انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 24:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  23  24  پسین »

Simin Behbahani | سیمین بهبهانی


مرد

 
شب و نان

مهر، بر سر چادر ماتم کشید:
آسمان شد ابری و غمگین و تار-

باز خشم آسمان کینه توز...
باز باران، باز هم تعطیل کار...

قطره های اول باران یأس
روی رخسار پر از گردی چکید.

دیده یی بر آسمان، اندوه ریخت،
سینه یی آه پر از دردی کشید.

خسته و اندوهگین و ناامید
بر زمین بنهاد دست افزار خویش،

در پناه نیمه دیواری خزید،
شسته دست از کار محنت بار خویش.

باز، انگشتان خشکی، شامگاه
شرمگین، آهسته می کوبد به در:

باز، چشم پر امید کودکان
باز، دست خالی از نان پدر...
     
  
مرد

 
پیک بهار

آه! ای پیک دل انگیز بهار
که صفا همره خود می آری-

با توأم! با تو که در دامن خود
سبزه و سنبل و سوسن داری،

دم به دم بر لب جوی وسرِ کشت
می نشینی ّ و گلی می کاری...

آه! ای دخترک افسونکار
پای هرجای نهی، سبزه دمد،

دست هرجای زنی، گل روید-
در تنت پیچد امواج نسیم:

لطف و خوشبویی و مستی جوید.
با بناگوش تو، مهتاب بهار

قصه ی بوسه ی عاشق گوید.
آمدی باز و سپاس است مرا.-

دوش تا صبح در آن باغ بزرگ
همه دانند که مهمان بودی،

گاه، سرمست و صراحی در دست
پای کوبان و غزلخوان بودی،

گاه افتاده در آغوش نسیم
شرم ناکرده وعریان بودی.

تا سحر هیچ نیارامیدی.-
خوب دیدم که در آن باغ بزرگ

همه شب ولوله بر پا کردی،
در چمن، زان همه بی آزرمی

چشم و گوش همه را وا کردی!
غنچه ها وقت سحر بشکفتند:

باغ را خرم و زیبا کردی.
هر چه کردی همه زیبایی بود.-

لیک، از خانه ی همسایه چرا
گوشت آوای تمنا نشنید؟-

در پس دیده ی چندین کودک
دیده ات بارقه ی شوق ندید،

وین سرانگشت تو در باغچه شان
هیچ نقش گل و سوسن نکشید

از چه پای تو بدانجا نرسید؟
آه از آن کوزه که با شوق و امید

دستی اندود بر او تخم ِ‌گیاه؛
رفت و آورد سپس کهنه ی سرخ

تا بدوزد پی آن کوزه، کلاه!
کودکان در بر او حلقه زدند

خیره، بر کوزه فکندند نگاه!
-آخر آن کوزه چرا سبز نشد؟

از چه در خانه ی آنان اثری
ننهادی ز دل افروزی ی ِ‌خویش؟

از چه در باغچه شا ن ساز نکرد
بلبلی نغمه ی نوروزی ی ِ خویش؟

گرم کاویدن و پای افشانی ست
ماکیانی ز پی روزی ی ِ خویش...

یکه تاز سر این سفره همه اوست.-
دانم ای پیک! در آن خانه ی تنگ

جز غم و رنج دلازار نبود،
این چنین خانه ی اندوه فزای

در خور آن گل بی خار نبود!
لیک با این همه، این دل شکنی

به خدا از تو سزاوار نبود،
کودکان دیده به راهت دارند...


     
  
مرد

 
درد نیاز

ای دختر فقیر سیه چرده ی ملیح!
نام تو- ای شکفته گل ِ‌کوچه گرد!- چیست؟

در گردن برهنه ی چون آبنوس تو
این مهره های آبی گلگون زرد چیست،

در دیده ی درشت تو- ای دلفریب شوخ!
پنهان، نشان گمشده ی رنج و درد چیست؟

تو کیستی؟ - برهنه ی با درد همسری.
نادیده شانه گیسوی زیبای خویش را

رندانه زیر پوشش گلگون نهفته ای
ای نوگل شکفته به مرداب زندگی!

با کس ز راز خود، ز چه حرفی نگفته ای؟
نشکفته غنچه ای که ز شاخت بریده اند،

اینک به خاک راه غم و درد، خفته ای:
در بوستان عمر، تو آن شاخ بی بری!

دانی تو را که زاده؟ - نه! اما بدان که او
مانند تو، به خاک تباهی نشسته بود.

او هم ز تازیانه ی بیداد، پیکرش
چون پیکر نحیف تو، رنجور و خسته بود.

