ارسالها: 6368
#201
Posted: 3 Oct 2014 10:24
که چی ؟
که چی ؟ که بمانم دویست سال
به ظلم و تباهی نظر کنم
که هی همه روزم به شب رسد
که هی همه شب را سحر کنم
که هی سحر از پشت شیشه ها
دهن کجی ی آفتاب را
ببینم و با نفرتی غلیظ
نگاه به روزی دگر کنم
نبرده به لب چای تلخ را
دوباره کلنجار پیچ و موج
که قصه ی دیوان بلخ را
دوباره مرور از خبر کنم
قفس ، همه دنیا قفس ، قفس
هوای گریزم به سر زند
دوباره قبا را به تن کشم
دوباره لچک را به سر کنم
کجا ؟ به خیابان نکجا
میان فساد و جمود و دود
که در غم هر بود یا نبود
ز دست ستم شکوه سر کنم
اگر چه مرا خوانده اید باز
ولی همه یاران به محنتند
گذارمشان در بلای سخت
که چی ؟ که نشاطی دگر کنم
که چی ؟ که پزشکان خوبتان
دوباره مرا چاره یی کنند
خطر کنم و جامه دان به دست
دوباره هوای سفر کنم
بیایم و این قلب نو شود
بیایم و این چشم بی غبار
بیایم و در جمعتان ز شعر
دوباره به پا شور و شرکنم
ولی نه چنان در غبار برف
فرو شده ام تا برون شوم
گمان نکنم زین بلای ژرف
سری به سلامت به در کنم
رفیق قدیمم ، عزیز من
به خواب زمستان رهام کن
مگر به مدارای غفلتی
روان و تن آسوده تر کنم
اگر به عصب های خشک من
نسیم بهاری گذر کند
به رویش سبز جوانه ها
بود که تنی بارور کنم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#202
Posted: 3 Oct 2014 10:25
از عشق ، وسوسه می سازی
از عشق وسوسه می سازی
تا پیش پام بیندازی
یعنی : بزن ! و نمی دانی
کز یاد رفته مرا بازی
در این چمن به گل افشانی
بس دیده ای که چه می کردم
خشکم کنون و نمی دانم
کز چوب خشک چه می سازی
زین اعتراف نپرهیزم
کاین دل هنوز نفس دارد
اما نه این که تو بتوانی
بازش به کار بیندازی
می بایدم دگری جز تو
پر شور و پر شرری جز تو
افسوس ، رانده مرا از دل
آن طرفه مرشد شیرازی
با یاد او چه کبوترها
پر می گشود ازین دفتر
من خیره مانده و در حیرت
زین گونه شعبده پردازی
آن شعر و نامه نوشتن ها
نقش بهار به دل می زد
اندیشه جفت صبا می شد
در باغ گل به سبکتازی
کنون تو شور منت در سر
بازیچه می فکنی در پا
بس کودکانه هوس داری
تا ناشیانه بیاغازی
بر بام خانه مبند آذین
من با تو عشق نمی بازم
گر صد چراغ برافروزی
گر صد درفش برافرازی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#203
Posted: 3 Oct 2014 10:27
گفت و گو
تازگی چه خبرها ؟
کهنه هم خبری نیست
جز گرفتن و بستن
کار تازه تری نیست
شور و شوق و تحرک ؟
طرفه یی که ندیدیم
هر چه بود ، همان هست
تحفه ی دگری نیست
پیش بینی ی فردا ؟
تلخ کامی ی دیروز
در مجال تصور
شهدی وشکری نیست
کو کرامت و عصمت
دم مزن که درین شهر
غیر ناخن و دامن
هیچ خشک و تری نیست
عصمتی به دو تا نان ؟
گر گرسنه بمانی
در معامله دانی
آنچنان ضرری نیست
شهر نکبت و خواری
بی مجامله آری
جز عفونت ازین گند
سودی و ثمری نیست
شب به روز رسد باز ؟
روز ؟ هرگز و هرگز
در تلاطم ظلمت
ساحل سحری نیست
ساز کن قوقولی قو
کو تسلط و تاجم ؟
من کلاغم و با من
این چنین هنری نیست
ای کلاغ بدآواز
با شمایل ناساز
گرچه ایه ی یأسی
در منت اثری نیست
باش تا نفس صبح
درفساد بگیرد
بیشه زار خشونت
خالی از شرری نیست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#204
Posted: 3 Oct 2014 10:29
به کاسه ی این خالی
