انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 24:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  21  22  23  24  پسین »

Simin Behbahani | سیمین بهبهانی


مرد

 
نغمه ی روسپی

بده آن قوطی سرخاب مرا
تا زنم رنگ به بی رنگی ِ خویش

بده آن روغن ، تا تازه کنم
چهره پژمرده ز دلتنگی خویش

بده آن عطر که مشکین سازم
گیسوان را و بریزم بر دوش

بده آن جامه ی تنگم که کسان
تنگ گیرند مرا در آغوش

بده آن تور که عریانی را
در خَمَش جلوه دو چندان بخشم

هوس انگیزی و آشوبگری
به سر و سینه و پستان بخشم

بده آن جام که سرمست شوم
به سیه بختی خود خنده زنم :

روی این چهره ی ناشاد غمین
چهره یی شاد و فریبنده زنم

وای از آن همنفس دیشب من-
چه روانکاه و توانفرسا بود

لیک پرسید چو از من ،‌ گفتم :
کس ندیدم که چنین زیبا بود !

وان دگر همسر چندین شب پیش
او همان بود که بیمارم کرد :

آنچه پرداخت ، اگر صد می شد
درد ، زان بیشتر آزارم کرد .

پُر کس بی کسم و زین یاران
غمگساری و هواخواهی نیست

لاف دلجویی بسیار زنند
لیک جز لحظه ی کوتاهی نیست

نه مرا همسر و هم بالینی
که کشد دست وفا بر سر من

نه مرا کودکی و دلبندی
که برد زنگ غم از خاطر من

آه ، این کیست که در می کوبد ؟
همسر امشب من می آید !

وای، ای غم، ز دلم دست بکش
کاین زمان شادی او می باید !

لب من - ای لب نیرنگ فروش -
بر غمم پرده یی از راز بکش !

تا مرا چند درم بیش دهند
خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش !
     
  
مرد

 
سرود نان

مطرب دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش

سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش

پای کوبان و دست افشان شد
دلقکِ جامه سرخ چهره سیاه

تا پشیزی ز جمع بستاند
از سر خویش بر گرفت کلاه

گرم شد با ادا و شوخی یِ او
سور رامشگران بازاری

چشمکی زد به دختری طناز
خنده یی زد به شیخ دستاری

کودکان را به سوی خویش کشید
که : بهار است و عید می اید

مقدمم فرخ است و فیروز است
شادی از من پدید می اید

این منم ، پیک نوبهار منم
که به شادی سرود می خوانم

لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت :
که نه از شادیَم... پی نانم! ...

مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز
نغمه یی خوش به یاد دارم از او

می دوم سوی ساز کهنه ی خویش
که همان نغمه را برآرم از او ...
     