او چون تو بود و، چون تو درین گیر و دار عمر
با سنگ یأس، جام امیدش شکسته بود:

بدبخت زاد، زاده ی بدبخت دیگری!
از صبح تا به شام به هر سوی می دود

از بهر نان دو چشم سیاه درشت تو...
بر کفش های کودک من بوسه می زنی

شاید که سکه یی بگذارم به مشت تو.
خم کرده ای ز بس بر هر رهنورد، پشت،

باز نیاز و عجز دو تا کرده پشت تو:
از بار خویش دیده ای ایا گران تری؟

زن ها به نفرت از تو نهان می کنند روی
کاینجا نمی کند اثری آه سرد تو،

در جان مردها هوس و شور می دمد
زیبایی ی ِ‌نهفته به زنگار ِ گَرد تو.

وان سکه یی که گاه به مشت تو می نهند
پاداش حسن توست، نه درمان درد تو.

اینش سزاست مرغک بی بال و بی پری!
دردا! درین خرابه ی دلگیر جانگداز

هرگز تو را به منزل مقصود راه نیست.
هرگز تو را به مدرسه یی یا به مکتبی

یا دامن محبت پاکی، پناه نیست.
بیدادگر نشسته بسی در کمین تو

اما، هزار حیف! کسی دادخواه نیست-
نه راد مردی و نه کریم توانگری...

     
  
مرد

 
فریاد می پرست

پزشک داند و من نیز دانم این مستی
ز بیخ می کند آخر نهال هستی را،

پزشک داند و من هم، ولی چه سود؟ چه سود؟
که من ز کف ندهم نقد می پرستی را.

مرا ز کوی خود ای پیر می فروش، مران!
که جز به کوی توام، هیچ سوی، راهی نیست.

به جرم عربده جویی مران، که از در تو
به هر کجا روم از دست غم پناهی نیست.

بریز، ساقی ی ِ ترسا، بریز جام دگر...
که باز شور ز مستی به دل پدید کنم.

بریز تا جسد آرزو به گور نهم
بده پیاله که خون در دل امید کنم!

بریز تا رود از یاد من خیال زنی
که تنگدستی و فقر مرا بهانه گرفت؛

پرید از قفس تنگ درد پرور من،
به گلشن دگران رفت و آشیانه گرفت.

بریز تا نکند بیش ازین مرا آزار
خیال مردن آن مادری که بیمارست

خیال او که، در آن کلبه ی کثیف، هنوز
برای کودک بی مادرم پرستار است...

ببَر ز خاطر من رنج و درد طفل مرا
چه غم خورم که سرانجام او چه خواهد شد؟

خوش است در کف نسیان سپارم این دستان-
بگو حکایت ما با سبو چه خواهد شد؟

بریز تا شود آسوده، سر ازین سودا
که از چه نیست درین گیر و دار سامانش.

بریز تا نکنم خون دل به ساغر خویش
ازین فسانه ی پر غم که نیست پایانش...

مکن حدیث که «این آتش است و آن جگر است!»
که این حکایت دیرین دگر نمی خواهم:

هزار داغ به دل دارم و، علاجش را
به غیر آتش می بر جگر، نمی خواهم.

بریز باده! میندیش کاین عطای ِ تو را
فزون ز دِرهم و دینار من بهایی هست،

بریز! دِرهم و دینار اگر نبود، چه غم؟
هنوز در تن من جامه و قبایی هست...
     
  
مرد

 
مرگ ناخدا

با آنها که از مرگ نهراسیدند

شنیدم که کشتی به دریای ژرف
چو آزرده از خشم توفان شود،

چو بر چهر دریای نیلوفری
شکن ها و چین ها نمایان شود،

براید ز هر سوی موجی چو کوه
که شاید به کشتی شکست آورد،

گشاید ز هر گوشه گرداب کام
که شاید شکاری به دست آورد.

بپیچد چو زرینه مار آذرخش
دمی روشنایی زند آب را.

خروشنده تندر بدزدد ز بیم
ز دل ها توان و زتن تاب را.

ز دل برکشد هر کسی ناله یی،
براید ز هر گوشه فریادها،

بیامیزد اندر دل تیره شب
به فریادها ناله ی بادها...

پس آنگاه کوشش کند ناخدای
که بر خستگان ناخدایی کند:

به دریا نهد زورق و ساز و برگ
کسان را بدان رهنمایی کند...

چو آسوده شد زانچه بایست کرد،
به بالای کشتی رَوَد مردْوار-

بر آن سینه ی قهرمان دلیر
نشانهای مردانگی، استوار

فروغی در آن دیده ی دلپذیر،
سرودی به لبهای پر شور او...

دمی این چنین چون بر او بگذرد،
دل ژرف دریا شود گور او!

چو فردا به بام سپهر بلند
شود مهر، چون گوی زر، تابناک،

نویسد به پهنای دریا به زر
که: «دریا دلان را ز مردن چه بک؟...»

چنین است ایین مردانگی
که تا بود، این بود و جز این نبود

ز من برچنان قهرمانان سپاس!
ز من بر چنان ناخدایان درود!

     
  
مرد

 
صبر کن ماه دگر...


ترانه یی تازه برای داستانی نه تازه

مزد کار سخت طاقت سوز را
از پی یک ماه، آوردم به چنگ

با دلی از آرزو سرشار و گرم
سوی منزل، روی کردم بی درنگ،

لیک - آوخ - کار مزد اندکم
جملگی، با دست بستانکار، رفت!

تا گشودم دیده را، دیدم که آه
آنچه بود از درهم ودینار، رفت!

کودکم آمد به چشمم خیره ماند-
آن دو چشم چون دو الماس سیاه.

شعله های سینه سوز آرزو
سر کشید از آن نگاه بی گناه:

«- آه، مادر! گفته بودی ماه پیش
جامه یی بهرم فراهم آوری.

وعده را تمدید کردی، بی گمان
باید اینک هر چه خواهم آوری

جامه هایم پاره شد، آخر کجاست
جامه های نغز و دلخواه دگر؟

شرمگین، آهسته، گفتم زیر لب:
«صبرکن فرزند من! ماه دگر...»
     
  
مرد

 
فریاد!

به آنها که در سختی پیمان شکستند

گفتند: « شام تیره ی محنت سحر شود،
خورشید بخت ما ز افق جلوه گر شود.»

گفتند: « پنجه های لطیف نسیم صبح
در حجله گاهِ خلوت گل پرده در شود.»

گفتند :« برگ های سپید شکوفه ها
با کاروانیان صبا همسفر شود.»

گفتند:« این شرنگ که دارم به جام خویش
روزی به کام تشنه، چو شهد و شکر شود.»

گفتند:« نغمه های روان پرور امید
زین وادی ی ِ خموش به افلاک بر شود.»

گفتند:«ساقی از می باقی چو در دهد،
گوش فلک ز نغمه ی مستانه کر شود.»

گفتند:« هست خضری و او رهنمای ماست؛
ما را به کوی عشق و وفا راهبر شود.»

گفتند: «بی گمان بُت چوبین زور و زر
از شعله های آه کسان شعله ور شود»

گفتند: «جغد نوحه گَر از بیم جان دهد؛
قُمری میان بزم چمن نغمه گر شود»

گفتند و، گفته ها همه رنگ فریب داشت-
شاخ فریب و حیله کجا بارور شود؟

آنان که دم ز پاکی دامان خود زدند،
ننگین ز ننگشان همه ی بحر و بر شود.

نام آوران خالق فریبند و، نامشان
دشنام کودکان سر رهگذر شود.

اندوهشان نبود ز خود کامی و عناد
کاین بی پدر بماند و آن بی پسر شود.

ای آفتاب عشق و امید! از حجاب ابر
ترسم به در نیایی و جانم به در شود.

ای شام قیرگون که سحر از پی تو نیست.
دانم به سر نیایی و عمرم به سر شود!...

ای چشم خونفشان، مددی! تا ز همتت
انشای این چکامه به خون جگر شود.

سیمین! حکایت غم خود بیش ازین مکن-
بگذار شرح ماتم ما مختصر شود.
     
  
مرد

 
با دردم بساز

ای امید، ای اختر شب های من!
نغمه ات افسرد بر لبهای من.

شمع من آغاز خاموشی گرفت،
عشق من گرد فراموشی گرفت.

در نگاهم شعله های شوق مرد،
در درونم آتش پنهان فسرد.

غنچه ی شاداب من بی رنگ شد،
گوهر نایاب من چون سنگ شد.

روزگاری بود و روزم سر رسید؛
روزها بگذشت و شامم در رسید.

کس چه می داند شبم چون می رود،
از دو چشمم جویی از خون می رود.

دوستان! فریاد من فریاد نیست؛
غیر آهی از دل ناشاد نیست.

تا ز یاران بی وفایی دیده ام،
جسم و جان را در جدایی دیده ام.

آشنایان آشنایی شان کجاست؟
همدمان از هم جدایی شان چراست؟

عشق را وقف هوس ها ساختند،
گاه ِ سختی دوستی نشناختند.

ای امید، ای اختر شب های من!
نغمه ات افسرد بر لب های من.