به کاسه ی این خالی
چه بوده ، که دیگر نیست؟
تفکر و هشیاری
که نیست ، سرم سر نیست
تفکر و هشیاری ؟
چه بیهوده می گویی
که دشمن آسایش
ازین دو فراتر نیست
خوشا که چنین مستم
ز خویش برون هستم
به کو به مفرسا در
که کس پس این در نیست
که خفته چنین با من
تو پیرهنی یا تن
که با تو مرا خفتن
پذیره ی باور نیست
ز باور وناباور
به یاوه سخن گفتم
مراد من از معنا
به لفظ میسر نیست
تمامی ی تن حسم
و در تب آغوشت
به منطقم از عصیان
خلاص مقدر نیست
به کاسه ی این خالی
کنون ز جنون سرشار
تجاسر کودک هست
تعقل مادر نیست
سزد که تو از یاری حریم نگه داری
نیاز عطشنک به خون کبوتر نیست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#205
Posted: 3 Oct 2014 10:31
فرمان پذیر آتش باش
هی قرص ، هی دوا ، ول کن
این زندگی ست؟ آری ؟
نه
بهبود جسم ویران را
هیچ انتظاری داری ؟
نه
فردا چگونه خواهد بود ؟
دنیا درست خواهد شد ؟
خورشید رقص خواهد کرد
از بعد سوگواری ؟
نه
مهتاب در سرابستان
هر شب حریر خواهد بافت ؟
صبح از ستیغ خواهد تافت
با شال نقره کاری ؟
نه
فقر و فساد و فحشا را
از این خرابه خواهی راند
تا عیش و امن و تقوا را
سوی سرا بیاری ؟
نه
مقتوله های مسکین را
کز بغض خویش نان خوردند
بر گور اگر گذر کردی
نان دگر گذاری ؟
نه
هی قرص ، هی دوا ، بس کن
این شرق شرق شلاق است
هر ضربه را یقین دارم
با نبض می شماری ، نه ؟
بالا بلند پویا را
ننگ است ضعف و بیماری
گر آخرین دوا خواهی
مرگ است و شرمساری ، نه
برخیزد و چهره رنگین کن
تا باز نوجوان باشی
پیش عدوی بدخواهت
خواری مباد و زاری نه
در آخرین نبرد ای زن
فرمان پذیز آتش باش
دست به خود گشودن هست
گر پای پایداری نه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#206
Posted: 3 Oct 2014 10:32
ارهاب
گوشه ی چشمم ستاره یی ست
دیده ای آن را ؟
ندیده ام
حبه ی انگور از آسمان
دست فرا برده ، چیده ام
حبه ی انگور از آسمان ؟
پس تو زمین را ندیده ای
بستر خون است و آتش است
این که در او آرمیده ام
گوشه ی چشم مرا ببین
خنجر بهرام سرخ ازوست
روی زمین از چکیده هایش
نقشه ی دریا کشیده ام
گریه ی خونبار توست ؟
نه
بحر گدازان دوزخ است
من همه شب در گدازه هاش
همچو حبابی تپیده ام
دود جسد ها ز روی خاک
تا دل افلاک می دود
رقص کنان در فضای آن
سایه ی ابلیس دیده ام
پیش نگاهم تمام شب
چشم ز وحشت دریده یی ست
از دل آوار هر سحر
جیغ جنون زا شنیده ام
دست تو انگور چیده است
از دل من خون چکیده است
گر تو بهشت آفریده ای
من به جهنم رسیده ام
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#207
Posted: 3 Oct 2014 10:33
برای انسان این قرن
برای انسان این قرن
چه آرزو می توان کرد
که در نخستین فراگشت
خراب و خون ارمغان کرد
ببین که در مغز پوکش
چه فتنه یی شعله انگیخت
ببین که در دست شومش
چه کوهی آتشفشان کرد
ببین که با خون و وحشت
عجین به چرک و عفونت
به هر کلان شهر عالم
چگونه سیلی روان کرد
تنوره ی آتشینش
شراره ها بر زمین ریخت
خراش در عرش افکند
خروش در آسمان کرد
گرسنه ی نیمه جان را
گلوله ها در شکم ریخت
گروه لب تشنگان را
گدازه ها در دهان کرد
نه ساقی و جام عدلی
نه غیرتی با گدایی
یکی ستم از جهان برد
یکی ستم بر جهان کرد
هجوم رایانه ها را
به فال فرخ نگیرم
که در پساپشت هر یک
نحوستی آشیان کرد
به فتح نیروی ذرات
چگونه خرسند باشم
بسا که معموره ها را
خرابه و خاکدان کرد
خدای من ! این چه قرنی ست
که بخش دیباچه اش را
به خون و زرداب زد مهر
به ننگ و نفرت نشان کرد
به عرصه ی جنگ و وحشت
فکنده سجاده بر خون
برای انسان این قرن
چه آرزو می توان کرد ؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#208
Posted: 3 Oct 2014 10:34
جامه دران
یک رودخانه تحرک
یک بامداد جوانی
یک آفتاب درخشش
یک ماه نقره فشانی
دل : با هزار کبوتر
در جنبش و تپش و شور
تن : با هزار تمنا
در التهاب نهانی
یک اتفاق : که هرگز از خاطرم نگریزد
یک اعتماد : وزان پس
آنی که افتد و دانی
لب : با هزار شراره
شب : با هزار ستاره
بر گیسوان من و شب
از بوسه مانده نشانی
عریان دو روح که بودیم
در هم تنیده دو اندام
چو نان دو لپه ی بادام
تفسیر این دو همانی
ای ذهن خسته ، مدد کن
گویی به عالم خوابم
از روی اینه برگیر
گردی ، اگر بتوانی
امشب کجای جهانم ؟
نی بر زمین و نه بر ابر
ای عشق گمشده ی من
امشب کجای جهانی ؟
ای چتر پیچک پر گل
با عطر زرد و سپیدت
کو راه چاره که ما را
در سایه ات بنشانی؟
مطرب ! به سیم جنونت
آهنگ جامه دران کن
کامشب ز حسرت عشقی
ماییم و جامه درانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#209
Posted: 3 Oct 2014 10:36
وقتی زمانه جوان است
وقتی زمانه جوان است
حس می کنم که جوانم
آبم که روشن و لغزان
در رودخانه روانم
حس می کنم که سرا پا
شور و شتاب و تلاشم
موجم که در دل دریا
جانی پر از هیجانم
فواره ام که به صورت
همتای بید بلورم
رقصان و شاد و غزلخوان
پیوسته در فورانم
دارم هوای دویدن
همپای باد سبک پو
بر آن سرم که برایم
از آزمون توانم
صد بوسه دارم و یک لب
کو آن غنچه بچیند
مات از بلوغ بهاری در برگ ریز خزانم
سیاره یی که زمین است
خواهم که سعد بچرخد
وز نحس دور بماند
این جرم و آن دگرانم
چشمم به راه که پیکی
با صلحنامه دراید
جنگ یهود و مسلمان
آتش فکنده به جانم
من جز یگانه ندیدم
پروردگار جهان را
هم جز یگانه نیامد
در دیده خلق جهانم
ای هر که نام و به هر جا
پیشانی از تو لب از من
بگذار از دل تنگت
شیطان و کینه برانم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#210
Posted: 3 Oct 2014 10:43
آنان که خاک را
تمام دلم دوست داردت
تمام تنم خواستار توست
بیا و به چشم قدم گذار
که این همه در انتظار توست
چه خوب و چه خوبی ، چه نازنین
تو خوب ترینی ، تو بهترین
چه بخت بلندی ست یار او
کسی که شبی در کنار توست
نظر نه به سود و زیان کنم
هر آنچه بگویی همان کنم
بگو که بمان ، یا بگو بمیر
اراده ی من اختیار توست
به گوشه ی چشمی نگاه کن
ببین چه به پایت فکنده ام
مگر به نظر کیمیا شود
دلی که چنین خاکسار توست
خموشی ی شب های سرد من
چرا نشود پر ز شور عشق
که لغزش آن دست های گرم
به سینه ی من یادگار توست
ز میوه ی ممنوع حیف و حیف
که ماند و به غفلت تباه شد
وگرنه تو را م یفریفتم
که سابقه یی در تبار توست
چنین که ملنگم ، چنین که مست
که برده حواس مرا ز دست ؟
بدین همه جلدی و چابکی
غلط نکنم ، کار کار توست
به دار و ندارم نگاه کن
که هیچ به جز عاشقی نماند
تمام وجودم همین دل است
تمام دلم بی قرار توست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...