  
مرد

 
واسطه

ابرو به هم کشید و مرا گفت
دیگر شکار تازه نداری ؟

اینان ،‌ تمام ، نقش و نگارند
جز رنگ و بوی غازه نداری ؟

دوشیزه یی بیار که او را
حاجت به رنگ و بوی نباشد

وان آب و رنگ ساختگی را
با رنگش آبروی نباشد

دوشیزه یی بیار دل انگیز
زیبا و شوخ کام نداده

بر لعل آبدار هوس ریز
از شوق کس نشان ننهاده

افسون به کار بستم و نیرنگ
تا دختری به چنگ من افتاد

یک باغ ، لطف و گرمی و خوبی
ز انگشت پای تا به سرش بود

دیگر چه گویمت که چه آفت
پستان و سینه و کمرش بود

بزمی تمام چیدم و آنگاه
آن مرد را به معرکه خواندم

مشکین غزال چشم سیه را
نزدیک خرس پیر نشاندم

گفتم ببین !‌ که د همه ی عمر
هرگز چنین شکار ندیدی

از هیچ باغ و هیچ گلستان
اینسان گل شمفته نچیدی

زان پس به او سپردم و رفتم
مرغ شکسته بال و پری را

پشت دری نشستم و دیدم
رنج تلاش بی ثمری را

پاسی ز شب گذشت و برون شد
شادان که وه !‌ چه پرهنری تو

این زر بگیر کز پی پاداش
شایان مزد بیشتری تو

این گفت و گو نرفته به پایان
بر دخترک مرا نظر افتاد

زان شکوه ها که در نگهش بود
گفتی به جان من شرر افتاد

آن گونه گشت حال که گفتم
کوبم به فرق مرد ، زرش را

کای اژدها !‌ بیا و زر خویش
بستان و باز ده گهرش را

دیو درون نهیب به من زد
کاین زر تو را وسیله ی نان است

بنهفتمش به کیسه و بستم
زیرا زر است و بسته به جان است
     
  
مرد

 
افسانه ی زندگی

همنفس ، همنفس ، مشو نزدیک
خنجرم ،‌ آبداده از زهرم

اندکی دورتر !‌ که سر تا پا
کینه ام ، خشم سرکشم ، قهرم

لب منه بر لبم !‌ که همچون مار
نیش در کام خود نهان دارم

گره بغض و کینه یی خاموش
پشت این خنده در دهان دارم

سینه بر سینه ام منه !‌ که در آن
آتشی هست زیر خاکستر

ترسم آتش به جانت اندازم
سوزمت پای تا به سر یکسر

مهربانی امید داری و ، من
سرد و بی رحم همچو شمشیرم

مار زخمین به ضربت سنگم
ببر خونین ز ناوک تیرم

یادها دارم از گذشته ی خویش
یادهایی که قلب سرد مرا

کرده ویرانه یی ز کینه و خشم
که نهان کرده داغ و درد مرا

یاد دارم ز راه و رسم کهن
که دو ناساز ابه هم پیوست

من شدم یادگار این پیوند
لیک چون رشته سست بود ، گسست

خیرگی های مادر و پدرم
آن دو را فتنه در سرا افکند

کودکی بودم و مرا ناچار
گاه از این ،‌گاه از آن ، جدا افکند

کینه ها خفته گونه گونه بسی
در دل رنجدیده ی سردم

گاه از بهر نامرادی ی خویش
گه پی دوستان همدردم

کودکی هر چه بود زود گذشت
دیده ام باز شد به محنت خلق

دست شستم ز خویش و خاطر من
شد نهانخانه ی محبت خلق

دیدم آن رنج ها که ملت من
می کشد روز و شب ز دشمن خویش

دیدم آن نخوت و غرور عجیب
که نیارد فرود ، گردن خویش

دیدم آن قهرمان که چندین بار
زیر بار شکنجه رفت از هوش

لیک آرام و شادمان ، جان داد
مهر نگشوده از لب خاموش

دیدم آن چهره ی مصمم سخت
از پس میله های سرد و سیاه

آه از آن آخرین ز لبخند
وای از آن واپسین ز دیده نگاه

ددیم آن دوستان که جان دادند
زیر زنجیر ، با هزار امید

دیدم آن دشمنان که رقصیدند
در عزای دلاوران شهید

همنفس ، همنفس ،‌ مشو نزدیک
خنجرم ، آبداده زهرم

اندکی دورتر !‌ که سر تا پا
کینه ام ،‌ خشم سرکشم ، قهرم

خنجرم ، خنجرم که تیزی خویش
بر دل خصم خیره بنشانم

آتشم ، آتشم که آخر کار
خرمن جور را بسوزانم

     
  