ای امید، از نو شبم را روز کن؛
روز کن وان روز را پیروز کن!

راحتی ده این روان خسته را،
گرم کن این پیکر یخ بسته را.

همچو مهتاب از دل شامم درآ،
ورنه می میرم درین ظلمت سرا.

وه! که دیگر نغمه هایم زنده نیست؛
از من اینسان نغمه ها زیبنده نیست.

چون مُرکب رنگ زن بر خامه ام؛
اندک اندک جلوه کن در نامه ام.

باز در گوشم نواها ساز کن،
این چنین با من سخن آغاز کن:

کان دلت از دشنه های درد، ریش!
بی محابا می خوری از خون خویش.

گر دو تن پیمان خود بگسسته اند
دیگران پیمانه را نشکسته اند

گر دو تن آلوده دامان زیستند
دیگران آلوده دامان نیستند.

باوفا یاران فراوانند باز
همچو مَه پاکیزه دامانند باز

مهربانان مهربانی می کنند
گاه ِ سختی سخت جانی می کنند.

ای امید، ای اختر شام دراز!
گر نسازم من، تو با دردم بساز.

ای امید، ای گلشنم را آفتاب؛
رخ متاب از من- خدا را- رخ متاب!

ای امید، ای جان من قربان تو،
بعد ازین دست من و دامان تو...


     
  
مرد

 
جواب

دلم، یاران! ز غم در اضطراب است
امیدم نقش بی حاصل بر آب است.

دگر از چشمه ی خورشید قهرم
که آبش - آنچه دانستم - سراب آست.

حریف آشنایی ها غریب است؛
همای نیکبختی ها غُراب است.

دریغا! رهبر مستان کسی بود
که خود از جام خودکامی خراب است.

درخشیدن، گذر کردن، خموشی،
خدایا! نیست اختر، این شهاب است.

سخن از «تابش خورشید» گویی،
کجا این تشت پر خون آفتاب است؟

ز پشت پرده خنجر می درخشد،
تو می گویی: «هلال اندر سحاب است»!

بر آهن می خراشد پنجه را دیو،
تو می رقصی که: «این بانگ رباب است»!

به جامت بس شرنگ تلخ کردند،
تو می نوشی که : «این شهد و شراب است»!

جگر ها بر سر آتش ز کف رفت،
تو می خندی که : ‌«این بوی کباب است»!

رفیقان جمله از ره بازگشتند،
تو می گویی که : «این راه صواب است»!

به گوشم قصه ی امّید خوانی-
فغان! کاین قصه یی پُر آب و تاب است.

امیدی من نمی بینم، دریغا! -
عروس قصه هایت در حجاب است؟

خداوندا! مگر کور است چشمم؟
خداوندا! مگر عقلم به خواب است؟

«خدایا زین معما پرده بردار»،
دعای دردمندان مستجاب است.

تو می دانی که جانم بی شکیب است،
تو می دانی که دردم بی حساب است.

نه کس را گفته یی با کرده همراه،
نه کس را سوی مقصودی شتاب است

مرا، ای دوست، پند و قصه کافی است
که جانم زین سخن ها در عذاب است.

«شتابی، کوششی، جهدی، تلاشی...»
مرا- گر عاقلی - اینها جواب است.
     
  
مرد

 
در آفتابِ پُشتِ پَرچین

کبوتر جان، کبوتر جان، کبوتر
تنت مرمر، نُکت مرجان، کبوتر

بزن بالی که برخیزد نسیمی
که دارم آتشی بر جان، کبوتر.

کبوتر جان، برآور یکریمی
که دارم طُرفه کاری با کریمی

مکرّر کن مگر گوید جوابم
درین دنیای وانفسا کریمی.

کبوتر، دانه برچین، دانه برچین
بِچَم در آفتاب‌ِ پشت‌ِ پَرچین

مرا دیدی، ندیدی، کورو کر باش
که می گردد به دنبالم خبرچین.

کبوتر جان، دلیری کن، خطر کن
شبی با آدمی زادان سحر کن

که شب عاشق، سحر فارغ ز عشقند
جز این دیدی اگر، ما را خبر کن.

کبوتر، کاکلت را تاب دادی
ز گردن سوی بالا خواب دادی

به سر یک خوشه سنبل حلقه کردی
که در آغوش برفش آب دادی.

کبوتر، دیده بانی کن به بامم
خبر ده گر اجل پرسد ز نامم

اجل گو محلتم بخشد که چندان
نمیرم تا بگیرم انتقامم.
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
صفحه  صفحه 13 از 24:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  23  24  پسین » 
شعر و ادبیات

Simin Behbahani | سیمین بهبهانی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA