست سنگ ترازوی او هنوز
هرچند ما و يار به پيری رسيده ايم
چون بيد لرزه ام بود از خوی او هنوز
آيا چه ديده عشقری زان يار بيوفا
مانند کعبه طوف کند کوی او هنوز
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#159
Posted: 3 Mar 2014 15:05
وصال
بوصل یار اگر در می گرفتم
کنون باج از سمندر می گرفتم
مگر من هم بجایی می رسیدم
ز بال عشق اگر پر می گرفتم
اگر مکتوب شوقم گم نمی شد
جوابش از کبوتر می گرفتم
بیاد چشم مخمور تو عمری
ز هر میخانه ساغر می گرفتم
مرا با شاه مردان می رسانید
اگر دامان قمبر می گرفتم
مرا یکدم غم عشق تو نگذاشت
که کار و بار دیگر می گرفتم
دل خود دود می کردم چو اسپند
به دورت گشته مجمر می گرفتم
اگر یار «عشقری» می کرد یاری
ز نخل عمر خود بر می گرفتم
نصیب من نمی شد سرخ رویی
ز تیغ یار اگر سر می گرفتم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#160
Posted: 3 Mar 2014 15:08
سوخت
من نمی گويم که تنها ساغر و پيمانه سوخت
بلکه برق روی آن ساقی می و ميخانه سوخت
گرچه مجنون خاک شد اندر غم ليلای خويش
ليک در سودای شيرين کوهکن مردانه سوخت
پير کنعان را نبپنداری که تنها داغ شد
از غم يوسف زليخا با سر و سامانه سوخت
ای جفاجو حال مرغ دل چه پرسان می کني
شمع رخسار ترا تا ديد چون پروانه سوخت
بسکه دل از رشک همچون زلف جانان تاب خورد
در کف مشاطه آه آتشينم شانه سوخت
آن حکايت های شيرين يک قلم از ياد رفت
تا دچار عشق گشتم دفتر افسانه سوخت
رحم نامد عاقلی را بر جنون آوارگان
بر سر هشيارها آخر دل ديوانه سوخت
اين دل ناشادم حاصل جز ندامت بر نداشت
در زمين شوره زار بختم آخر دانه سوخت
با بتان شعله خو از بسکه جوشيد عشقري
برهمن وار عاقبت در بين آتشخانه سوخت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند