ارسالها: 285
#41
Posted: 6 Aug 2012 19:48
من که حیران توام وقتی تبسم میکنی
رعشه بر جان میزنی در دل تلاطم میکنی
تازگیها مینشینم پای حرف چشم تو
نرم نرمک شعر باران را ترنم میکنی
چشم من در خلوتت گاهی اگر سر میزند
تو چرا شک میکنی، سوء تفاهم میکنی
اتفاقاً بیشتر حرف تو را میزد دلم
خاطراتی را که در باران تبسم میکنی
با خلوص چشمهایت صحبت از اشراقها
از سماع ساقههای سبز گندم میکنی
راستی! گنجشکها با بیقراری میپرند
در وسیع دیدگانت؟ یا تو هم میکنی
ای بهار مهربانم! با طلوعت در زمین
روشنی را جمعه فردا تکلم میکنی
سید حکیم بینش
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
ارسالها: 285
#42
Posted: 8 Aug 2012 16:56
گنج قناعت
ازشکست دل, وجــود پـر شرر داریم ما
همچو ابری ناقــراری چشم تـر داریم مـا
جلوه ء عشـق است در آئینه ء اجـزای ما
از گلستـان محبـــت گل بـه سر داریم مـا
تا ادبگاه صبــوری مرغ دل پیمـوده اسـت
از بسـاط گنج تقــوی تــاج ســرداریـم ما
قطره هـای خـون دل دامان مارنگین کنـد
لاله ســان از دشت غم داغ جگرداریم ما
فقـر گیـتی کـم نسازد ثـروت هستی ما
زانکه ازگنج قنـا عــت سیــم وزرداریم ما
درهــوای ذوق پروازش دل وجـان باختیم
غافلیم ازخــویش,کـزوبـال و پـرداریم مـا
تا رهی هستی(عزیزه)تاروناهمواراست
پــای پــراز آبـلـه انــدرسفــر داریــم ما
تنـد بــاد حــوا د ث
امشــب کـه دلم را هـــوا ی د گــر اســـت
در سینه چنانست که شورش به سراست
در گــوشــه ی ویــــرانـــه ی متــروک تنـــم
دارد هــو س و در طلــب بــال وپــر اســت
از خــم خــم صیــاد و کمیــنگــاه فـریـــب
از حلقــه و دام و خــطــرش بی خبراسـت
صــــد فـتـنه ز آغــوش فلـک ســـر بکشــد
تنــد بــاد حــوادث همـه جـا در گــذر است
دربــاد یــه ی دهــر مــــران تــوسـن ظـلـم
تــا دا ور حـــق بــاز رس و داد گــر اســـت
بــر خیــز(عزیزه) رهـــی مقصــــود گشـای
کـا مــروز دگـــر فرصــت و فــردا دگـر است
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
ارسالها: 285
#43
Posted: 8 Aug 2012 16:59
گيسوان دختران وطنم
برايت مي سرايم شيوني با ساز افغاني
كه آتش را برقصي از خط دامن به پيشاني
برايت يك بغل مي آورم غلتيده از شهرم
كه گيري سخت در آغوش و گردي خواجه غلتاني
برايت كاسه اي مي آورم از شربت كابل
كه از دستم بگيري مست و در جانت بريزاني
برايت سوسني مي آورم از درة پغمان
كه آن را در نظر بيني و در وصفش فروماني
برايت لحظه اي مي آورم از صبح لوگر تا
خودت را با خيال تازهاي در آن بپيچاني
برايت جرعه اي مي آورم از آتش غزنه
كه بر انگشتر مردانه ات ياقوت بنشاني
برايت سرمه اي مي آورم از قلّة پامير
كه لاي پلك بگذاري و چشمت را بپوشاني
برايت تحفه اي مي آورم از باستان بلخ
كه بيني روي آن زرتشت را با مزدك و ماني
برايت گوشه اي ميآورم از زلف رودابه
كه رستم را بگرياني و زالش را بگرياني
برايت گريه اي مي آورم از مردمان چشم
به روي شانه مي ريزانمت لعل بدخشاني
نميدانم چرا هر دم به خوان كهنة روحم
بلاي ياد ميهن باز مي آيد به مهماني
اگر غم بي هويت بودن و بي ميهني باشد
چقدر از غم جدا بودند فردوسي و خاقاني
گشايش برنيامد از سراغ عالم باقي
كمي فرصت به دست آوردهام از عالم فاني
كفي از بيخودي برداشتم تا خود بنوشانم
جواني را كه در جان خودم گشته است زنداني
نفس را پاك مي خواهم كه از سينه برون آيد
كه من قصد كسي دارم، هماني را كه ميداني
براي ديدن آيينه ات هر گام، مجنونم
تويي هم ليلي اول، تويي هم ليلي ثاني
نماز چشمه اي خستة من را اجابت كن
چه در آيين بودايي، چه در كيش مسلماني
مرا در كاروان غمزه مي انداز و ميسوزان
كه بي تو اين رباطم مي گذارد سر به ويراني
مرا يك باديه آهنگ از ناخن بريزان تا
فراموشم شود از زندگي اين رنج طولاني
تو را يك سايه مي خواهم كه با من مهربان باشي
تو را مي گويم اي غم، اي زمستان، اي زمستاني!
ضيافت كرده بودي خاطرم با خاطر ميهن
ضيافت كرده اي اينك دلم را با گرانجاني
رگ وهم خودم را با دَم تيغ تو ميبُرّم
پذيرا مي شوم ياد تو را با چشم باراني
وطن! با گيسوان دخترانت رخت ميبافم
تو را اين بار مي پوشانم از لختي وعرياني
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
ارسالها: 285
#44
Posted: 8 Aug 2012 17:02
نينواز نور
شب بی تو از ستاره صدايی نميرسد
آوای ماهتاب به جايی نميرسد
در گوش سنگزار سياهی درين سکوت
از نينواز نور نوايی نميرسد
زين رود بار حادثه چون بگذرم که
هيچ
بر فرق پيل موج عصايی نميرسد
چندين بهار آمد و اما در اين چمن
يک سبزه هم به نشو نمايی نميرسد
در خونزمين دود به جز بوته های دود
سرو بلند سبز قبايی نميرسد
پُر گشته گوش دشت ز فرياد اهرمن
نوری ز چلچراغ درايی نميرسد
تلاوت خورشيد
از پيش من سپيده دمان کوچ می کند
شب ميرسد سپيده ء جان کوچ ميکند
هر جا که بود همهمه يی شاد زنده گی
از شاخه های سبز جوان کوچ ميکند
چشمان سبز باغ لبالب ز گريه است
آب روان ز جوی روان کوچ ميکند
تا مرگسار حادثه زين خاکدان سوگ
يک آسمان ستاره شبان کوچ ميکند
شب هر کجا به گوش سحر طبل ميزند
از کام آفتاب زبان کوچ ميکند
گلواژه های شعر بلند ديار من
تک تک ز خاطرات زمان کوچ ميکند
سيلاب وار حادثه يی ميرسد ز راه
کوه گران چو پيل زمان کوچ ميکند
من نورم و تلاوت خورشيد ميکنم
زين شيشه عطر باده چسان کوچ ميکند
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
ارسالها: 531
#45
Posted: 8 Sep 2012 19:03
دراز کشیده ام بر تخت
و به سقف می بینم
که آینه یی روشن است
تو خوابیده ای
به اندازه سلسله کوههای اورست خوابیده ای
و به اندازه کوههای هندوکش خوابیده ای
و به اندازه ی آبهای آرام خوابیده ای
تو خوابیده ای
و رودخانه خوابیده است
ناجوهای پشت کلکین خوابیده اند
گنجشک ها نیز به احترام سکوت کرده اند .
تو خوابیده ای
انگشتانم به گونه هایت خیره ماندهاند
اما پیش رفته نمی توانند
چیست اینکه می توانم به تو دست بکشم؟
و نمی توانم به تو دست بکشم.
محبوبم
به تلخی این رابطه ایمان دارم
که عشقبازی ما میان همهمه صداها و آدمهاست
که عشقبازی ما با نگاه است.
"الياس علوي"
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است
ارسالها: 106
#46
Posted: 8 Sep 2012 19:28
لحظاتی هست
استخوان های اشیا می پوسد
و فرسودگی از در و دیوار می بارد
لحظاتی هست
نه آواز گنجشک فروردین
نه صدای صمیمی از آن طرف سیم
و نه نگاهِ مادر در قاب
قانعت نمی کند
زندگی
قانعت نمی کند
و تو
به اندکی مرگ احتیاج داری
الیاس علوی
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
ارسالها: 531
#47
Posted: 10 Sep 2012 00:06
واژه ها چه نا آرام ، درفضای سکوت ودرد
درهجای آخر ِ این بیت ، می دَود زنی ولگرد
سرکش است ونا آرم ، می رود به عمق شعر
هرچه می زنم فریاد، گرچه گفته ام برگرد
درمیان شعرپنهانم ، می زند مرا آتش
من که دارم ایمانی ، بر شروع فصل ِ سرد
من درون آتش سوخت ، بسته شد اجاق شعر
زن به صحنه تنها شد ، بند گشت نسل مرد
مدتی گذشت زن مرد و درکنارمن خوابید
روی قبرما علف روئید ، لاله های سرخ وزرد
نامه ی به سمت چپ ما گناه می کردیم
ناگهان فرشته ی آمد ، سینه ی مرا بوکرد
چیز تازه ی نفهمید و سینه ی مرا بشکافت
دیگری رسید آنجا ، با خودش طناب آورد
دست های ما را بست ، روی دارمان آویخت
عاقبت سر دار است ، روزگار هر ولگرد
"سيد سكندر حسيني"
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است
ارسالها: 531
#48
Posted: 10 Sep 2012 00:27
آنگاه در لباس گل از جو در آمدی
شب بود پس به هیات شببو در آمدی
میخواستی بپیچی گل کافیت نبود
با باد صبحدم به تکاپو در آمدی
آهویی آمد آب بنوشد تو را گرفت
با عطر خویش در تن آهو در آمدی
پس دشت دشت دشت گذشتی و ظهر با،
آب از رگان مردهی آهو در آمدی
من سنگ بودم آب که آمد مرا گرفت
با جان من به شکل پرستو در آمدی
در آسمان - گرفت کسی مان شکار کرد
ابری دهان گشود و تو آن تو در آمدی
من بر زمین چکیدم و تو سالها گذشت
تا با هجوم مه به هیاهو در آمدی
عصری مهت نشاند دوباره به کتف من
با دست رشد کردی با مو در آمدی
وقت غروب باز من و تو جدا شدیم
با جنگل مبارک گردو در آمدی
با شاخ و برگ درد شدی درد سر شدی
با میوهات به شیشهی دارو در آمدی
شب شد، درخت ماندی نه مه شدی نه ماه
نه در لباس یک گل شببو در آمدی
"سيد رضا محمدي"
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است
ارسالها: 531
#49
Posted: 10 Sep 2012 01:06
غــــزل
با گردش نگاه تو مستانه شد غزل
در چنگ لحظه ها چه صمیمانه شد غزل
انگور گشته پخته و شهدش به جام ماند
در بین پنجه های تو پیمانه شد غزل
احساس زن به قید ماند و آه و درد
کز دست روزگار که مردانه شد غزل
با هر کلام حافظ آتش بیان عشق
مهمان شامهای غریبانه شد غزل
بر زلفان خسته ً شعر زمان ما
سر پنجه های پر فتن شانه شد غزل
چوپان سر نوشت که زد نای عشق را
آه خدا شنید و دیوانه شد غزل
در نقش پایهای تو خوابید نا انید
با واژه های شاد که بیگانه شد غزل
فــریبا آتش صادق
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است
ارسالها: 531
#50
Posted: 10 Sep 2012 01:42
عکسی بگیر حسرت آن ماه پاره را
اندوه ماه را و نگاه ستاره را
تصویر کن زغربت اولادِ آدمی
شعری بخوان همان غزلی درد واره را
تابوت را به شانه نگهدار نازنین !
بعدش بیارواژه ی تلخ هزاره را
بهسود و بامیان و ارزگان ، خبرچه شد؟
چایی بنوش بعد ببين ماهواره را
اخبار پخش کرد خبرهای مرگ را
تصویر کودکان ِ همه پاره پاره را
شاعر اگرچه دولت ما عاریت گرفت
راحت بگوی ودور بریز استعاره را
"سيد سكندر حسيني"
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است