مرد

 
دندان مرده

و دل ، لرزان ، هراسان ،‌ چهره پر بیم
به گور سرد وحشت زا نظر دوخت

شرار حرص آتش زد به جانش
طمع در خاطرش صد شعله افروخت

به هر لوح و به هر سنگ و به هر گور
زده تاریکی و اندوه شب ،‌ رنگ

نه غوغایی ، به جز نجوای ارواح
نه آوایی ، مگر بانگ شباهنگ

به نرمی زیر لب تکرار می کرد
سخن های عجیب مرده شو را

که : با این مرده ، دندان طلا هست
نمایان بود چون می شستم او را

فروغ چند دندان طلا را
به چشم خویش دیدم در دهانش

ولی ، آوخ ! به چنگ من نیفتاد
که اندیشیدم از خشم کسانش

کنون او بود و گنج خفته در گور
به کام پیکر بی جان سردی

به چنگ افتد اگر این گنج ، ناچار
تواند بود درمان بهر دردی

به دست آرد گر این زر ، می تواند
که سیمی در بهای او ستاند

وزان پس کودک بیمار خود را
پزشکی آرد و دارو ستاند

چه حاصل زین زر افتاده در گور
که کس کام دل از وی بر نگیرد ؟

زر اینجا باشد و بیماری آنجا
به بی درمانی و سختی بمیرد ؟

کلنگ گور کن بر گور بنشست
سکوت شب چو دیواری فرو ریخت

به جانش چنگ زد بیمی روانکاه
عرق از چهره ی بی رنگ او ریخت

ولی با آن همه آشفته حالی
کلنگی می زد از پشت کلنگی

دگر این ، او نبود و حرص او بود
که می کاوید شب در گور تنگی

شراری جست از چشم حریصش
چو آن کالای مدفون شد نمودار

دلش با ضربه های تند می زد
به شوق دیدن زر در شب تار

دگر این او نبود و حرص او بود
که شعف و ترس را پست و زبون کرد

کفن را پاره کرد انگشت خشکش
به بی رحمی سری از آن برون کرد

سری کاندر دهان خشک و سردش
طلای ناب بود ... آری طلا بود

طلایی کز پیش جان عرضه می کرد
اگر همراه با صدها بلا بود

دگر این او نبود و حرص او بود
که کام مرده را ونسرد ، وا کرد

وزان فک کثیف نفرت انگیز
طلا را با همه سختی جدا کرد

سحرگاهان به زرگر عرضه اش کرد
که : بنگر چیست این کالا ، بهایش؟

محک زد زرگر و بی اعتنا گفت
طلا رنگ است و پنداری طلایش

     
  
