ارسالها: 531
#73
Posted: 21 Jan 2013 14:52
در به در، خاك به سر، كشته، كبابش كرديد
كور گرديد كه بسيار عذابش كرديد
خانه اي را كه سزاوار پرستيدن بود
مرگتان باد كه خَستيد و خرابش كرديد
مادري را كه به جز رنج به سر بر نكشد
گيسوانش ببريديد و عتابش كرديد
هر كسي را كه اميدي و تمنایي داشت
ماتمي داده و با زخم، مجابش كرديد
خواهري را كه دعاگوي جواني تان بود
داغ در داغ، به خونابه، حجابش كرديد
كودكي كاو به لب از خنده، چراغي افروخت
طعمهي آتشي از سرب مذابش كرديد
آنچه كه بود ز فرهنگ و شرف، آدم را
اندر اين شهر به يك «هيچ!» حسابش كرديد
و آنچه كه از سر وحشت به جهان كس بِنَديد
آوريديد به اين خطه و بابش كرديد
""عبدالقهار عاصی""
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است
ارسالها: 531
#74
Posted: 28 Jan 2013 20:54
*ملای قندهاری*
تاریخ را ورف می زنم
و پالتوی ملای قندهاری را می تکانم
شاید چشم های پدرم پیدا شود
و سینه دختر همسایه مان
شایدم سرهای کودکان محله مان
در مسحد ها دفن باشد
و مادران تا به زانو به گریه نشسته اند
و معصومه هنوز هم
دنبال آبرویش می دود
و" صادق سیاه" هنوز نگاه می کند به برچی
ملای قندهاری
در رگ هایم راه می رود
و دین را از چشم هایم بیرون می کشد
می گذارد روی کله منارها
ببخشید
اسلام را در کجای کفش هایت پیدا کنم
شاید در دست های خونین ات
و بهشت را در آغوش زن ات
می گویند تو با عبدالرحمن نسبتی داری؟
پدرانت باهم شراب می نوشیدند
و به تماشای زیباترین کله منارها می نشستند
و تو با زیباترین دختر ایرانی
عکس یادگاری می گیری
و شب را با کافکا می خوابی
...............
...............
.............
بعضی حرف هارا قورت دادم
تا کسی دلخور نشود
پکی به سیگارم می زنم
و شاهین گوش میدهم
(حاجی برای ما جا نماز آب نکش)
و پلک هایم را می بندم
افشار۱
چنداول۲
برچی۳
در من فرار می کنند
من در هجوم سگان ملای قندهاری می میرم
خدا رحمتم کند
""علی شریفی(سحر)""
پ.ن:نام مناطقی از کابل که در آن علیه هزاره ها و شیعه ها کشتار شد.
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است
ارسالها: 531
#75
Posted: 2 Feb 2013 22:09
*ترانه باران
بادها، خاكستري
درختان، تاريك
انتشار شب
از چرخش عقربه ها
از لوله تفنگ ها
و ذهن مردمان
شب همچنان رو به غلظت است
و شاعري مي خواهد آفتاب باشد.
*محبوب من!
نيمي از كلماتم
پروانه هايي مي شوند
و بر دست هاي تو مي نشينند
و نيمي ديگر
دستمالي سپيد
تا اشك هاي كودكان كابل را
از گونه هاي ماه بچينند
در اين شب غليظ
آفتاب تو
بر سرزمين هاي جنگ تو تابيده است
و بر سرزمين هاي عشق
بر سربازي كه آخرين نفس هايش را بپيچاند
در آخرين گلوله اش
و شاخه گلي كه هنوز بر گورش تازه است
بر «شانه هاي زخمي پامير»
و گيسوان رها در خون كابل
بر درختان تاريك
و ذهن سياه مردمان
*محبوب من!
بگذار گيسوانت جاري شوند
بر شانه هايم
شايد نغمهء پرندگاني
كه در لابه لايش، لانه دارند
تفنگ ها را از اطرافم رم بدهد
بادها خاكستري
درختان تاريك
صداي تفنگ ها
ذهن مردمان را خشكانيده است
و شاعري كه مي خواست آفتاب باشد
ابر مي شود
شايد باز هم جهان را
اشتياق شنيدن ترانه هاي باران باشد.
""سید ضیا قاسمی""
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است
ارسالها: 531
#76
Posted: 2 Feb 2013 22:21
*ای روح سرگردان*
ای روح سرگردان سرگردان سرگردان
از بلخ تا قونیه، از بهسود* تا تهران
گاهی ز مقدونیه سوی هند می آیی
گه سوی مصرت می برند از دامن کنعان
یک روز در بازار مکه تکه ای از تو
از دستهای تاجران برده آویزان
بر تخت و بختی خوش نشسته با پری رویان
حالا تو یک ابری بدون دست و پا و سر
یک ابر، یک چشم به هر سوی زمین گریان
حالا تو یک رودی که در عمق تو ماهیها
همبازی ماه اند بین موجها رقصان
حالا تو یک بادی که حتی رد پاهایت
پشت تو می گردند در هر کوچه و میدان
«سید ضیا قاسمی» نامی است که مردم
با آن جدایت می کنند از اسم و امضاشان
حالا که هستی؟ در کجا آرام می گیری؟
ای روح سرگردان سرگردان سرگردان
""سید ضیا قاسمی""
پ.ن:*به زادگاه شاعر در افغانستان اشاره دارد
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است
ارسالها: 531
#77
Posted: 16 Mar 2013 21:12
"انفجار بودا"
برای نسل کشی هزاره ها در شهر کویته ی پاکستان
خانه نشسته ام
غرق روزمرگی ها
در فیس بوک به جوک جدیدی که آمده می خندم
_بـــــــُمـــــــبــــــــــــــــ
درها می لرزند
خانه می لرزد
ترک بر می دارد شیشه ها
_آه پسرانم!
زنگ می زنم بر نمی دارد
زنگ می زنم بر نمی دارد
_الو چه خبر شده؟
_الو کجا بوده؟
_الو از حمید خبر داری؟
_الو زهرا خوبی؟
_الو خواهرت آمده؟
_الو بابایت چه شد؟
_الو!
_الو!...اینجا کویته است
اینجا کویته است
کوچه های خاکی هزاره تاون
مردمانی با بادامهای تلخ در چشم
بوداهایی ترک بسته
از چهره و دست
و نگاه هایی انباشته از درد
که چشم های بادامی مستحق دردند...
از سوی آنها که نژاد هند و کشمیری دارند
الو! اینجا هزاره تاون است
کرانی
ما دست و پاهای بودا را جمع می کنیم
تنش یکسو
دست ها سوی دیگر
و پا زیر ستون مارکت لباس مانده..
آهای پسر! روی آن سنگ نایست
سر این جنازه آنجاست
خانوم! پاشنه ات را بردار
روی انگشت کودکم است...
طاقت نمی آوری وگرنه می گفتم
صورت سوخته ی همسایه در کجا بود؟!
.
هزاره ی سوم است
تو مرا از ماهواره ها می بینی
از اسکایپی حالم را می پرسی
و از اینترنت منتشرم می کنی
صورت من همچنان
از انفجار هزار کیلو تی ان تی می سوزد
هزار کیلو تی ان تی
برای تکه تکه کردن چشم های بادامی ام
.
می گویند
آنسوتر هل هله می کنند
وقتی جسدم در آتش مچاله می شود
و خدایشان را شکر
خدا؟
واژه ی غریبی هستی زیر این آوار
تفسیر نمی شوی
و حتی با قوی ترین چشم نمی بینمت
نه در علمدار رود
نه در هزاره تاون
و نه حتی در امام بارگاه که به عربی روی دیوارهایش آویزان شده ای!
.
امام بارگاه هستم
در تابوتی کیسه های پلاستیکی انبارند
_فرزندانمان را در آن ریخته ایم_
صدای فریاد می آید
زنان زیر باران کنار کودکانشان تحصن می کنند
حدقه ی چشمی را کنار می زنم
تا عکس، هنری تر بیفتند
انگشتریِ دستی را نگاه می کنم
تا بدانم زن بوده یا مرد
انگار که اهمیتی داشته باشد...
و پیرمردی داد می زند
نکن! با هم عوض می شوند..!
.
زنان فریاد می زنند
رهبرانِ متفرق مذاکره می کنند
رهبرانِ مردمِ همیشه متفرق تر حرف می زنند
شعار می دهند
مصاحبه می کنند
معامله می کنند
رهبران....
.
زنان فریاد می زنند
دنیا همچنان ناشنواست
و سیاستمداران ناشنواتر
نیوزها از خواب و بیدار ملالی خبر دارند
به او نشان صلح می دهند
و اینطرف تر
از تکه های بدن من چیزی نمی گویند
که چگونه می سوزند..
چگونه می میرند
این قربانیان بازی سیاست و دین
بی خبر..
شاید
خون ما دامن فشن شوها را می آلاید
و خاطر نازکشان را آزرده
بازی می کنند
با باقیمانده ی استخوانهایمان
سیاست بازان
و کاور فیس بوک ما
دختری است
گریان بر کشته های علمدار رود
اکنون خود چند پاره در خاک آرمیده
یادم نمانده کامل بوده تنش یا نه؟!
.
تحصن تمام می شود
دولت وعده داده حتی بر شیشه های شکسته
و همسایه ی کناری
فدای ابوالفضل می کند
دست پیدا نشده ی فرزندش را...
.
تحصن تمام می شود
رهبران آرام شده اند
رفته اند..
ما جنازه ها را در گوری دسته جمعی دفن می کنیم
ناشناس!
می اندیشم حدقه ی چشم را در کدام خاک گذاشتند؟
انگار که اهمیتی داشته باشد...
بعد به خانه بر می گردیم
غذا می خوریم
و همراه آن همه ی اینها را می بلعیم
.
بی تفاوت
صبور!
عادی
ادامه می دهیم
تا انفجار دیگر
تا تخریب بودای دیگر...!
""بسی گل شریفی""
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است
ارسالها: 531
#78
Posted: 16 Mar 2013 21:22
"اردوگاه"*
کاش الهه ی خوابهای تو بودم
و دستهایم
پلی بود تا خدا
نه آن خدایی که گیرکرده
میان دانه های تسبیح پدرم
و هر چه دستهایش را بلندتر می کند به آسمان
دورتر
نه خدایی که ناله های مادرم را
نمی شنود
نه ،
خدایی که چشم های بادامی تو را دوست داشت...
گاهی فکر می کنم
خدا, با عروسک نیمه برهنه ام
که موهای طلایی اش نیمی ریخته
نیمی مانده
در جوی آب افتاد و رفت
و من در دنیای
بی خدایِ بی دینِ لامذهب
کلان شدم
دنیایی که
بجای عروسک
بمب میان همبازی هایم تقسیم می شد..
کاش الهه ی خوابهای تو بودم
و دستهایت پلی بود
تا دستهای سرمازده ام
آه محبوبم!
جهان چه تنگ می شود گاهی
وقتی پل سرخی نیست
تا بشماری
قدم هایت را
و عبور روزها را از یاد ببری
از یاد ببری
کارتهای سرشماری را
سبز
آبی
نه بنفش بود اینبار
ولی هیچ یاد رنگین کمانم نمی انداخت
اردوگاه سلیمان خانی را
به خاطرم می آورد
و مردی
که لنگان لنگان می دوید
مردی ، که زبان اردوگاه را نمی دانست
مردی که زنی خسته از دنبالش
می کشید جان بی رمقش را
«بنی آدم اعضای یکدیگرند ...
روی دیوار اردوگاه حک شده بود
آه، محبوبم
کاش تنها در خوابهای تو،
متولد می شدم
تنها
در چشم های بادامی تو...
""مریم احمدی""
*:در ایران کسانی که مدرک شناسایی معتبر ندارند بعد از بازداشت در اردوگاهها نگهداری می کنند و سپس به کشورشان عودت می دهند.در این اردوگاهها معمولا رفتارها و شرایط بسیار نامناسب و گاه غیر انسانی وجود دارد.
به مکان اداره ی اتباع هم که برای مدرک شناسایی مراجعه می کنند اردوگاه می گویند.
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است
ارسالها: 531
#79
Posted: 16 Mar 2013 21:29
عطر تنت گرفته تمام تن مرا
شعر و کتاب و خانه و پیراهن مرا
عطر تو در صدا و غزل ته نشین شده است
در طعم چای صبح هل و دارچین شده است
باید دوباره کشف کنم چشمهات را
زیبایی نهفتۀ در گریه هات را
با یاد چشم هات جهان آفرین شده است
چشمت نخست قبلۀ بت های چین شده است
در بت پرستی ام هرگز شک نکن گلم
من دیر سالخوردۀ بودای کابلم
یک شعر میشوم به زبان آوری مرا
با واژه های نو به جهان آوری مرا
باهم قدم زنان غم دنیای هم شویم
مجنون هم شویم، و لیلای هم شویم
در هر مسیر شانه به شانه رها شویم
یک شعر عاشقانۀ بی انتها شویم
موسیقی صدای تو در شب رها رها
تا حس بودنت به کجا می برد مرا؟
می مانم آنقدر که بیایی به دیدنم
دیوانۀ صدای تو وقت رسیدنم
زیبائی ات پرندۀ غمگین تیر خورده است
صد سال میشود که تو را باد برده است
باید که پر شود همه جا از صدای تو
کابل دوباره گل بدهد در هوای تو
""محمد واعظی""
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است
ارسالها: 531
#80
Posted: 16 Mar 2013 21:38
قطار می شوی و کوپه های بی نفرم
بجز دو ریل شکسته نمانده از سفرم
پیاده می شوی از این قطار، اما من -
-برای بودن با تو همیشه در سفرم
تمام عاشقی نوجوانی ام با توست
پلاک هشت،خیابانِ؟ خانۀ پدرم
و یا اتاق محقر دو استکان چایی
کتاب های پر از گرد و خاک دور و برم
نگاه می کنمت تا نگاه می کنی ام
هوای لذت و آغوش می زند به سرم
نشسته رنگ رژت روی ملحفه ها و ...
نمی شود ز هوای تو جان بدر ببرم
کنار تو به تماشا نشسته ام خود را
هزار مرتبه از خاطرات می گذرم
قدم زدیم شبانه تمام کابل را
کجای این شب تاریک ماه را ببرم؟
""محمد واعظی""
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است