مرد

 
جیب بر

هیچ دانی ز چه در زندانم ؟
دست در جیب جوانی بردم

ناز شستی نه به چنگ آورده
ناگهان سیلی ی سختی خوردم

من ندانم که پدر کیست مرا
یا کجا دیده گشودم به جهان

که مرا زاد و که پرورد چنین
سر پستان که بردم به دهان

هرگز این گونه ی زردی که مراست
لذت بوسه ی مادر نچشید

پدری ، در همه ی عمر ، مرا
دستی از عاطفه بر سر نکشید

کس ، به غمخواری ، بیدار نماند
بر سر بستر بیماری من

بی تمنایی و بی پاداشی
کس نکوشید پی یاری ی من

گاه لرزیده ام از سردی ی دی
گاه نالیده ام از گرمی ی ی تیز

خفته ام گرسنه با حسرت نان
گوشه ی مسجد و بر کهنه حصیر

گاهگاهی که کسی دستی برد
بر بناگوش من و چانه ی من

داشتم چشم ، که آماده شود
نوبتی شام شبی خانه ی من

لیک آن پست ،‌ که با جام تنم
می رهید از عطش سوزانی

نه چنان همت والایی داشت
که مرا سیر کند با نانی

با همه بی سر و سامانی خویش
باز چندین هنر آموخته ام

نرم و آرام ز جیب دگران
بردن سیم و زر آموخته ام

نیک آموخته ام کز سر راه
ته سیگار چسان بردارم

تلخی ی دود چشیدم چو از او
نرم ، در جیب کسان بگذارم

یا به تیغی که به دستم افتد
جامه ی تازه ی طفلان بدرم

یا کمین کرده و از بار فروش
سیب سرخی به غنیمت ببرم

با همه چابکی اینک ، افسوس
دیرگاهی است که در زندانم

بی خبر از غم نکامی ی خویش
روز و شب همنفس رندانم

شادم از اینکه مرا ارزش آن
هست در مکتب یاران دگر

که بدان طرفه هنرها که مراست
بفزایند هزاران دگر
     
  
مرد

 
در بسته

باز کن ! این در به رویم باز کن
باز کن ! کان دیگران را بسته اند

خستگی بر خاطرم کمتر فزای
زانکه بیش از حد کسانش خسته اند

باز کن !‌ این در به رویم باز کن
تا بیاسایم دمی از رنج خویش

در همی در کیسه ام شایان توست
باز کن تا عرضه دارم گنج خویش را

ریزم امشب یک به یک بر بسترت
و آن چه با من پنجه های جور کرد

من به پاداش آن کنم با پیکرت
امشب از آزار کژدم سیرتان

سوی تو ، ای زن ! پناه آورده ام
گفتمت زن لیک تو زن نیستی

رو سوی ماه سیاه آورده ام
دخمه یی در پشت این دهلیز هست

از تو ، وان بیچاره همکاران تو
بر در و دیوار آن بنوشته اند

یادگاری بی وفا یاران تو
باز کن تا این شب تاریک را

با تو ای نادیده دلبر !‌ سر کنم
دامن ننگین تو آرم به دست

تا به کام خویش ننگین تر کنم
باز کن کان غنچه ی پژمرده را

پایمال عشق کوتاهم کنی
وز فراوان درد و بیماری سحر
یادبودی نیز همراهم کنی

باز کن ... اما غلط گفتم ، مکن
کاین در محنت به رویم بسته به من

درد خود بر رنج من افزون مساز
کاین دل رنجیده ، تنها خسته به
     
  
مرد

 
دیدار

چه می بینم ؟ خدایا ! باورم نیست
تویی : همرزم من !‌ هم سنگر من

چه می بینم پس از یک چند دوری
که می لرزد ز شادی پیکر من

تو را می بینم و می دانم امروز
همان هستی که بودی سال ها پیش

درین چشم و درین چهر و درین لب
نشانی نیست از تردید و تشویش

تو رامی بینم و می لرزم از شوق
که دامان تو را ننگی نیالود

پرندی پرتو خورشید ، آری
نکو دانم که با رنگی نیالود

تو را می دانم ای همگام دیرین
که چون کوه گران و استواری

نه از توفان غم ها می هراسی
نه از سیل حوادث بیم داری

غروری در جبینت می درخشد
نگاهت را فروغی از امیدست

تو می دانی ، به هر جای و به هر حال
شب تاریک را صبحی سپیدست

ز شادی می تپد دل در بر من
به چشمم برق اشکی می نشیند

بلی ، اشکی که چشمانم به صد رنج
فرو می بلعدش تا کس نبیند
     
  
مرد

 
تسکین


نیمه شب در بستر خاموش سرد
ناله کرد از رنج بی همبستری

سر ، میان هر دو دست خود فشرد
از غم تنهایی و بی همسری

رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند
در دل آشفته اش بیدار شد

گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد
روشنی ها پیش چشمش تار شد

آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ
سر کشید و جان گرفت و زنده شد

شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
چهره اش در تیرگی تابنده شد

دیده اش در چهره ی زن خیره ماند
ره ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود

چنگ بر دامان او زد بی شکیب
لیک رویایی خیال انگیز بود

در دل تاریک شب ، بازو گشود
وان خیال زنده را در بر گرفت

اشک شوقی پیش پای او فشاند
دامنش را بر دو چشم تر گرفت

بوسه زد بر چهره ی زیبای او
بوسه زد ،‌اما به دست خویش زد

خست با دندان لب او را ، ولی
بر لبان تشنه ی خود نیش زد

گرمی شب ، زوزه ی سگ های شهر
پرده ی رؤیای او را پاره کرد

سوزش جانکاه نیش پشه ها
درد بی درمان او را چاره کرد

نیم خیزی کرد و در بستر نشست
بر لبان خشک سیگاری نهاد

داور اندیشه ی مغشوش او
پیش او ، بنوشته ی مغشوش او

پیش او ، بنوشته طوماری نهاد
وندر آن طومار ، نام آن کسان

کز ستم ها کامرانی می کنند
دسترنج خلق می سوزند و ، خویش
فارغ از غم زندگانی می کنند

نام آنکس کز هوس هر شامگاه
در کنار آرد زنی یا دختری

روز ، کوشد تا شکار او شود
شام دیگر ،‌ دلفریب دیگری

او درین بستر به خود پیچید مگر
رغبتی سوزنده را تسکین دهد

وان دگر هر شب به فرمان هوس
نو عروسی تازه را کابین دهد

سردی ی تسکین جانفرسای او
چون غبار افتاد بر سیمای او

زیر این سردی ، به گرمی می گداخت
اخگری از کینه ی فردای او
     
  
مرد

 
نگاه آشنا

ای شرمگین نگاه غم آلود
پیوسته در گریز چرایی ؟

با خنده ی شکفته ز مهرم
آهسته در ستیز چرایی ؟

شاید که صاحب تو ، به خود گفت
در هیچ زن عمیق نبیند

تا هیچگه ز هیچ پری رو
نقشی به خاطرش ننشیند

اما ز من گریز روا نیست
من ، خوب ، آشنای تو هستم

اینسان که رنج های تو دانم
گویی که من به جای تو هستم

باور نمی کنی اگر از من
بشنو که ماجرای تو گویم

در خاطرم هر آن چه نشانی است
یک یک ، ز تو ، برای تو گویم

هنگام رزم دشمن بدخواه
بی رحم و آتشین ، تو نبودی ؟

گاه ز پا فتادن یاران
کین توز و خشمگین ، تو نبودی ؟

هنگام بزم ، این تو نبودی
از شوق ، دلفروز و درخشان ،

جان بخش چون فروغ سحرگاه
رخشنده چون ستاره ی تابان ؟

در تنگی و سیاهی زندان
سوزنده چون شرار تو بودی

آرام و بی تزلزل و ثابت
با عزم استوار تو بودی

اینک درین کشکش تحقیر
خاموش و پر غرور تویی ، تو

از افترا و تهمت دشمن
آسوده و به دور تویی ،‌ تو

ای شرمگین نگاه غم آلود
دیدی که آشنای تو هستم ؟

هنگام رستخیز ثمربخش
همرزم پا به جای تو هستم ؟
     
  
صفحه  صفحه 2 از 24:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  21  22  23  24  پسین » 
شعر و ادبیات

Simin Behbahani | سیمین بهبهانی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA